🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت چهاردهم
چادر و تمام لباس هايم خيس آب شده بود. لرز گرفته بودم. آب سرد چشمه تا ساق پاهایم می رسید. چشمه. از بچگی عاشق این چشمه بودم. چشمه ای که مسیرش را کانال کشی کرده بودند و هر خانه یک پمپ آب داخل کانال گذاشته بود. چشمه ای که همیشه پر آب بود و مخازن آب روستا را پر می کرد. حالا پمپ خانه مادرم خراب شده بود. دقیقا نمی دانم کدام از بچه ها چه غلطی کرده بود که انگار پمپ آب سوخته بود. مادرم طوفان به راه انداخت. حق داشت. حالا بدون پمپ آب باید با سطل از چشمه آب می آوردیم و مگر سطل آب کفاف ارتش غیر مسلحی که در خانه مادرم جا خوش کرده بود را میداد؟ درست نشد. از سرما می لرزیدم و مثل مهندس ها به جان پمپ افتاده بودم. این وقت هاست که دقیقا می فهمی که تنهایی نمی توانی. چقدر به مردهایمان احتياج داشتیم. به شوهرم. به برادرم. به هر کسی که سر از کار این پمپ لعنتی در بیاورد یا اینکه لا اقل پمپ آب را ببرد بیروت. چه می دانم. فکری بکند. حالا تمام مردهای ما در جنگ بودند. درست نشد. آب مخازن پشت بام و پشت خانه تمام شده بود. دقیقا مثل اشتراک برق. حالا اگر پمب آب هم درست میشد برق نداشتیم که پمپ را راه بیندازیم. برادرم علی هم نبود. یعنی هیچ مردی نبود. برگشته بودیم به دوران قدیم. با غروب، خانه تاریک میشد و باید با شمع خانه را روشن می کردی و تازه اول بازی بچه ها بود که با نور شمع روی دیوار سایه بازی می کردند. می خندیدند. بی خیال جنگ. نمی دانستند که در دل ما چه آشوبی است. انتظار. انتظار خبر شهادت. آشپزی با شمع. بعد هم ما بودیم و شب هایی که تمام نمیشد دیگر. شب هایی بیدار ماندن تا صبح. شب هایی که فقط به یاد جنوب می گذشت. به یاد شب نشینی تا دیر وقت. به یاد خنده ها. بساط قهوه زن ها.صدای قلقل قلیان مردها که مثل کارشناس های کارکشته مسائل سیاسی منطقه بودند. باورم نمیشد روزی ساعت ۹ شب بخوابیم. سرمای خانه کمتر شده بود. پنجره های شکسته را با پلاستیک ضخیم پوشانده بودم. یک بخاری کوچک هم برایمان آورده بودند. حس خوبی بود اینکه حتی در وسط این جنگ لعنتی مقاومت اینقدر به فکر آواره ها بود. هنوز وقتی به یاد آن روز دوشنبه می افتم دلم به درد می آید. فقط ظرف یک روز همه از جنوب بیرون رفتند. جنگ ۳۳ روزه اینطور نبود. شمال رودخانه لیطانی مردم هنوز در خانه هایشان بودند. فقط جنوب رودخانه رفته بودند. ضاحیه هم خالی نشده بود. بعلبک که کاملا امن بود و اصلا بیشتر آواره ها آنجا بودند. حالا بعلبک هر روز زیر آتش است. یعنی رسیدگی به آواره ها حتما سختتر بود. با این حال امروز صبح ۵۰ کیلو آرد برای ما آوردند. برق که نداشتیم. سوخت هم که نبود. مثل زمان مادر بزرگم با هیزم لای درخت ها آتش درست کردیم و روی ساج قدیمی مادرم بساط مناقیش به راه انداختیم. از چشمه که به خانه برگشتم به شدت می لرزیدم. پمپ آب درست نشده بود و من نمی دانستم باید چکار کنیم. گاهی فکر می کردم اگر جای مادرم بودم تمام این جماعت را تحویل دشمن می دادم و خلاص. از تصور این کار خنده ام می گیرد. مادرم هنوز عصبانی بود و بد و بی راه می گفت به کسی که پمپ را سوزانده و با پتو دور من را می پیچید. گرمم نمیشد. می لرزیدم. از حیاط صدای جیغ دخترها بلند شد
- بابا ... بابا اومد
لیوان چای داغ را محکم لای انگشتانم فشار دادم. دهانم از داغی چای سوخت و به سرفه افتادم. شوهرم برگشته بود؟ پس چرا من خوشحال نبودم؟ مگر نه اینکه می توانست پمپ آب را درست کند، اشتراک برق را به راه بیندازد؟ مگر نمی توانست شیشه های اتاق را عوض کند؟ مگر نه اینکه حالا لازم نبود نگرانش باشم. پس چرا من از آمدنش خوشحال نبودم؟ یاد مادری افتادم که بعد از شهادت سید سر پسرش که بعد از چهار ماه به خانه برگشته بود داد زده بود که سید شهید شده اونوقت تو برگشتی خونه؟
دقیقا آن همان احساس را داشتم. من خجالت می کشیدم. خجالت می کشیدم که همه مردها در جبهه باشند و شوهرم برگشته باشد. خجالت می کشیدم از اینکه همسر دوست نزدیکم شهید شده بود، برادر همکلاسی ام، پدرش.
من خجالت می کشیدم از اینکه عزیزانم در کنارم باشند و آنها در میدان. ترجیح می دادم که نگرانش باشم. بترسم. برایش دعا کنم. هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشم اما برنگردد. می دانستم قرار نیست بماند. دوباره می رود. می دانستم که شاید این سفر هم قسمتی از کارش باشد. از پنجره نگاه کردم. لای درختان پر بار زیتون ایستاده بود. دختر کوچکم را بغل کرده بود. ریحانه محکم پای راستش را بغل کرده بود و زینب پای چپش را. شوهرم دست می کشید روی سر فاطمه تا او هم احساس یتیمی نکند. یاد بچه های شهداء افتادم. یاد بچه هایی که بعد از شهادت پدر هایشان بدنیا می آمدند. بغضم شکست. من از برگشت کوتاه شوهرم از میدان خجالت می کشیدم.
ادامه دارد.
راوي: زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت پانزدهم
نیامده بود که بماند. شوهرم را می گویم. برای دیدن آواره ها آمده بود. می خواست حال و احوالشان را بپرسد و حالا سر راهش یاد ما هم افتاده بود. شوهرم به دیدن آواره ها می رفت و با آنها حرف می زد. بعضی روحیه هایشان از شوهرم هم بالاتر بود اما بالاخره جنگ است. در جنگ گاهی عده ای کم می آورند. خسته می شوند. می ترسند. نمی شود آنها را سرزنش کرد. نمی شود گفت که آدم های خوبی نیستند. اگر جنگ با تمام زشتی اش مثل اژدها دهانش را رو به رویت باز كند و همه دار و ندارت را به آتش بكشد شاید تو هم کم بیاوری. مي خواست برود که گفتم من هم می آیم. قبل از حسينيه برای اجاره خانه ای کوچک به داخل روستا رفتیم. یعنی من اینطور خواسته بودم. این روزها حس می کردم هم مادرم خسته شده است و هم من. شاید اگر من و دخترها می رفتیم، خانه کمی خلوت تر میشد. صاحب خانه از چادر من و ظاهر همسرم انگار فهمید که از مقاومت هستیم. بهانه آورد و مؤدبانه دست به سرمان کرد. دلم خیلی گرفته بود. حس غربت عجيبي داشتم. اينقدر كه به زحمت جلوي اشك هايم را مي گرفتم. در سکوت پا به پای شوهرم به سمت حسينيه می رفتم. انگار فهمیده بود ناراحتم. لبخندی زد و گفت
- ناراحت نباش
سرم را تکانی دادم و گفتم
- نیستم.
بالاخره آن مرد صاحب خانه بود. نمی خواست خانه اش را به ما اجاره بدهد. اختیار مالش را داشت. اما نمی دانم چرا. خیلی دلم گرفته بود. تمام این سالهایی که گذشت ما هیچ وقت چیزی را برای خودمان نخواسته بودیم. بحران بنزین که راه افتاد و تمام لبنان بدون سوخت مانده بود مقاومت تنها به فکر شیعیان نبود. به فکر تمام لبنان بود. با هر دینی. با هر مذهبی. وقتی اسرائیل می خواست در دریا پالایشگاه بزند و حق نفتی لبنان را نادیده بگیرد این مقاومت بود که محکم در مقابلش ایستاد. اینقدر که جرات اجرای تصمیمشان را نداشتند. مقاومت ایستاد. نه به خاطر شیعیان. به خاطر تمام لبنان. مقاومت سالها ایستادگی کرده بود. جنوب را آزاد کرده بود. به عنوان جزیی از لبنان. اما حالا القوات اللبنانية اینقدر بذر نفرت کاشته بود که مثل این رفتارها را هم می دیدیم. دلخور نبودم. می دانستم این هم یک قسمت از مقاومت است. جنگ است. جنگ که می شود تازه می توانی حقیقت آدم ها را بشناسی. یک عده می شوند کاسبان جنگ و از مردمی که هیچ چیز برایشان نمانده است برای یک ماه ۱۰۰۰ دلار اجاره می خواهند. برای همین است که یک عده هنوز در ضاحیه زیر آتش مانده اند. با هر هشدار خالی کردن منطقه حتی اگر جنگ روانی باشد با ترس از خانه هایشان بیرون می آیند و تا صبح در خیابان و ماشین ها می مانند. جنگ است. جنگ که می شود می توانی آدم ها را بشناسی. دوست ایرانی ام می گفت زن و شوهر ایرانی خانه ای که در آن زندگی می کردند را برای كمك به مقاومت فروخته اند. می گفت كسي كه خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده. می گفت آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروخته اند. اینها را که می گفت می لرزیدم. اشک هایم بی اختیار راه می گرفت توی صورتم. می گفت زن ها برای هدیه کردن طلاهایشان صف می کشند. این ها را که می گفت یاد کسانی می افتادم که بعد از شهادت سید به ما می خندیدند و می گفتند ایران شما را رها کرد. شما را فروخت. ما که می دانستیم ایران ما را رها نمی کند. حالا بعد از عملیات وعده صادق ۲ و کمک های مردم ایران دوباره ساکت شده اند. یاد آن روزها که می افتم می لرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانی ام می گفت کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. يكي ماشین زیر پایش را. جنگ است. جنگ که می شود نقاب ها می افتد. می توانی دوست و دشمنت را بشناسی. یک عده می شوند کاسبان جنگ. مثل تمام دنيا. مثل حالا که بعضی اجاره خانه هایشان را برای یک ماه تا ۱۵۰۰ دلار هم رسانده اند. جنگ که می شود حساب خیلی چیزها دست آدم می آید. غرق این افکار بودم و پا به پای شوهرم می رفتم. می دانم که داشت دلداری ام می داد. اصلا حرف هایش را نمی شنیدم. راستش دلخور نبودم. تقصیر آن مرد مسیحی نبود اگر در تمام این سالها یکی شبیه سمیر جعجع گوش او را پر کرده است که ما دشمن آنهاییم. اشکالی ندارد. اگر آنها به ما خانه اجاره ندادند مسیحیان دیگری بودند که در کنار ما بودند.
اصلا نفهمیدم کی به حسینیه رسیدیم. شوهرم گفت رسیدیم. یک لحظه لرزیدم. مثل آدمی که او را یک باره از وسط خیالاتش بیرون کشیده باشی. شوهرم خندید. تازه فهمید به حرف هایش گوش نمی دادم. چشم انداختم به پیرمردهای بیرون حسینیه. بی خیال جنگ قلیان می کشیدند. موهای سفید و تجربه سالها زندگی دل هایشان را محکم کرده بود. می دانستند که به زودی به خانه هایشان برمی گردند
ادامه دارد
راوي : زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت شانزدهم
قرار شد براي صبحانه بيرون برويم. چند روزی بود که هیچ کس حال درست و حسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهر زاده هایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. اینقدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سخت تر است. اینطور هر لحظه شهید می شوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم
- تا شما آماده بشید میرم نون می خرم.
نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگنده ها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه می کنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقا مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نان های داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه می دویدم. بی اراده فریاد می زدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچه هایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمی آمدم. کاش نان نمی خریدم. یک نفس به سمت خانه می دویدم. شوهرم مدام زنگ می زد. خواهر شوهرهایم. جوابشان را نمی دادم. بچه ها دست من امانت بودند. چطور می گفتم که دنبال نان آمدم و بچه ها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه می دادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازه های بچه ها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم می لرزیدم. کاش من هم در خانه می ماندم. کاش همه با هم می رفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگترین عذاب عالم است. نزدیکتر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمی آمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکی ها بود. بوی دود و خاک همه جا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچه های قد و نیم قد. با چند پیر زن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه می نشستند.
دختر کوچکی از این خانه گاهی می آمد حیاط خانه ما. می خواست با دخترها باری کند. بچه ها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا می کنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخم هایش می رفت توی هم و می گفت
- خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟
اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختر بچه فهمیدم. وقتی با آب و تاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلایی اش می گفت. حالا جنازه دختر بچه رو به رویم بود. لباس ياسي رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلايي بلندش شناختمش. مي لرزيدم. هنوز صداي خنده هايش توي گوشم بود. اسمش زهراء بود. ایستاده بودم یک گوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملا ویران شده بود. با تمام زن ها و بچه ها. می لرزیدم. ممکن بود این خانه خانه ما باشد. اصلا چه فرقی می کرد. بچه های این خانه. بچه های خانه ما. بچه ها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه می کردم و مردم و نیروهای امدادی شهداء را از زیر آوار بیرون می کشیدند. همه بچه های کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچه های کوچک را که از زیر آوار بیرون می کشیدند با خودم می گفتم کجای اینها شبیه فرماندهان مقاومتند؟ اینها فقط بچه اند. مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی. خواهرم می خواست بماند. دید من دارم نگاه بچه های شهید می کنم و می لرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی می کرد. همان که صدای خنده اش تمام خانه را برمی داشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود. همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشت بام و زیر درخت ها افتاده بود.
نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شده اند. کسی دل و دماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم می کردم که زیر درخت های زیتون باری می کردند و حس می کردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درخت ها بازی می کند. انگار صدای خنده هایش را می شنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکی اش می گفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. می گفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است.
ادامه دارد ...
راوي : زني از جنوب لبنان
📝 رقیه کریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت هفدهم
جيغ زدم. اين دومين شبي بود كه وحشت زده از خواب مي پریدم. نفسم بالا نمی آمد. اینجا اگر جیغ بزنی فقط خودت بیدار نمی شوی. ۲۶ نفر دیگر هم از صدایت بیدار می شوند. دو روز از بمباران روستا می گذشت. من هنوز خواب آن بچه های کوچک را می دیدم. خواب آن دختری که بلوزش یاسی بود. یا آن دختر بچه ای که جوانی مسیحی آن را از زیر آوار بیرون کشید. دوباره در خواب می دیدمش. جوان فریاد می زد "هنوز زنده است" زنده بود. نفس مي كشيد. جوان دختر بچه را محکم بغل کرده بود و می دوید. بدون اینکه بداند کجا؟ گیج شده بود. چند لحظه بعد دوباره دیدمش. دختر بچه دیگر بغلش نبود. جوان می لرزید و گریه می کرد. دختر بچه بین دست هایش رفته بود. حالا هر شب همان دختر بچه به خواب من می آمد. اینبار به جای آن جوان بین دست های من جان می داد. جیغ می زدم و از خواب می پریدم. مادرم داد می زد
- چه خبر شده باز نصف شب؟
نفسم بالا نمی آمد. يك لحظة درد پیچید بین تمام دندان هایم و تازه یادم افتاد قبل از جنگ ترمیم دندان هایم در جنوب نیمه کاره مانده و حالا درد امانم را بریده بود. صبح فردا به تنها مطب دندانپزشکی روستا رفتم. دقیقا رو به روی همان خانه. همان خانه ای که حالا ویران شده بود. هنوز بوی دود میداد. بوی درد. بوی خاطره ای که نمی دانستی باید چکارش بکنی. دوباره یاد بچه ها افتادم. بچه هایی که دیگر صدای خنده هایشان نمی آمد. دکتر با مته به جان دندانم افتاده بود و بدون اینکه بداند چه دردی می کشم برایم از آن روز می گفت. از روزی که خانه همسایه را زدند. شیشه های مطب هم ریخته بود. پنجره ها کج شده بود. من هم در سکوت گوش می دادم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد. یک ساکشن تا ته حلقم گذاشته بود و خودش دستش را تا مچ کرده بود توی دهانم. دکتر نمی دانست که من همانجا بودم. می شنیدم. می دیدم. دکتر به جان دندانم افتاده بود و آن روز را برای من تحلیل می کرد. دقیقا شبیه کسانی که این روزها بیرون گود نشسته اند و در کافه های رو به دریا در "عین المریسه" یا کورنیش های ساحلی بیروت کنار "روشه" یا "المناره" سیگار می کشند و جنگ را تحلیل می کنند. دکتر به جان دندانم افتاده بود و مدام می خواست که باور کنم دکتر قبلی ام در جنوب کارش را بلد نبوده و من به این فکر می کردم که چرا همیشه کسانی که بیشترین هزینه را در جنگ ها می دهند مثل کوه صبورند و آنهایی که صدای تیر هم به گوششان نرسیده است همیشه طلبکار؟ دوست ایرانی ام می گفت زمان جنگ ما هم همینطور بود. آنهایی که شهید می دادند محکم ایستاده بودند و اعتراضی نمی کردند و آنهایی که صدای گلوله را هم نشنیده بودند از زمین و زمان طلبکار بودند. اینجا بعضی مادرها ۴ شهید داده اند. مثل ام علي عقيل. مثل ام حسن مسلماني. آواره شده ایم. خانه هایمان رفته. هر روز منتظر خبر شهادتیم. من دقیقا نمی فهمیدم دکتر از چه چیزی خسته بود؟ این جنگ اگر برای ما سخت بود برای بعضی شده بود کاسبی. اجاره خانه های ۱۵۰۰ دلاری. اینها دقیقا از چه چیزی خسته بودند؟
دکتر داشت جنگ را تحلیل می کرد و من با دهان باز اجازه حرف زدن نداشتم. اگر حرف می زدم مته زبانم را سوراخ می کرد. هر چند مته زبانش جلوتر به جان روحم افتاده بود. دکتر هم فقط می گفت دهانت را بیشتر باز کن. بعد هم برای من از تفاوت "هریس" و "ترامپ" می گفت و نمی دانست برای ما سگ زرد برادر شغال است. برای ما فقط میدان است که تعیین کننده پایان این جنگ است. سالهای سال است ما یاد گرفته ایم که نگاهمان فقط به میدان باشد. نه به تحلیل های پر طمطراق و لفاظی های جماعت قهوه خانه ها و کافه های "الشرقیة" و کورنیش های بیروت. دکتر نمی دانست که ما سالهاست که یاد گرفته ایم حرف اول و آخر را فقط میدان می زند. مثل جنگ ۳۳ روزه. مثل آزادی جنوب. نه خبرهای mtv و الجزيرة و العربية و الحدث. زینب دختر خواهرم گاهی می گوید شنیده ام آتش بس نزدیک است. گاهی با خنده و گاهی با سرزنش نگاهش می کنم و می گویم باز هم نشستی پای العربیة و الحدث؟ خوب می دانم اسرائیل در این شرایط اگر به دنبال گفتگو است می خواهد چیزی که در میدان به دست نیاورده را پشت میز مذاکره به دست بیاورد. سلاح مقاومت!
دکتر بالاخره کارش را تمام کرد و انگار جنگ بزرگی را با پیروزی به آخر رسانده باشد گفت
- تمام شد. کار هر کسی نبود این دندان.
از مطب که بیرون آمدم. جای دندانم هنوز درد می کرد. روحم بیشتر از آن. دوباره کنار همان ساختمان ویرانه ایستادم. حس می کردم صدای خنده بچه ها پیچیده است لای آوار و تیر آهن های به هم پیچیده. می دانستم که هزاران خنده دیگر هنوز باقی مانده است. خنده هایی که باید باقی بماند. می دانستم که برای پایان جنگ باید نگاهمان فقط به میدان باشد
ادامه دارد ...
راوی : زني از جنوب لبنان
📝رقیهكريمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
با عرض سلام و احترام
دبیرخانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان، اعلام میدارد که هر گونه الهام گرفتن و ایده پذیری از روایتهای روزنوشت ((جنگ به روستای ما آمد)) که روزانه در کانال ایتا این جایزه ادبی منتشر میشود،
با اجازه نویسنده این روایتها،
سرکار خانم رقیه کریمی
برای مخاطبان آزاد میباشد. اما اخیرا مشاهده شده است که این روایتها بدون اجازه نویسنده و ذکر نام ایشان در چند سایت خبری منتشر شده است.
این یک عمل غیرحرفهای بوده.
لطفا جهت حفظ مالکیت اثر و احترام به مالک اثر از تکرار این عمل پرهیز بفرمایید.
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت هجدهم
ساک کوچکم را دوباره جمع می کردم و هر کس یک گوشه گریه می کرد. باورم نمیشد اینقدر جدایی از هم سخت شده باشد. شوهرم تماس گرفت و گفت باید بروم "صیدا". می خواست نزدیک خانواده خودش باشم. صيدا سنی نشین بود و امن تر از جاهای ديگر جنوب. روزهای سختی گذشته بود اما عجیب به هم عادت کرده بودیم. روزهای قبل خیال می کردم شاید مادرم از همه ما خسته شده است دیگر. خسته بود. حق داشت. اما وقتی که ساک کوچکم را دوباره جمع می کردم و لباس های بچه ها را تنشان می کردم ایستاده بود کنار پنجره و های های گریه می کرد. می گفت نرو. نمی توانستم. می دانستم شاید این خداحافظی خداحافظی آخر باشد. شاید ما را بزنند. شاید آنها را. و ما دوست داشتیم اگر قرار بر رفتن است همه با هم برویم. از در که بیرون رفتم صدای گریه خانه را برداشته بود. دوباره همان جاده. این بار بدون ترافیک. تا نزدیک بیروت بی اراده گریه می کردم. دلم پر بود. از جاده. از دوری خانواده. از جنگ. از رفتن سید. از آوارگی. از اینکه هر لحظه خبر شهادت بشنوی. بی اراده گریه می کردم. مثل بغضی که برای مدتی طولانی حبسش کرده باشی. در خانه مادرم نمی توانستم راحت گریه کنم. باید به همه روحیه می دادم. حالا فرصت گریه بود برای من. نزدیک بیروت که رسیدیم رفتم سراغ گوگل مپ. نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمی خواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگنده ها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسر بچه ای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود. ضاحیه زخمی شده بود. ضاحیه بدون سید. سالهایی که در ضاحیه زندگی کرده بودم حتی در اوج تنهایی سالهای بعد از شوهر شهیدم، همیشه دلم قرص بود که سید اینجاست. در ضاحیه. کجای ضاحیه؟ نمی دانستم. اما مهم این بود که در ضاحیه بود و همین همیشه دلم را محکم می کرد. مثل بچه ای که دستش را محکم به دست پدرش داده. حالا سید هم رفته بود. ضاحیه زخمی بود. ضاحیه بدون سید برای من جهنم بود. ترسناک بود. حالا تمام خاطرات من زخمی شده بود. "برج البراجنه" با تمام شلوغی هایش، "حی السلم" و خانه های قدیمی و کوچه های تنگش. حالا همه جا زخمی شده بود دیگر. نه من نباید از ضاحیه می گذشتم. زینب و ریحانه به خاطر گُل سَر به جان هم افتادند. تقصیر زینب بود. گل سر ریحانه را می خواست. ریحانه جیغ می زد و نمی داد. زینب گریه می کرد. یک لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. راه را اشتباهی رفتم و حالا در "الاشرفیه" بودم. منطقه مسیحی نشین. مسیحی بودن منطقه اشکالی نداشت. اصلا سر راهم تا بيروت از روستاهاي مسيحي زيادي گذشته بودم. اما می دانستم که اینجا مرکز اصلی القوات اللبنانیة است. نمی دانم چرا ضربان قلبم بالا رفت. دست هایم می لرزید. هیچ دلیلی برای ترسیدن نبود. اما نمی دانم چرا. ترسیدم. شاید چون تنها بودم. شاید آنها هم جا خورده بودند از اینکه زنی با چادر و تنهایی آن هم در وسط جنگ با چند بچه قد و نیم قد و یک ماشین قدیمی افتاده باشد وسط کوچه های الاشرفیه. درست است که القوات اللبنانیة از نظر فكري و سياسي مخالف و حتى دشمن ما بودند اما باز هم اين ترس مفهومي نداشت. شايد چون برای اولین بار به این منطقه می آمدم. ریحانه و زینب بی خیال اوضاع هنوز به خاطر گل سر می جنگیدند و ریحانه موهای فرفری زینب را می کشید. زینب هم با دو جفت دندان تیز تازه اش به جان دست كوچک ریحانه افتاده بود. پشت ماشین قیامت بود و در دل من آشوب و رو به رویم کوچه های الاشرفیة. خواهرم مدام زنگ می زد. جوابش را نمی دادم. مثل گنجشکی که راه را اشتباه رفته و راه خروج را بلد نباشد و خودش را به در و دیوار بزند، تمام کوچه پس کوچه های "الاشرفیه" را با سرعت زیر پا گذاشتم. تصور اینکه ماشین به سرش بزند و خراب بشود یا بنزینش تمام شود ترسم را بیشتر می کرد. به جاده اصلی که افتادیم تمام هیکلم می لرزید. هنوز هم نمی دانم چرا اینقدر ترسیده بودم. اصلا دلیلی برای ترسیدن نبود. ماشین را نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم. هنوز ریحانه و زینب می جنگیدند و برای اولین بار در عمرم دلم می خواست یک دست کتک مفصل به هر دوی آنها بزنم.
ظهر به صیدا رسیدم و مستقیم سراغ خانه ای رفتم که شوهرم گفته بود. در که زدم زنی در را باز کرد و گفت قرار بوده خانه را خالی کنند و مستاجر جدید بیاید اما دوباره با صاحب خانه به توافق رسیده اند که بمانند. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند. با خستگی تکیه دادم به ماشین. زن با تعجب گفت
- مگه به شما اطلاع نداده بودند؟
سرم را آرام تکانی دادم و حرفی نزدم. شوهرم جواب نمی داد. دوباره سوار ماشین شدم. باید قبل از غروب دوباره خودم را به جبیل می رساندم.
ادامه دارد ...
راوي: زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت نوزدهم
سر صبح بود كه دوباره به سمت صيدا حركت كردیم. اينبار خواهرم همراه ما آمد گفت می ترسم دوباره اشتباهی به الاشرفیه بروی. خندیدم و چیزی نگفتم می دانستم به خاطر من نیست. دلش برای جنوب پر می کشید و من بهانه اش بودم. صیدا. شهری ساحلی و سنی نشین. به نزدیک صیدا که رسیدیم دیوار صوتی شكست. لبخند تلخی زدم. چشم انداختم به بچه ها. نترسیده بودند. یعنی اصلا متوجه شکسته شدن دیوار صوتی نشده بودند. ریحانه و زینب صورت هایشان را چسبانده بودند به شیشه ماشین و کورنیش ساحلی صیدا را نگاه می کردند. از وقتی به جبیل رفته بودیم فقط یک بار صدای شکسته شدن دیوار صوتی را شنیده بوديم. همان روزی که آن خانه را زدند. باز صدای خنده های دختری که بلوز یاسی تنش بود به گوشم می رسید. یاد اولین باری افتادم که دیوار صوتی را شکستند. آرایشگاه بودم. آرایشگر با رنگ مو به جان موهایم افتاده بود و مدام از کار خودش تعریف می کرد. صدای دیوار صوتی که بلند شد همه جیغ زدند و از آرایشگاه بیرون زدند. من مانده بودم و رنگ موی نیمه کاره. من مانده بودم و سالنی که خالی بود و حالا دنبال حجابم می گشتم. دنبال روسری ام. دنبال چادرم. هول کرده بودم و چادرم را پیدا نمی کردم. می دانستم اگر آنجا را هم بزنند بدون حجاب بیرون نمی روم. هنوز نمي دانستم آن بيرون چه اتفاقی افتاده. فقط دیدم که تمام شیشه ها شکست و ریخت کف سالن. یک تکه شیشه هم دستم را خراش داده بود. فقط دیوار صوتی بود. این را آرایشگری گفت که دوباره با ترس به سالن برگشت و هنوز تمام هیکلش می لرزید و من خرده شیشه ها را از روی لباس هایم جمع می کردم و خدا را شکر می کردم که صورتم را زخمی نکرده بود و به چشم هایم نرفته بود. خیلی زود به بودنش عادت کردیم. اینقدر که گاهی با بی خیالی می گفتیم
- چیزی نیست. دیوار صوتی بود.
انگار نه انگار. تازه فهمیده ام که آدم ها خیلی انعطاف پذیرند. گاهی چیزهایی را تحمل می کنند که روزی خیالش را هم نمی کردند. دقیقا همانقدر که فهمیده ام غم های قبل از جنگ ما چقدر کوچک و بی اهمیت بوده است. مدام دیوار صوتی. ناخودآگاه خودم را جمع می کردم. عضلاتم منقبض میشد. چشم هایم را می بستم و دو ثانیه بعد دوباره تمام عضلاتم شل میشد. یک بار سطل ماست از دستم افتاد و پخش شد توی مغازه. یک بار شیشه ها شکست. یک بار جیغ زدم. چند بار از خواب پریدم. کم کم عادت کردیم. دیوار صوتی که شکسته میشد بعضی می خندیدند و دیوار صوتی را هم به باد تمسخر گرفته بودند. شب ها معرکه ای بود. یکی می خندید. یکی سوت می زد. یکی اسرائیل را به باد فحش می گرفت. دزدگیر ماشین ها همه با هم به کار می افتاد و مخلوطی بود از خنده و ترس و ناراحتی و شوخی. این وسط گاهی منور هم می زدند و نمایش کامل میشد دیگر. حالا فرق بمباران و دیوار صوتی را هم خوب یاد گرفته بودیم. دیوار صوتی معمولا دو مرحله ای بود. چند ثانیه سکوت و دباره از اول تکرار میشد. اما بمباران فقط یکبار بود. آنروزها فقط دیوار صوتی بود و حالا هم بمباران و هم دیوار صوتی. عادت کرده بودیم. مثل صاعقه ای ناگهانی. ما عادت کردیم اما برای بچه ها هیچوقت عادی نشد. بچه ها دردناک ترین قسمت هر جنگ اند. بچه ها نمی دانند جنگ یعنی چه. نمی دانند دیوار صوتی چیست. بچه ها همیشه می ترسیدند. جیغ می زدند. قلبشان مثل قلب گنجشک می کوبید و گریه می کردند. از خواب می پریدند.
حالا دوباره به جنوب نزدیک می شدیم. صیدا. صیدا شهری سنی نشین بود و آواره های زیادی به آنجا آمده بودند.
تا شب خانه جدیدمان را مرتب کردم. یاد اولین باری افتادم که خانه خودم در ضاحیه را می چیدم یا خانه ام در جنوب. همه چیز باید مرتب بود. اینقدر خانه را تمیز می کردم که برق می افتاد. حالا این خانه کثیف بود. حالم از در و دیوار خانه هم به هم می خورد. اما دل و دماغ تمیز کردنش را نداشتم. خودم را دلداری می دادم که اینجا خانه من نیست. به زودی جنگ تمام می شود. از اینجا می رویم به زودی به خانه خودمان برمی گردیم پس دلیلی ندارد این خانه اجاره ای برق بیفتد. با این حال چشم که باز کردم شب شده بود و من هنوز مشغول نظافت. وسیله چندانی نداشتیم. چند پتو و چند بالش و چند ظرف غذا. تازه در جنگ حساب دستت می آید که گاهی با حداقل امکانات هم میشود زندگی کرد. خیلی مهم نیست که قابلمه ات کدام مارک باشد همین که غذایی برای خوردن داشته باشی کافی است. مهم نیست پتویت چه رنگی باشد همین که از سرما نلرزی کافیست. از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. بچه ها هر کدامشان یک طرف افتادند و خوابیدند. هنوز چشم هایم گرم نشده بود که صدای دیوار صوتی بلند شد. بچه ها وحشت زده از خواب پریدند کف اتاق پر شده بود از شیشه های شکسته
ادامه دارد
راوی: زنی از جنوب لبنان
📝 رقیهکریمی
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
بیانیه دبیرخانه دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
در رابطه با اهداء عواید حاصل از
فروش کتاب (( گلستان هفتم ))
به موسسه خیریه جهت در سیستان و بلوچستان
و جبهه مقاومت.
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قست بیستم
طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمی کنم پنجره را باز کنم. از بچگی از ارتفاع می ترسیدم. از پنجره می توانی راحت دریای صیدا را ببینی. آبی و آرام. بی خیال جنگ. در صیدا وقت بیشتری دارم. اينجا خبری از سر و صدا و شلوغی خانه مادرم نیست. آنجا خودم را مشغول کار می کردم تا یادم برود که در جنگیم. تا یادم برود که هر لحظه خبر شهادت می شنویم. یادم برود که خانواده شوهرم ...
یک دفعه یاد خانواده شوهرم افتادم. در جبیل که بودیم خبر شهادت برادر زاده شوهرم را شنیدیم. حالا خانواده شوهرم ۴ شهید داده بود و چند مجروح. شوهر دخترها هم يا در جبهه بودند و يا مجروح. بعضي هم شهيد شده بودند
یاد مریم افتادم. برادر زاده شوهرم. چشم و دست شوهر مریم هم با انفجار پیجرها رفته بود. یک برادرش شهید شده بود و برادر دیگرش زخمی. هنوز فرصت نکرده بودم با او حرف بزنم. تعداد شهداء زیاد بود و انگار خبر شهادت دیگر عادی شده بود برای ما. حالا به مریم نزدیک بودم. با مریم هم سن و سال بودیم و حرف های هم را خوب می فهمیدیم. پیام دادم که به دیدنت می آیم. آدرس گرفتم و کمتر از ده دقیقه با بچه ها آنجا بودم. من ساكت نشسته بودم و فنجان قهوه را به بازی گرفته بودم و مریم حرف مي زد. بچه ها هم همدیگر را پیدا کرده بودند و پشت دیوار اتاق سنگر گرفته بودند و به هم شليك مي كردند. پسرهای مریم نیروهای مقاومت بودند و به ریحانه می گفتند باید اسراییل بشود و ریحانه هم گریه می کرد و نمی خواست كه اسرائيلي باشد
مریم منتظر سوالم نماند. خودش برایم از آن روز گفت. گفت: ساعت سه و نیم بعد از ظهر شوهرش کمی دراز کشید. هنوز خواب به چشمش نرفته بود که صدای پیجر بلند شد. صدایی بلند و عجیب. اینقدر که حتی من هم از بیرون اتاق تعجب کردم. بعد همانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونه اش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود. از انگشت هایش خون می ریخت. من ایستاده بودم در چارچوب در و فقط نگاه می کردم. نفسم بند آمده بود. حتی نمی توانستم جیغ بزنم. دقیقا مثل یک فیلم تخیلی ترسناک. خودش صدایم کرد و گفت
- مریم حوله بیار.
به سرعت حوله برایش بردم. حوله را گرفت روی صورتش. می خواست زخم هایش را نبینیم. می دانست بچه ها می ترسند. بچه ها گریه می کردند. تخت و اتاق شده بود خون. خون تا سقف اتاق پاشیده بود. اتاق پر شده بود از بوی باروت و دود. تا بیمارستان فقط فریاد می زد "یا حسین" "یا زهراء". نمی دانستم چکار باید بکنم. نه می توانستم نگاهش کنم. نه می توانستم نگاهش نکنم"
این ها را که می گفت یاد آن روز افتادم. آنروز من هم نگران بودم. نگران برادرم. نگران شوهرم. صدای آمبولانس یک لحظه بند نمی آمد. هر مجروح خیال می کرد فقط خودش زخمی شده است و نمی دانست این زخم، زخم یکی دو نفر نیست. تا شب صدای آمبولانس قطع نمیشد. روز سختی بود. سخت و دردناک و ترسناک. مثل کابوسی که تمامی نداشت. می دانستم که شوهرش برای مداوا به ایران رفته است.
گفتم: تو چرا ایران نرفتی؟ گفت: خودش راضی نشد. دوست ندارد بچه ها فعلا صورتش را ببینند. این را که گفت دلم پر شد از درد. پدر است. مي ترسد که بچه ها از صورتش بترسند. منتظر ادمه حرف هایم نشد. خودش ادامه داد
- اوایل حتی رضایت نمی داد تصویری حرف بزنیم
درد در تمام جانم پیچید. شوهر است. شاید نگران است. نگران اینکه همسرش چه واکنشی به این صورت پر زخم و یک چشم از دست رفته خواهد داشت. یعنی این صورت پر از زخم را مثل قبل دوست خواهد داشت؟ می فهمیدمش. نمی فهمیدمش. نمی دانم. فقط می دانم که مریم درد می کشید و انگار ترکش های پیجر به جان مريم هم فرو رفته بود. شايد ييشتر از چشم های شوهرش. دستش را گرفتم و گفتم
- بهش بگو زخم صورتش برات مهم نیست.
لبخندی زد و گفت: گفتم. می داند. گفت: دیروز بالاخره تصویری حرف زدیم. اولش نگران بود
پیاده به خانه برمی گشتم. دلم می خواست هوا به سرم بخورد. به مریم فکر می کردم. همسر جانباز. خواهر شهید. خواهر جانباز. آواره. خدا را شکر که آن روز دوشنبه در خانه پدرش بود و الا در بمباران خانه اش مریم و بچه ها هم رفته بودند. مریم می گفت: "روزی که سید رفت آرزو کردم که ای کاش در خانه ام مانده بودم. کاش می رفتم و خبر شهادت سید را نمی شنیدم"
ماشینی به سرعت از کنارم گذشت و آب کثیف کف خیابان را روی چادر و صورتم پاشید. بچه ها خیس شده بودند. باران شدید شده بود. باید به خانه برمی گشتیم. خانه ای که دوستش نداشتم. ترسناک بود. خانه ای در طبقه هفتم ساختمانی قدیمی در صیدا. دقیقا با فاصله ای چند متری از دریا
ادامه دارد
راوي : زني از جنوب لبنان
📝رقيهكريمي
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
هدایت شده از شهید محمدحسین حدادیان
📣📣📣📣
💠کتاب گلستان هفتم 💠
🔸️معرفی کتاب:
گلستان هفتم مجموعه ای است از 22 داستان کوتاه که در اولین دوره جایزه ادبی شهیدمحمدحسین حدادیان برگزیده شدهاند. این جایزه ادبی نذر فرهنگی است که به همت خانواده شهید و بدون حمایت هیچ نهاد و حزبی برگزار شده است.
شهید محمدحسین حدادیان بسیجیای است که در ️کوچه گلستان هفتم در تاریخ یکم اسفند 1396 به دست دراویش نعمتاللهی منتسب به گنابادی در مقابل منزل قطب این فرقه به شهادت رسید.
🔸️گزیده کتاب:
صبح شده است. رگه آفتابی از پنجره چشمهایم را میزند. آفتاب بعد باران، باران شلاقی دیشب، آقام نیمهلخت جاذب نور ایستاده؛ با پشت قوزکرده. من دراز کف خانه افتادهام؛ با چرتی پاره شده و مادرم هم پای جانمازی خوابش برده. نرمه بادی توی موهای آقام پیچیده، گوشهام سوت میکشند.
همه چیز در یک آهستگی و کندی میگذرد. میروم سمتش، به پایین نگاه میکنم. خیابان خالی شده، آرام، ساکت؛ اما رد خونها روی آسفالت چشم را میزند. آقام متوجهم نشده، گوشی توی دستش است، بوقهای آزاد میخورد. کسی جواب نمیدهد...
🔸️مشخصات کتاب:
مولف: مهری غلام پور
رده سنی: بزرگسال
ناشر: انتشارات به نشر
نوبت چاپ: اول
سال چاپ: 1403
سایز: رقعی
صفحات کتاب : ۲۰۸
🌹کانال رسمی شهيد محمدحسین حدادیان
@shahidhadadian74
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت بیست و یکم
خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی می کردم و انگار منتظر فرصتی بودم تا بچه ها گریه کنند و بگویند دلشان برای جبیل تنگ شده. صبح روز بعد آفتاب نزده لباس های نشسته را پشت ماشین ریختم و در جاده جبیل بودیم. ساعت ۸ صبح بود که لباس ها را می خواستم به ماشین قدیمی و کهنه مادرم بریزم. صیدا ماشین لباسشویی نداشتم و اینقدر با دست لباس شسته بودم که از کت و کول افتاده بودم. ماشین لباس شویی مادرم به درد نمی خورد. وسط کار می دیدی دارد می آید وسط اتاق و آب همه جا را بر می داشت. اما هر چه بود از لباس شسن با دست که بهتر بود. تلفنم زنگ خورد. یک لحظه فكر كردم شاید شوهرم باشد. شاید برگشته باشد صیدا و ما نباشیم. خیلی وقت بود که خبری از شوهرم نداشتم. زنده است؟ شهید شده؟ نمی دانم. شماره ای ناشناس بود و صدایی ضبط شده. دقیقا حرف هایش را یادم نیست. اما این را خوب یادم است. گفت تا یک ساعت دیگر خانه بمباران می شود. اول خیال کردم که کار برادرم است. دارد سر به سرمان می گذارد تا بخندد. مثل دفعه پیش که صدایش را عوض کرد و خواهر بزرگم را ترساند و خودش از خنده روده بر شده بود. اما اینبار صدا فرق می کرد. نه شبیه صدای برادرم بود و نه لحن صدا سر سوزنی بوی شوخی داشت. هنوز هم نمی دانستم چطور شماره های مردم را داشتند؟ تا چند دقیقه در جا خشکم زد. این خانه چیزی نداشت جز یک عده زن و بچه. این خانه فقط یک انبار کوچک داشت با وسایل قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موش ها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چکار می کردیم؟ یاد آن خانه قدیمی افتادم. یاد آن دختر کوچکی که بلوز یاسی داشت. همان که جنازه اش را از زیر آوار بیرون کشیدند. آنجا هم انبار مقاومت نبود. آنها هم فقط زن و بچه بودند. مثل ما. هیچ کدام از مردهای ما اینجا نبودند. ما فقط زن و بچه های کوچک بودیم. نمی زند؟ می زند؟ نمی دانستم. مگر آن خانه را نزد؟ یک لحظه در خیالم بچه هایم را دیدم که دارند از زیر خاک بیرونشان می کشند و حتما شب در شبکه های mtv و الحدث و العربية اعلام مي كردند كه مقر مقاومت را زده اند. اينكه چند فرمانده ارشد را زده اند و من با خودم فکر می کردم که کدام از ما فرمانده مقاومتیم؟ مادرم؟ دختر شیرخوارم؟ زمان از دست می رفت و وقت تصمیم گرفتن نداشتیم. باید بیرون می رفتیم. زبانم بند آمده بود. نگران خودم نبودم. نگران ۲۶ آدم دیگر بودم. همه زن. همه بچه. ظرف چند دقیقه همه را با خبر کردم. مادرم دور خودش می چرخید. می گفت کجا بروم؟ کجا می توانست برود؟ تمام جوانی اش در این خانه گذشته بود. خانه ای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه می خواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمي از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم
- لباست رو بپوش مامان.
انگار هنوز گیج باشد گفت
- پس چند تا نون هم بیار. بچه ها صبحونه نخوردند.
وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچه ها بود. زن برادرم بچه ها را گرفته بود بغلش و از پله ها پایین می آمد. جیغ می زد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگنده ای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچه هایت جلوی چشم هایت بمیرند. دختر خواهرم کفش هایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا می پرید. هر کس که می خواست به خانه ما نزدیک بشود داد می زدم
- برید عقب
باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانه اش می کرد. منال را نمی دیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت.
چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفته اند. حالا کم کم داشت باورم میشد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایه ها اخم هایش رفت توی هم و گفت
- قبض روحمون کردید سر صبحی
زیر باران خیس آب شده بودیم. می ترسیدم بچه ها مریض بشوند. فاطمه از سرما می لرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمی کردم.
ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زن ها و بچه ها. نان هایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ.
آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم
خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانه اش را می خورد. او زودتر از ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است.
ادامه دارد ...
راوی : زنی از جنوب لبنان
📝رقيةكريمي
eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت بیست و دوم
نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها.
قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود.
- بتول
فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم
- هنوز زنده ای؟
بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت:
- دیشب دیدی چطور زدیم؟
بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده.
صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته.
خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم
ادامه دارد ...
راوی: زنی از جنوب لبنان
📝 #رقیهکریمی
https://eitaa.com/jashh2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راوي 🔥جنگ به روستای ما آمد🔥
در راه بازگشت به جنوب ...
http://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت بیست و سوم ( قسمت آخر)
تا ساعت چهار صبح چندین بار از خواب پریدم. منتظر خبر آتش بس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتش بس در بيروت شب سختی بود جنگنده ها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانه ای که با ساتور تیز در بازاري شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتش بس نزدیک است. وقتی مادر شوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا می آید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمی گویم ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولین بار زیر آتش سنگین بود و برای اولین بار آوارگی به سراغ آنها هم رفت. هر چند می دانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه بدوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل می خواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادر شوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا می آورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمنده ای که خبری از آنها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه به دوشی برایش. یک بار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمی کرد. می دانستم که آتش بس نزدیک است. لحظه ای که آتش بس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشک هایم بند نمی آمد. دقیقا از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریه های سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر می گشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. می دانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده می زنند. بر می گردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. می دانستیم که برمی گردیم. با گریه لباس های بچه ها را جمع می کردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمی دانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچه ها را با چشم خواب آلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظه ای که می خواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که برمی گشتیم. خانه صیدا منطقه ای فلسطینی نشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه بر می گشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضي از خانه ها ویران شده بود و باید تدریجی برمی گشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش می کرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه بر می گشتیم. بچه ها خواب بودند و من اشک هایم بند نمی آمد. هنوز هم باورم نمیشد. بعد از سید بعد از فرمانده ها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی مي گویند خنده ام می گیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی می کند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعه اش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر می شود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل می رفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمی دهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچه های ما. می دانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما می دانستیم که بر می گردیم. مادر شوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء.
بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید داده اند و من خجالت می کشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانه های روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانه هایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانه ام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دست هایم می فشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگنده ها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعني شهيد نشده بود. بی اراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود . جنگ به آخر رسیده بود و من می دانستم ... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید.
راوي : زني از جنوب لبنان
📝 رقيةكريمي
پایان.
https://eitaa.com/jashh2
📚#معرفی_کتاب
🔻خبرگزاری رسا/ گلستان هفتم مجموعهای است از 22 داستان کوتاه
لینک خبر:
https://rasanews.ir/fa/news/769987
https://eitaa.com/jashh2