eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
449 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود …😢 خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام …🙂 ان شاء الله خیر است … این قرآن برسد به دست استنلی … 🎁 یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف … 🦋 دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … 😭😓ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم … و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود …😞 دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد … له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …😏 تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری ..😔 با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم . 🕌 من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم … نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … .😕 بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم …. . 😅 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد …😌 ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …😇 این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
بچه‌ها! اگہ‌شیطون‌👿از آخِࢪ خاکریزِنفسِ‌مابیادٺو، روضہ‌ما‌رونگہ‌میدارھ هیئت‌مارونگہ‌میدارھ ◍حاج حسین یکتا @javan_farda
شماچهل‌روززیارٺ‌عاشورابخوانید💫 ودرآن‌چهل‌روز‌مراقبٺ‌شدیدِ‌نفس‌را عهده‌دارباشید ؛ هرحاجتۍڪہ‌ازخدابخواهید بہ‌شما‌داده‌مۍشودواگرازخداحاجتتان ‌رانگرفتیدبیایید‌ڪہ‌من‌براۍ‌شما حاجتتان‌راازخدا‌مۍگیرم‌ومن‌ضامنِ‌💞آن‌هستم . - آیٺ‌اللہ‌حق‌شناس @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 چون هیچ غلطی نمیتونم بکنم :(((😂 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود … 💭 ازش پرسیدم❗️ _از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: _نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…🙂 ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود …😰 شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …😥 ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … . اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … رفتم توی رختکن 🏃‍♂… رئیس دنبالم اومد .. _کجا میری استنلی؟🤨 … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم … همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم _نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … _می تونم بهت اعتماد کنم؟ … اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه .. 😶 محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ..🙃💪🏻 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌿🌷} فرازی از وصیت نامه شهید حمید سیاهکالی مرادی درباره ولایت ورهبری •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
افتخارنسل‌ما‌اینِ‌کہ‌ ٺوۍعصرےزندگۍمیکنیم کہ‌قراره‌اسࢪائیل‌توےاون دورھ بہ‌دست‌ما‌نابودشہ💣👊🏻 @javan_farda
معنی؟ …😶 من معنی قرآن رو بلد نیستم … با تعجب پرسید …😳 یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …😐 تعجبم بیشتر شد …😧 آیه چیه؟ …🤭 با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن.🤕 خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری...☹️ از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … 😍 بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ …🤔 . همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟🤦🏻‍♂ … و همه بلند خندیدن …😂 حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … 😃👏🏻 و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …👏🏻🙂 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
🌱 🎙حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتے‌پلیـس‌به‌شمامیگه‌لطفا‌ گـواهینامه! شمااگه‌پاسپورت,شناسنامه,کارت‌ ملےیاحتےکارت‌نمایندگےمجلس ‌روهم‌نشون بدی‌بازم‌میگه‌گواهینامه•••!! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچےدم‌ازانسانیت,معرفتو...بزنی بهت‌میگن‌همه‌اینهاخوبه‌ شمااصل‌کاری رونشون‌بده.. نماز ...:)🖇 @javan_farda
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم🚶🏻‍♂ که بلند وسط مسجد داد… هی گاو …🐮 همه برگشتن سمت ما …🤭 جا خورده بودم …😳 رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ … 😠باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …😡 بله با شما بودم …🙂 چی شده؟ …🧐 بهت برخورد؟ …🤨 هنوز توی شوک بودم … 😶 چرا بهت برخورد؟ …🧐 مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .🤷🏻‍♂ دیگه داشتم عصبانی می شدم … 😤خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …😏 اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … 😒به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم .. مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ..😌🙂 دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش …🤬 ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم … من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم … بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …😨 گاو حیوون مفیدیه … 😊🐮گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه .. دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … . زورشم از تو بیشتره …☺️ زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن …. •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
بچه ها حواسشون به ما بود … 😶با دیدن این صحنه دویدن جلو …🏃‍♂ صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید … یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … . زل زد توی چشم هام … تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ … هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … . من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم …❌ ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه …🛑 و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … مکث عمیقی کرد … حالا انتخاب تو چیه؟ .. یقه اش رو ول کردم … خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت … 🙂 من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …😨 برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولا شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم …💭 به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … . همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … ☁️🌥 تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده … اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …✋🏻✋🏻 پ.ن سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین کارشو بلده •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم 👂 تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و … مسجد هم نرفتم 🕌 و ارتباطم رو با همه قطع کردم .. یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد … هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم …🙁 اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده ..😒 با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله .. نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم …🍔 … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … 😓بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول … دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم …🍷 چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم …😂🤣🚶🏻‍♂ دیگه چیزی رو به خاطر ندارم … اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد 😥… کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس👨🏻‍✈️ رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … . اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره .. بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد …🗣 اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم … آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ .. برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود … 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … .😶 گریه ام گرفته بود …😟 لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … . زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید … . هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن … شما چطور من رو پیدا کردید؟ …😖 من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد … افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد …🙂 - پول غرامت رو … - من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … 1000 دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … . - با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ….😡 - نه … 🙂 نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
نمی دونستم چی بگم …🤭 بدجور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم … - من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم … - چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ …🤔 - 1256 دلار .. مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ …😳😐 تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری … اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … .🤬 خندید …😅 من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … . - منظورت چیه؟ …🤨 - می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … . خوشحال شدم … چه کاری؟ … .🤭 کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون …😇 خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت …😒😤 - من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … . - پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟…🙂 جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم … _خیلی آدم مزخرفی هستی …😒 خندید …😂 پسرم هم همین رو بهم میگه …☺️ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
تعجب کردم😳 … مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟🧐 …  همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت … از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست😞 … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان … خنده😒 تلخی زد … اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم … . چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … . قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه 😢می کرد … من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت 😣و تصمیم رو از دست می دادم … . من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی😬 بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت … از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب🌙🌞، قرآن رو زمین نگذاشتم …18 ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .🌈 این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود … @javan_farda
دم در دبیرستان منتظرش بودم … 🚶🏻‍♂به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت … زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…✋🏻 سکوت عمیقی کرد …😶 به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … . چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … . منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم …❌ گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم … بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش .. - هی احد … برگشت سمت من … - من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …😏 چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …😒 نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه … آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته… - شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو … . خندیدم …🤣🤣 سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .😏 و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود 🧐.. اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … . رنگ احد مثل گچ سفید😐 شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … - نه … مشکلی نیست … . - مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ … - بله … از دوست های قدیمی پدرمه😍 … با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … . باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … . یه نیم نگاهی😏 بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … - نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست🙃 … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم .. سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟☹️ … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین 🚙رو به گند نکشه … . با پوزخند گفتم😌 … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت😱 می پرید … . چند بار دلم براش سوخت😢 … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …   @javan_farda
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم💫 که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن … زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو😒 … رفتیم جلو … . - هی، شما جوجه مواد فروش ها … . با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … . یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … . جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد😏 … دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … . - هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم 😉… . همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم😡 … @javan_farda
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … .🚭 اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… 🚫چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه … تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … 🔒. اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود …😳 سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم …🤢 روی تخت متل ولو شده بود … روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود …😥 دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
فراموش ڪردن رفیقان قدیمے، بےاحترامے بھ قانون خاطره‌هاسٺ.. ارادٺ مرا هر روز در سر رسیدٺ تیڪ بزن . .✨ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
حاجی‌حال‌یه‌ایران‌بده... :) •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda