🌱🍃
خدا بخواهد خوب در آغوشت بگیرد،
خوب دلت را می شکند
که از همه جا کنده
از همه کس بریده
تنها برای خودش باشی ...
{ الهي هب لي کمال الانقطاع الیک }
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_پانزدهم
با مشت زدم توی صورتش …👊🏻
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …🚶🏻♂ هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … 🤬
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون …😏 بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت …
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول 💸 با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….🚭
گریه ام گرفت 😢… دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … 😭 فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم …👨🏻🍳 رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود …
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای 35 دلار …
به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد …😤
صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل …☠
پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات...
ادامه دارد...
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
{•جوانفردا•}
https://EitaaBot.ir/counter/dgah رو این لینک بزنید☝️🏻 و تعداد صلواتتون رو برای حضرت زهرا ثبت کنید ب
دوستان هنوز ختم نشد🌷
به نظرم اگه یکی از اعضای خانوادتون رو هم اضافه کنید برای ختم صلوات
ختم میشه انشالله😍
خوبه تا وقت هست ثواب جمع کنیما💪🏼
#امر_به_معروف کن تا خودت هم #اهل انجام همان معروف شوی:)
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#آیهگرافی 🍃
░ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدَائِكُمْ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَىٰ بِاللَّهِ نَصِيرًا ░
#خدا به #دشمنان شما آگاهتر است؛ (ولی آنها #زیانی به شما نمیرسانند.) و کافی است که خدا #ولیِّ شما باشد؛ و کافی است که خدا #یاور شما باشد.
#سورهنساء۴۵
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_شانزدهم
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد …🥂
بساط مواد و شراب و …🍻
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … 😏.
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …🚶🏻♂ هنوز با خودم کنار نیومده بودم …💆🏻♂ وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و …😁.
حوصله اش رو نداشتم … 😒عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … 💸💰
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد...🚬
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت …😓 زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم …🤬 شراب و سیگار …🍷 کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …❗️
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
میان کلام یک نکته بگم☝️🏻
در بیشتر مواقع وقتی فردی دچار انجام گناهی میشه حتی اگر تصمیم به ترک گناه داشته باشه وقتی شیرینی و لذت گناه را چشیده باشه ترک آن برایش سخت خواهد شد👊🏻❌
و اگر نفس خودراقوی نکرده باشد دوباره به آن گناه باز می گردد...🔄
پس چقدر خوب میشود ، برای اولین بار گناه را انجام ندهیم تا برای عذاب وجدان آن و ترک آن سختی نکشیم...🙂
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_هفدهم
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد …😁😏 هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …🤑
یه خانم؟ کی هست؟ …
هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … . 😁
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد …😦 زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ …
چشم هاش قرمز بود …😓 دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …😔
نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … .
بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …😭😞
مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … 😰چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …🤬
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
〖 🌿'! 〗
.
•
|لَبخـــندِحـٰاجقـٰاسِـــم . . .
|دیـــگَرشُعبـہاینَـدارد . . .💔'!
|یہجُرعہلبخندروزےتون⇧(:🌱'
.
#حاج_قاسم #سردار_دلها
سردارِدلھایبےقرارشھـٰآدٺ . .
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_هجدهم
اسلحه به دست رفتم سمت شون …
داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟ …
و اسلحه رو آوردم بالا …
نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم …🤬 سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو …
مغزم کار نمی کرد … 🧠با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … 😓
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . 😡
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد …😢 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز …
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ …
گریه ام گرفته بود …💧💔 نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … .
رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … 🤲🏻
دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود …😏☠ اینو تو دلم گفتم و راه افتادم …
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#تَـلَنْـگُࢪانھ🔥⛔️
گاهی میرے یه جا مهمونی؛ دیدے غذا کم میاد⁉️
صاحب خونه بین اون همه جمعیت؛
میاد بهت میگه:اگه میشه تو غذا کم تر بخور،بذار به دیگران برسه❗️
آخه تو واسه مایی
ولے اونا غریبه ان
وقتے واسه #امـــامزمـــان باشی❗️
آقامیگه میشه کمتر بخوری❓
میشه بیشتر سختے بکشی❓
بذاردیگران استفاده کنن...
آخه تو واسه مایی...❗️❕❗️
بچه ها کارے کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روے ما پیاده کنه...❗️🙃
#حاجحسیݩیڪتآ🎙✨
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
✾✾════════════════✾✾
#تلنگر
اى نفس !😭 چه چيزى تو را به خدايت مغرور كرده است كه نزد او اعمال زشت به انجام مى رسانى ؟!
برخيز و به سوى كسى كه تو را آفريده و به صورتى كه خواسته قرار داده است سفر كن !
چرا به سوى او پر نمى كشى و عمر را در حب به غیر او سپرى مى كنى ؟!
و در گناه دست و پا میزنی
👌👌👌
فرصت را غنيمت شمار و از غصه فارغ شو!
فردا فردا کردن را كنار گذار، كه عمر را هدر دهد
👇👇👇
ای انسان کمی با خدا باش که مرگ بی رحمانه و بی خبرانه می آید
و وقتی به خود می آیی که دیگر کار از کار گذشته است
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
💎 قضاوت
ﻣﺠﻠﺲ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ. #ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ. ﺍﻣﺎﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ،#ﻋﺼﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﻬﺎﺩ. ﻭ ﭼﻮﻥ ﺩﺳﺘﻪ #ﻋﺼﺎ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ،ﺗﻌﺎﺩﻝ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ،
ﺩﯾﮕﺮ ﺣﻮﺍﺱ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ #ﻋﮑﺲ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﻬﺎﺩﻩ.
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ #ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻋﺼﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ؟ !
ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ #ﺁﺭﺍﻡ ﻭ #ﻣﺘﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﺯﯾﺮﺍ ﺍﻧﺘﻬﺎﯾﺶ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﺵ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﺎﻥ ﺧﺎﮐﯽ ﻧﺸﻮﺩ.
✨هیچ وقت زود قضاوت نکنید ✨
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
هرکس را بخواهی عزت می دهی
و هرکس
را بخواهی خوار می کنی ...🍃
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#افول_آمریکا
@javan_farda
سلام رفقا😬✋🏻
ببخشید اگر دیروز فعالیت نداشتیم...🤭
واقعا مشغله ها زیاد شده...😥
و امکان داره بیشتر هم بشه...😓
بنا به همین دلیل🤓
از همین تریبون اعلام میکنم📣
شاید یک روز اصلا فعالیت نداشته باشیم😶
شاید هم هزار تا پست بزاریم🤗
هیچی قابل پیشبینی نیست😐🤞🏻
ممنون از دوستانی که توی ناشناس برای ما مطلب فرستادن تا در کانال بزاریم😁🌱
و اینکه...🚶🏻♀🚶🏻♂
خوشحال میشیم اگر با همین وضعیت مارو بپذیرید و همراه ما بمانید🙂
اما الان چراغ های کانال خاموش میکنیم
و دوستانی میخوان لفت بدن.... برن🙃
ارادتمندیم😕
موفق باشید😎✌️🏻
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
سلام دوستان. برای بهتر گذاشتن پست 🔅های کانال ما باید بدونیم بیشتر در چه رده سنی پست بزاریم پس ممنون میشم واقعا همه به این سوال که در لینک پایین هست جواب بدند مرسی 🌹
EitaaBot.ir/poll/ocd8a
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_نوزدهم
بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود …😢 خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم …
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام …🙂 ان شاء الله خیر است … این قرآن برسد به دست استنلی … 🎁
یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف … 🦋
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … 😭😓ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم … و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود …😞 دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد …
له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ...
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستم
برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم …🤬
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود ..😟
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید … توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم …🤮 اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم …🤭
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم …😡
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد ..
- تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم
-من دیگه نیستم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستویکم
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …😏
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری ..😔
با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم . 🕌
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم …
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … .😕
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم …. . 😅
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد …😌
ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …😇
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda