☁️🌙
#دل_بند
قرارمان بعد از نماز مغرب بود،اوج شلوغی خیابانِ نزدیک حرم. نمیخواستم اذیت شود و معطل بماند،کالسکه را محکمتر هل دادم و گفتم : بلندتررر
علی صدا را انداخت پس سرش:
_لااااا لاااااا لالایی لااااااالااااا لالایی
حسنا که همهی صورتش شده بود دهن و برای خواب جیغ میزد، آرام تر شد و با چشمهای گرد،زل زد به لالاییِ برادرش
خوشحال بودم از ساکت شدن حسنا و معذب زیر نگاه مردم که دنبال لالایی خوانِ خوش صدا میگشتند.
نزدیک در خروجی سریع برگشتم و سلام دادم.
پا تند کردم و از حرم خارج شدم. تقریبا میدویدم تا به موقع برسم که علی از میلهی کالسکه پایین پرید،پاها را یکی در میان زمین میکوبید و سیل اشک...
_یاحسین چی شد؟؟؟
تمام بدنش را چک کردم که سالم بود،شانههایش را گرفتم در دستهام
_علی!! علی!! چی شدی مادر
قطره ها درشت درشت قل میخورد رو گونههاش و من مات و وحشت زده پشت هم میپرسیدم: چی شدی؟؟
میان گریه و جیغهاش چیزی گفت که نفهمیدم
گوشم را بردم نزدیک
_نمیفهمم دوباره بگو
_منم «هق» میخوام «هق» میخوام «هق» سلام بدم.
لبهام کش آمد و در چشم هام عشق پهن شد. مسیر آمده را برگشتم تا در خروجیِ حرم
رفت جلو رو به گنبد ایستاد دستهای کوچکش را اول به رطوبت گونهها کشید و بعد گذاشت روی سینه و تا کمر خم شد.
🌱جوانه🌱
#دل_بند
#امام_رضای_سه_سالهها
#خاطرهی_امام_رضایی
@javanesho_ir
╚══════ 🌱