کم بودن من مال امروز و دیروز نیست...
در هر لحظه پیداست...
من عاشقانه به دنبال این بودهام تا کسی را برای خود برگزینم که بتوانم درک کنم او چه فکری داشته است؟
به چه میاندیشد و در کنار عقلانیت، عشق او چیست که اینقدر زود گریبان گیر میشود.
سال پیش که اولین سفر اربعین من بود، من فقط با اربعین و عکسهایش زندگی کرده بودم. چون وقتی تجربه نکنی نمیفهمی چه حسی دارد و خب من به خود حق میدادم که اول مسیر کلی سوالات مختلف ذهنم را درگیر کند «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود، به کجا آخر ننمایی وطنم؟ »هر قدم که بر میداشتم در فکر کربلا بودم، راستش سوالم به مصیبت امام حسین (علیه السلام) ختم نمیشد بلکه چرایی این قدم گذاشتن برایم مسئله داشت. کلی سفسطه میچیدم که خیلی هم لازم نیست میتوانی کلی کارهای دیگری انجام دهی اما باز هم حس میکردم این کافی نیست. «قدم قدم داره دلم می زنه فریاد با چشم گریون...» راستش از طرفی خیلی خجالت میکشیدم از خانوادهام بپرسم، چون از ریکشن آدمها نسبت به این سوال و این موقعیت میترسیدم. راستش چیزی که بیشتر مرا اذیت میکرد این بود که جوابهای عقلانی بیاید و جای عشق را بگیرد. حس میکردم که اگر بپرسم با چنین پاسخهایی رو به رو خواهم شد و به مسیر خود ادامه میدادم. من و خواهرم وسط راه تا قبل عمود یک از مادرم جدا شدیم و به خاندان دایی گرامی پیوستیم و طریق مشایه را با آنان همراه شدیم. نصف مسیر پیاده و برخی از راه را با ماشین رفتیم آخر جز داییام همه مان اولین بارمان بود که می آمدیم. در بین راه سعی میکردم با توجه به احوالات آدمها و اندیشه ورزی به پاسخ سوالاتم فکر کنم. آنها در ذهنشان چه چیزی هست؟ آنها هم مثل من فکر میکنند؟ به دنبال چه حسینی هستند؟ حسین شان فقط در کربلاست یا هر کجا که دل شان باشد، حسین آنجاست؟ شب جمعه بود و من دیگر توان راه رفتن نداشتم، از طرفی خانواده داییام خیلی خسته بودند، آنان انتخاب به ماندن کردند و من و خواهر و داییام به رفتن. سوار ماشین شدیم و من هنوز در افکار خود بودم. با داییام بر سر مسائلی چند حزبی بودن عراق حرف میزدیم و تأمل و تدبر میکردیم اما آن سخنان پاسخ سوالات من نبود. هر چقدر که نزدیک تر میشدیم بیشتر قلب من به تپش میافتاد. به امام خود چه میگفتم؟ آخر من تا توانسته بودم کلمات را ساخته بودم و در کنار سوالاتم پر و بالشان میدادم. حالا چه باید میکردم. از شارع الامین، خیابانی که سازنده اش ایرانی است و بسیار بنای جالبی دارد برای اولین بار از آن طریق رفتیم. بعد از پیاده شدن از ماشینهای عتبه باقی مسیر را پیاده رفتیم و به دوراهی رسیدیم. نمیدانم اما چه شد آن لحظه که هر وقت یادش می افتم اشک در چشمانم جمع می شود. برای اولین بار با تمام وجود حس کردم که بال پرواز به من دادهاند و من در پروازم! میگردم و میچرخم! و همان جا پاسخ سوالم را یافتم.
عشق عقلانیت گوارای وجودمان حسین (علیه السلام).
نویسنده: مائده اصغری ✍
نوشته ۲۸ مرداد سال ۱۴۰۳
خاطره اربعین حسینی
#روایتاربعین
#طریقکربلا
#طریقمشایه
#مائدهمنالسماء
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱