eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
449 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《اگریڪ روز پاڪ باشید وگناه نڪنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینی!. واگر۱۰روز پاڪ باشی ،خودحضــرت راخواهــی دید!》♥️ 🌼 !🌸🔗" @javan_farda
♡...
{•جوان‌‌فردا•}
♡...
آدمیزاد‌موجود‌عَجیبے‌است، چون‌براے‌هدایتش ۱۲۴‌هزارپیامبر‌ڪفایت‌نڪرد، اما‌براے‌گمراه‌ڪردنش یڪ‌شیطان‌ڪافے‌بود🚶🏻‍♀! @javan_farda
➣ ۞ ۞ 🌠خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ،عفو و ميانه‌روى را پيشه كن (عذر مردم را بپذير و بر آنان آسان بگير)، و به كارهاى عقل پسند و نيكو فرمان بده، و از جاهلان اعراض كن [سوره اعراف📗 آیه 199] 🌠و من الله توفیق.. بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🕊 الهـی بـه امیـد نگاهت 🌸🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ @javan_farda
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی زود ماهر شدم … ✌️🏻💪🏻دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …😊 زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف … بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … 💸. هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم … اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند …🔷🔶 بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …🏠 اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت … توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم … برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … 😇اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد … کم کم رمضان هم از راه رسید … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم … 🚶🏻‍♂ کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن … برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند …😐😕 توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن … 🤗 من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت …😬 بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم … تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .💞 بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …👑 مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
بچه‌ها! اگہ‌شیطون‌👿از آخِࢪ خاکریزِنفسِ‌مابیادٺو، روضہ‌ما‌رونگہ‌میدارھ هیئت‌مارونگہ‌میدارھ ◍حاج حسین یکتا @javan_farda
شماچهل‌روززیارٺ‌عاشورابخوانید💫 ودرآن‌چهل‌روز‌مراقبٺ‌شدیدِ‌نفس‌را عهده‌دارباشید ؛ هرحاجتۍڪہ‌ازخدابخواهید بہ‌شما‌داده‌مۍشودواگرازخداحاجتتان ‌رانگرفتیدبیایید‌ڪہ‌من‌براۍ‌شما حاجتتان‌راازخدا‌مۍگیرم‌ومن‌ضامنِ‌💞آن‌هستم . - آیٺ‌اللہ‌حق‌شناس @javan_farda
|⚠️|← 🔔تلنگࢪے فرشــتگان از خــدا پرسیدند: خدایا تو ڪه بشــر رو آنقــــدر دوست داری چــرا را آفریدی؟ خدا فرمود : غم را به خاطر خودم آفریدم چون این مخلوق‌من تا غمگین نباشد به‌یاد خالقش نمی‌افتد! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … 💢 پای بعضی از گروه های صلیب سرخ✝ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند … یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … . به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود🙃 و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد … به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم .. رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ 🧐… همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان😁 . چی هست؟ ..😐 چی؟ .. همین روز قدس که گفتی. چیه؟ .😕 با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟😑😳 … . . … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ … سر تکان دادم و گفتم: نه …❌ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چون هیچ غلطی نمیتونم بکنم :(((😂 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ خداست که از آن‌گرفتاری و بلکه از هر اندوه شدیدی نجاتتان می‌دهد... [ سوره انعام آیه ٦٤ ] @javan_farda
. عڪست‌را📸؛ هࢪ‌روزمرورمۍڪنم🌱 تانڪندیادم‌برود😰 براےلبخندچھ‌ڪسۍمۍجنگم💪🏿😎 بھ‌عڪست‌خیره‌مے‌شوم‌ونگاهم‌درنگاهت گرھ‌مۍخورد👀؛ انگارتمامِ‌دلخوشۍام؛توهستۍ😌♥️ @javan_farda
‏تمام ائمھ واسطه‌اند برای ارتباط با اما خودِ اهل‌بیت؛ برای رفعِ حوائج‌شون | اَلمُسْتَغٰاثُ بِكَ یَا فَاطِمَةُ| گفتند... +عجل‌فی‌فرجنا‌یاصاحب‌الز‌مان... @javan_farda
•|🦋💙|• میگفٺ: امام ‌زمان عج ‌دنبال‌ رفیق‌خوب‌ میگردن؛ ‌شما خوب ‌شو‌، "خودش ‌‌میاد سراغٺ...ღ 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
#بهشت_یا_جهنم #قسمت_بیست‌وپنجم رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگ
سرم رو به جواب نه، تکان دادم … 🙅🏻‍♂ من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد …🌖 تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد …😓☠ بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند … 😥 بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ … کی هست؟ .. روز جمعه … سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم .. 😕 خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر … 🙂 منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ..😒 با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت … یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ … هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده …😔 من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم .. برگشت … محکم توی چشم هام زل زد … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت … اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود … 💭 ازش پرسیدم❗️ _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…🙂 ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود …😰 شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …😥 ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … . اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … رفتم توی رختکن 🏃‍♂… رئیس دنبالم اومد .. _کجا میری استنلی؟🤨 … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم … همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … _می تونم بهت اعتماد کنم؟ … اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه .. 😶 محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ..🙃💪🏻 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda