#روایت_خادمی
«خادم کوچک »
شلوغ،مثل همیشه ، حرم آقایم، امام رئوف را می گویم. توی صحن اسماعیل طلا نشستیم. عصر زیبا ،دلپذیر وعرفانی بود.مادرم .محمد برادر شش ساله ام را به من سپرد و گفت: خیلی مواظبش باشیا .من برم یه زیارت نامه بیارم.
ودرحالی که چند قدم برمی داشت، دوباره برگشت و گفت : به بابات گفتم کجا نشستیم. وضو بگیره میاد.
چند لحظه بعد مامان در میان انبوه زن های پوشیده در چادر مشکی در حال رفت وآمد گم شد. برگشتم سمت محمد که مثلا مواظبش باشم. واااای نبود .همین جا نشسته بودا.
داشتم فکر می کردم لباس محمد چه رنگی بود تا در میان انبوه جمعیت دنبال همان رنگ بگردم. یادم آمد توی هتل، مادرم، محمد را، بابلوز آبی و شلوار لی پوشاند. با چشمانی نگران، دنبالش می گشتم. چند دقیقه گذشت .گریه ام گرفته بود. چادرم را که افتاده بود دوباره بر سر کردم . می ترسیدم بروم دنبال محمد ،مادر یا پدرم برسند و آن ها، هم نگران شوند..با چشمان گریان توی جمعیت می گشتم .متوسل به آقا امام رضا شدم : یا امام رضا کمکم کن .جواب مامان وبابا رو چی بدم ....همان طور که می گشتم وگریه می کردم ،یک دفعه محمد را با همان لباسی که نشانه کرده بودم در بغل یکی از خادمان حرم دیدم، که کمی دورتر ایستاده بود.
سریع خودم را به خادم که کت بلند سورمه ای تیره بر تن، داشت، رساندم. خادم کلاه بر سر نداشت.
روبروی خادم قد بلند ایستادم . با کمال تعجب دیدم، خادم کلاه نقابدار شیکش را روی سر محمد گذاشته وچوب پرش را هم دست او داده بود و محمد هم با ذوق چوب پر را در هوا تکان می داد.
کلاه تا روی دماغش آمده بود و روی سرکوچکش لق می خورد.
کت بلند خادم را کشیدم وبه محمد اشاره کردم و گفتم: آقا.. آقا...داداشم
✍ خانم زهرا غفاری
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهد_الرضا
#همه_خادم_الرضاییم
🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
«بدون قرار قبلی»
گاهی امامِ مهربانی طوری میطلبد، دعوت میکند و صدایت میکند که حتی به ذهنت هم خطور نمیکند. نیمه شب کسی را واسطه این دعوت میکند که او هم فکرش را نمیکند
شب شهادت امام حسن مجتبی (ع) توفیق شد با خانواده زائر امام رضا (ع) شدیم . بعد از زیارت، من و دخترم رفتیم در صحن رضوی و بر کنج باغ یکی از فرشهای حرم نشستیم تا موعد قرارمان با همسرم فرا برسد. ساعت ۱ و ۴۵ دقیقه بعد از نیمه شب بود. هنوز تا ساعت قرار ۱۵ دقیقه زمان داشتم. تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم.
صفحه گوشی را باز کردم. باید پیامی برای کسی میفرستادم.
کارم تمام شد. میخواستم نِت گوشی را قطع کنم که پیامی در شخصی برایم آمد. کسی جواب سوالم را داده بود. لازم بود بداند من در کدام شهر هستم. پرسید و من جواب دادم: مشهد.
از پرسش و پاسخی که باهم داشتیم فهمیدم ایشان ساکن اصفهان هستند
وقتی کلمه مشهد را تایپ کردم ثانیه ای طول نکشید که واژه " عزیزمی " برایم ارسال شد واژه انگار با خودش کلی شور و شعف و هیجان را روی صفحه گوشی ام پراکنده کرد.
پشت سرش پیامی دیگر ...
و پیامی دیگر...
درد دلی کوتاه و درخواست شفا از امام
گویا دستش جراحی سختی داشته .
از عکس های پروفایلش فهمیدم خانمیست که دو فرزند کوچک دارد. در مقام یک مادر کاملا حس و حال نگرانش را درک میکردم. از عمق وجود برایش دعا کردم و از امام ع برایش شِفا خواستم.
در پیامی دیگر از من خواست اگر امکان دارد عکسی از گنبد برایش ارسال کنم.
و در پیام بعد یک جمله که ...
"دلم خیلی هوایی شده " 🥺
درنگ نکردم یک فیلم کوتاه ازصحن و یک عکس از گنبد برایش فرستادم. حس عجیبی پیدا کرده بودم. چقدر خوشحال بودم . احساس میکردم در آن شب پربرکت آقا من را واسطه ای قرار داد تا دل یکی از عاشقانش را گر چه از دور به ضریحش گره بزنم. کسی که اصلا نمیشناختمش و تا بحال او را ندیده بودم.
گاهی امام رئوف بی آنکه بخواهی و بدون قرار قبلی نشان خادمی را حتی برای دقایقی بر سینه ات مینشاند.
بار الها !
به حق این شب عزیز! لیاقت خادمی مزار امام حسن ع را نیز نصیب همه عاشقانش بفرما
✍ خانم سمیه فرشتیان
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهد_الرضا
#همه_خادم_الرضاییم
🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.