eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
449 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
{•جوان‌‌فردا•}
#گناه_ممنوع #فاطمیه #قسمت_چهارم یه روزبادوستام قرارداشتم👭 تااونموقع عکسموندیده بود تابهش گفتم می
دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب که دیدم آنلاینه وبرام نوشت عزیزم❤ کجابودی میدونی چقدرنگرانت شدم😰؟ توروخدامنوببخش☹ نمیخواستم ناراحتت کنم 😞 ولی حرف دلم بود😢 منو ببخش گلم😔 تاخودصبح حرف زدو منو راضی کردکه به پیشنهادش فکرکنم. وساعت۷صبح 🕖ازش خداحافظی کردم، بعد۷،۸ساعت چت کردن. هردفعه باخودم فکرمیکردم میگفتم من اینجوری نبودم .چرااینطورشد.ولی هردفعه نفسم👹 میگفت کاری نمیکنی که ،ملت بدترازایناشومیکنن‌. مگه حضوری دارین حرف میزنین؟مگه بهش دست زدی ؟یا..... دوباره رابطه خوب شدبازبون ریختن های سبحان دیگه حالم بدنمیشداگه منو خانمم👰🏻 وعشقم💝 صدامیکرد حتی دیگه ناراحت نمیشدم وباهاش دعوانمیکردم اگه باهام حرفای مثبت۱۸میگفت😞🔞 انگارواقعاشوهرم بود💑 کم کم منم اومدم توکار . نه به اندازه اون ولی دیگه وقتی صدام میکردمیگفتم جانم🧡.عزیزم 💞وفدات شم😘 وبعضی استیکر💋وایموجی ها😍رو می‌فرستادم. شده بودم مثل همون بعضیایی که هیچوقت فکرشوهم نمیکردم که این کارا روبکنم.😟 . یه شب بهم گفت قراره فردا بره مرکزتحصیلش تاکاراشوبکنه. ولی قبلش بایدمیرفت یه جایی تایه کاری روانجام بده. ساعت۱۰شب 🕙تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم همانجایی که قراره بره وغافلگیرش کنم •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
شب رفتم خونه🏠 … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل🚧 یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن .. اوایل ترس و وحشت😱 زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم … تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت 😒… . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی❌ … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم … کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی 💶می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه🔪 داد و کار توی بالای شهر رو داد … . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد … کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … . بین بچه ها دو دستگی⛓ شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره.‌‌.. ادامه دارد... @javan_farda
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: @javan_farda
✨خانہ آباد کجاست✨ اینجا مکه است، شب نهم "محرّم"، شب تاسوعا.🏴 جهان تشیع عزادار امام حسین (علیه السلام) وبرادر با وفایش عباس (علیه السلام) است😔. قرار است اجازه ظهور ازطرف خداوند داده شود؛🎆 امّا این کار با تشریفات خاصّی صورت می گیرد. با اجازه ظهور دیگر حکومت سیاهی ها غروب می کند 🌑 وهنگام طلوع روشنایی است.🌅 امشب انتظار به سر می آید وخداوند فرمان ظهور را صادر می کند.🤩 اگر چه ما هم اکنون در مکه وکنار خانه خدا🕋 هستیم؛ امّا باید امشب سفری به آسمان چهارم داشته باشیم.🌌 مگر در آسمان چهارم چه خبر است❓صبر کن، برایت می گویم. ما باید به کنار "بیتُ المَعمُور" برویم. حتماً می گویی: "بیتُ المَعمُور" دیگر کجاست❓ همان طور که ما کعبه را به عنوان خانه خدا🕋 می شناسیم وگرد آن طواف می کنیم، خداوند بالای این کعبه، در آسمان چهارم، خانه ای ساخته تا فرشتگان 👼 گرد آن طواف کنند. "بیت المعمور"⬅️ به معنای "خانه آباد" است واجازه ظهور امام زمان کنار این خانه صادر می شود و همه دنیا آباد می شود. آری، در دوران غیبت، دنیا خراب وویران است🏚. وقتی که ظهور امام فرا برسد دنیا آباد می شود 🏞 برای همین، آبادی دنیا از کنار خانه آباد (بیتُ المَعمُور) آغاز می شود. باید امشب با من به آسمان چهارم بیایی.🌌 حتماً می دانی که قرآن📚 از آسمان های هفت گانه سخن گفته است. ما اکنون می خواهیم به طبقه چهارم 🌌 آن برویم. خوب نگاه کن❗️ چه می بینی❓تمام پیامبران اینجا جمع شده اند. اینجا می توانی آدم ونوح وعیسی وموسی وابراهیم (علیهم السلام) را ببینی.😍 گروهی از مؤمنان هم در اینجا هستند. همه منتظرند ونگاهشان به سویی خیره شده است. آن طرف را نگاه کن، چه می بینی❓ فرشتگان دارند چند منبر نورانی را به سوی "بیتُ المَعمُور" می آورند. 🔚ادامہ دارد... @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
  •●❥  ❥●• #قسمت_چهارم کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم
  •●❥  ❥●• کم کم داشتم بهش عادت میکردم مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد.. اوایل با اکراه قبول میکردم اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم.. دیر اومدن های کیوان هم تقریبا دائمی شده بود چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه... اونم مدام میگفت خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب.. توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو!!😒 همین بحثای بیخود و بی جهت من با کیوان،جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد! بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد! این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از نامزدم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم! نه بحثی در کار بود.. نه تشری.. نه حرفی که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم! متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد.. روزایی که اصولاً کیوان میومد رو بهش گفته بودم،تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پی ام میداد.. همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود،اما خودم خوب میدونستم که کارم اشتباهه! برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت.. ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda