eitaa logo
جوانه
2.4هزار دنبال‌کننده
676 عکس
188 ویدیو
77 فایل
تو فقط تصمیم بگیر آغاز کنی میل به جوانه زدن معجزه می کند. 🌱 جوانه 🌱 بذر آگاهی برای حفظ جوانی جمعیت تشکیلات مردمی جوانه بر اساس دیدگاه های حجت الاسلام علیرضا پناهیان ادمین کانال @admin_javane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 جوانه شو 🌱 دستان کوچکت انگشت اشاره ام را به بازی گرفته و نگاهت نگاهم را،برادرت هم سر تکیه داده به بازویم و مشغول کشف توست... خیال می کنم چندسال بعد را.... چال گونه هایت عمیق تر شده،چشمانت درشت تر و موهایت بلندتر دست هایت اما هنوز کوچکند. نخودی می خندی و با برادرت به سمتم می آیی ،کوچک دستهایت را از پشت سر بیرون می آوری و به طرفم می گیری. میانشان کاغذ لول شده ایست که به عجیب ترین شکل ممکن ربانی دورش پیچانده شده. سعی میکنم با نهایت دقت کاغذ را از میان ربان بیرون بکشم. آدمکی پیراهن گلدار پوشیده و آغوشی گشوده به قدر گنجایش صفحه و گل هایی کاشته شده در بغل اش... نقاشی ها سهم توست و نوشته ها سهم برادرت که با قشنگترین خط کج دنیا نوشته: «مادرم روزت مبارک » @javanesho_ir
🌱 جوانه شو 🌱 شیشه عقب ماشین بخار گرفته بود یک دایره بزرگ کشیدم و بخار های داخل دایره را پاک کردم روبرویم دیوار آجری بود دست ها را دو طرف صورتم گرفتم و چشم ها را چسباندم سعی کردم جمله روی دیوار را بخوانم صدایم را رها کردم تا مامان وبابا ذوق کنند که خواندن را بلدم _فِر...فَر...فرزُ... بابا گفت: _فرزند ابروهایم را به هم نزدیک و چشم ها را ریز کردم نباید غلط می خواندم ادامه دادم: _فرزند کِ...کَم...کمتر زندگیِ به...تر صورتم یخ زده بود،دلم هم... تازه فهمیده بودم چرا نه خواهر دارم و نه برادر @javanesho_ir
🌱 جوانه شو 🌱 قبل از اینکه وارد جمعشون بشم یکمی استرس داشتم یه چیزی توی وجودم میگفت عادی باش اما یه صدای دیگه با اصرار ازم می خواست مثل خودشون بی احترامی کنم ولی باز به خودم نهیب زدم تصمیم گرفتم عادی و با ادب رفتار کنم یه نفس عمیق کشیدم و داخل رفتم اما انگار صورتم قفل شده بود لبخندم باز نمیشد صدام تحلیل رفته بود اول وارد آشپزخونه شدم اما خراب کردم😥 قطعا از صدای بی حالم همون لحظه ی اول متوجه سردی رفتارم شدن دل نگران تر به طرف اتاق های بعدی می رفتم انگار که مسخ شده بودم هیچ کاری رو با اختیارخودم انجام نمی دادم به چشم های هر کدومشون که نگاه می‌کردم دلم بیشتر می‌گرفت و اصلا نمی تونستم با محبت رفتار کنم 😔 واقعا چرا بعضی وقت ها اینقدر کم انرژی می شم؟ درسته که بی احترامی کرده بودن اما خب بالاخره باید سعی می کردم باهاشون تعامل داشته باشم انگار فقط یه معجزه می تونست منو از اون همه سردی نجات بده در همین فکر ها بودم که یکهو دخترم با ذوق و خنده از اتاق بیرون پرید و به طرف آغوشم دوید بی اختیار لبخند به صورتم برگشت و بغلم رو براش باز کردم و همون چند ثانیه کافی بود تا معجزه اتفاق بی افته... @javanesho_ir
🌱 جوانه شو🌱 از بند بند وجود چهارساله اش ذوق می ریزد بیرون 👦 پرچم را دستش می دهم، دیوار خالیِ منتظر را نگاه می کنم و از چهارپایه چوبیِ کوچک بالا می روم. پرچم را می گیرد سمتم و خنده می پاشد به صورتم آرام خم می شوم تا تعادلم بهم نخورد،دستش را نوازش می کنم و پرچم را می گیرم صدا بلند می کند:آشی بیا دیگه قربان صدقه اش می روم که آبجی را آشی صدا میکند. خواهرش هم پونز ها را می آورد و موهای پرکلاغی برادر کوچکش را بهم می ریزد قبل از آن که فسقل آقا دست به تلافی بزند سریع می گویم: خوب نگاه کنید کج نباشه دست میکشم به ریشه های طلایی پرچم و بازش می کنم سبزی اش نور می شود در چشمم یک سمتش را پونز میزنم و سمت دیگر را عمدا پایین می گیرم،دادشان در می آید: _کجه مامان بالاتر تند دستم را می کشم بالا و ریز می خندم _خیلی بردی بالا ماااااامان پرچم را صاف نگه می دارم _خوبه خوبه پونز را فرو می کنم،دست به نوشته ی سفید و پس زمینه سبزش می کشم و گوشه ی پرچم را می بوسم دخترکم خیره شده به پرچم _سفینه یعنی چی؟؟ با احتیاط از چهارپایه پایین می آیم،موهای لختش را میزنم پشت گوشش _یعنی کشتی قشنگم _پس اینجا نوشته کشتی نجات؟ _بله پسرک با چشم های گرد شده می پرسد: _آگا (آقا) کشتیه؟؟ می زنم زیر خنده و لپش را می کشم _نه جیگر من،لقبشونه _عقب یعنی چی؟ خواهرک تند می گوید: _عقب نه لقب!! ادامه می دهم: _مثلا وقتی بهت میگم تو آبنبات منی، منظورم این نیست که تو واقعا آبنباتی یعنی اینکه بامزه و شیرینی دخترک عسل چشمهایش را در چشم هایم می ریزد _چرا به امام حسین میگن کشتی نجات؟؟ پسرک انگشت اشاره اش را بالا می برد _چون اِجاتمون (نجاتمون)میده طاقت نمی آورم و به سینه می چسبانمش،دردی می پیچد در شکمم _آره آقا مثل یک چراغ توی راه تاریک هستن و اگه بشناسیمشون و مثل ایشون زندگی کنیم نجات پیدا می کنیم از دست آقا شیطونه با انگشت به نوک بینی هاشان ضربه می زنم دخترک کف دست ها را بهم می چسباند _من دلم یه جوری میشه برای امام حسین انگار دوست داشتنام میخوان بریزن بیرون❤️❤️ پسرک دست روی سینه اش میگذارد _گلب (قلب)منم میلیزه بیلون💙💙 کلید در قفل می چرخد و صدای پدر در خانه می پیچد _عیدتون مبارک 🎉 بچه ها به طرف او و جعبه شیرینی در دستش می دوند دست به شکمم می کشم که بالا و پایین می رود حسین کوچکم هم انگار می گوید: (من حسین را دوست دارم)💚💚 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
🌱 جوانه شو 🌱 غصه که بساطش را پهن می‌کند،رفتارها متفاوت می‌شود یکی بغضش را با داغی چای ذوب می‌کند☕️ دیگری خانه تنگش می‌شود و می‌زند بیرون🚶‍♂ آن یکی تمامش اشک می‌شود.😭😭 هرکس یک طوری قالی دلش را از غصه می‌تکاند... مادر ها اما متفاوت‌اند،هوای دلشان که ذره ای ابری شود، بچه می‌فهمد. بچه ها مادر را حفظ اند،چه نوزاد باشند،چه رسیده باشند به خوش قد و بالایی... آن وقت است که عطر گردن نوزاد بیشتر می‌شود، شیرین زبانی ها شیرین تر،زنگ تلفن ها بلندتر... همه شان یک صدا دارند: _مامان،خوبی؟! آنوقت اگر می‌توانی خوب نباش...🌱 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
🌱 دل بند بال بال می‌زند که شیشه را بدهد پایین و کله‌ی بورش را ببرد بیرون. بابا می گوید: _نه پسرم،هوا سرده،لپات یخ می‌کنه ابروهایش را می‌برد توی هم،به بینی اش چین می‌اندازد و می‌رود در فکر بعد چند دقیقه نازکی صدایش می‌پیچد در ماشین: _نه اَخ(یخ) نیزنه(نمیزنه)؛ کفش پامه 😍😂 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
🔸 امیدواری در نگاه روشنش پیداست بر روی لب‌هایش ندارد غیر حرف راست  🔸 وقتی سرش را می‌گذارد روی زانویم حس می‌کنم دامان من بی‌انتها زیباست 🔸 او خاک بازی می‌کند من درس می‌گیرم دنیای خاکی بازی آدم فریب ماست 🔸 سر می‌کشم فنجانی از چای خیالی را با چادرم در خانه گاهی خانه‌اش برپاست 🔸 اسباب بازی‌های خود را زود می‌بخشد او دل نمی‌بندد همین یعنی دلش دریاست 🔸 مهر نماز از دست او در مشت من مخفی‌ست من این طرف هستم ولی سجاده‌ام آن‌جاست 🔸 هر لحظه از این زندگی را قدر می‌داند نه شاکی از دیروز، نه دلواپس فرداست 🔸 من در حرم نقاش باشی می‌شوم با او یک خط زیارتنامه خواندن واقعاً رویاست 🔸 راه توسل را چه استادانه می‌داند گاهی نیاز خویش را با گریه باید خواست 🔸 از کینه خالی کرده قلب کوچک خود را دنیای من دنیاست یا دنیای او دنیاست؟ 🔸 گاهی تبش با یک دعای نور می‌خوابد عرفان مگر غیر از همین بیدارخوابی هاست 🔸 صد بار برگردم همین تصمیم را دارم مادر شدن ،مادر شدن ،مادر شدن زیباست @javanesho_ir ╚══════ 🌱
🔅 بعد از به دنیا آمدنت، گویا انگار تازه متولد شده ام... از نو می‌آموزم، از نو رشد می‌کنم دختر خامی که تصور می‌کرد تا تکامل راهی نمانده با تولد تو دانست خیلی خیلی کوچک و نابلد است و ابتدای مسیر پر پیچ و خم زندگی... زندگی خیلی ساده است وقتی هنوز مادر نشده ای، فکر می‌کنی قوی ترین زن هستی و دیگر همه ی زندگی را حفظی! اما به همین جا ختم نمی‌شود زندگی موجودی را در دامانت می‌گذارد 🤱 که رسالتش ابتدا بزرگ کردن توست... فکر می‌کنی تو داری او را بزرگ می‌کنی اما نه! این اوست که زیرکانه زیر و بم تو را به رخت می‌کشد، نشانت می‌دهد که هنوز راه زیادی باقیست 🌱 دستت را می‌گیرد و با خود به دنیای دیگری می‌برد، دنیایی پر از چالش های گوناگون، چالش هایی که همه اش با لبخند تمام می‌شود و او با نگاهش به تو می‌گوید که دیدی مامان چه راحت بود 😍 🌱 جوانه🌱 @javanesho_ir
به خاطره تو هم که شده همیشه سبز می مانم به خاطره تو هم که شده تمام روزهای بعد از این را مهربان‌تر خواهم شد دلم می‌خواهد زودتر بزرگ شوی زودتر برایم با زبان کودکانه ات قصه بخوانی بهانه بگیری و من کلافه شوم بریزی....بپاشی....و من حرصهایم را سر بی‌خیالی خالی کنم قندیلکم...❤️ دنیا با تو زیباتر و پر نورتر شده است. @javanesho_ir
بارون همیشه قشنگه... بچه ها هم مثل بارونن... اما وقتی توی بهار بارون می باره، همه‌‌ی قشنگیا پر رنگ تر میشه... دیگه نمیتونی از دور نگاه کنی دلت میخواد بری داخلِ شاخ و برگ های درختا گم بشی... توی اون شلوغیا، از عطرِ خاکِ بارون خورده لذت ببری... برگای مخملیِ دست نخورده رو لمس کنی و از ظرافتِ شکوفه‌ها دلت غنج بره... و درخت گیلاسِ حیاط چقدر دوست داشتنی تر میشه، وقتی یکی با قد هفتاد سانتی‌اش 😍 کنار برگ های بارون خورده‌ش بپره و برگاشو روی سرش بتکونه تا یهو از خیسی هیجان زده بشه... و خنده هاش پر رنگ تر کنه زیبایی های بهار رو... ❤️ 🌱 جوانه🌱 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
🪴 کلافه از جیغ‌های حسنا،می‌نشینم وسط پذیرایی و می‌گذارمش روی پایم. چشم‌هایش خواب دارد و خوابیدن را بلد نیست هنوز... علی‌جانم غرق بازیست _علی آروم،حسنا داره می‌خوابه آرام می‌آید کنارم می‌نشیند: _مامان هر وقت خسته شدی سرت رو بزار رو شونم @javanesho_ir ╚══════ 🌱
گاهی اوقات تو اوج ناراحتی و بهم ریختگی بچه داری و خانه داری دلم میخواد بیسیم رو بالا بگیرم تا همه بفهمند که چقدر اینجا درگیری و شلوغی هست درست مثل حاج احمد ولی... یهو به خودم میام و میدونم اونی که باید ببینه میبینه و یادم میاد که مهربان ترین پدر و دلسوزترین رفیق دنیا حواسشون بهمون هست. بعد تو خیال خودم آروم بیسیم رو میارم پایین و به یاد شهید باقری با خودم زمزمه می کنم: ((کار اگر برای خدا باشد خستگی ندارد)) انگار با آروم شدنم کل خونه آروم میشه و نگاه الهی بدرقه ی روزمون😊 🌱جوانه🌱 ❤️ @javanesho_ir
الهی که بند رختاتون به این حال باشه 🤲🏻😁😍 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
☁️🌙 قرارمان بعد از نماز مغرب بود،اوج شلوغی خیابانِ نزدیک حرم. نمی‌خواستم اذیت شود و معطل بماند،کالسکه را محکم‌تر هل دادم و گفتم : بلندتررر علی صدا را انداخت پس سرش: _لااااا لاااااا لالایی لااااااالااااا لالایی حسنا که همه‌ی صورتش شده بود دهن و برای خواب جیغ می‌زد، آرام تر شد و با چشم‌های گرد،زل زد به لالاییِ برادرش خوشحال بودم از ساکت شدن حسنا و معذب زیر نگاه مردم که دنبال لالایی خوانِ خوش صدا می‌گشتند. نزدیک در خروجی سریع برگشتم و سلام دادم. پا تند کردم و از حرم خارج شدم. تقریبا می‌دویدم تا به موقع برسم که علی از میله‌ی کالسکه پایین پرید،پاها را یکی در میان زمین می‌کوبید و سیل اشک... _یاحسین چی شد؟؟؟ تمام بدنش را چک کردم که سالم بود،شانه‌هایش را گرفتم در دست‌هام _علی!! علی!! چی شدی مادر قطره ها درشت درشت قل می‌خورد رو گونه‌هاش و من مات و وحشت زده پشت هم می‌پرسیدم: چی شدی؟؟ میان گریه ‌و جیغ‌هاش چیزی گفت که نفهمیدم گوشم را بردم نزدیک _نمی‌فهمم دوباره بگو _منم «هق» می‌خوام «هق» می‌خوام «هق» سلام بدم. لب‌هام کش آمد و در چشم هام عشق پهن شد. مسیر آمده را برگشتم تا در خروجیِ حرم رفت جلو رو به گنبد ایستاد دست‌های کوچکش را اول به رطوبت گونه‌ها کشید و بعد گذاشت روی سینه و تا کمر خم شد. 🌱جوانه🌱 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. این لحظه رو تصور کنید 😌 وقتی بچه تون اولین بار صداتون می‌کنه مـــامــــان🤱🏻 آااااااخ چه لــــذتی داره...😍🥰 🌱جوانه🌱 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم سفر که میرویم، از همان اول راه، دخترکم می‌پرسد کِی میرسیم؟ هر چقدر هم به نسبت مسیر و وسیله‌ی نقلیه مدت زمان مسیر را برایش توضیح میدهیم، باز ساعتی یک بار میپرسد: پس کی میرسیم. بچه است دیگر، ذوق دارد. سفر برایش هیجان انگیز است، دیدن جای جدید و شهر جدید به وجد می‌آوردش. امروزی ها میگویند: بچه‌ها تا یک سنی کورتکس ندارند. همان لایه که روی مغز است و سبب ادراک میشود. درک نمی‌کند بُعدِ مسیر را و مدام میپرسد کِی میرسیم. . در همان چند واحد مقتل و کتب تاریخی ای که پاسشان کردم، آورده اند، که کاروان تعداد قابل توجهی بچه به همراه داشت. بچه هایی که به شوق دیدن شهر جدید و وعده‌ی مهمانی و استقبال گرم، حتما مثل دخترک ما هی میگفتند کِی میرسیم. بچه، بچه است دیگر. همه شان معصومند و دلخوش به وعده های شیرین. بچه‌ها آن قشر مغز که سبب ادراک میشود را ندارند. درک ایستادن میان راه، ادامه ندادن، خیمه بر پا کردن وسط بیابان را ندارند... من به گاهِ روضه، همان وقتی که میگویند: حسین سر به آسمان کرد و گفت: أعوذُ بِالّله مِنَ الکَرْبِ وَالْبَلا.‌..دلم میرود پی بچه هایی که از سرزمین منا تا نینوا پرسیده اند: کِی میرسیم... @javanesho_ir ╚══════ ▪️
بخند کودک من تو که می‌خندی، زندگیِ من رنگ دیگری به خود می‌ گیرد غم‌ هایم فراری می شوند... تا می‌ توانی بخند...❤️ @javanesho_ir ╚══════ ▪️
.🌙 ⃟🤲🏻" _یکی من دعا می‌کنم یکی تو +خب _خدایا همه‌ی مریضا رو خوب کن الهی آمین حالا تو +خدایا جور کن مامانم بره کرّرّبلا الا میالی(الهی آمین) @javanesho_ir ╚══════ ▪️
شاید تکراری باشد ولی گاهی بعضی چیزها ارزش چندین بار تکرار را دارند... مثل مامان شدن؛ بابا شدن... @javanesho_ir ╚══════ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزایی که حتما بعد دوره ی نوزادی دلتون براش تنگ میشه 🥰 قدر این لحظات رو بدونید... ✔️البته مامانای زرنگ 😁 خیلی زوداین لحظات ناب رو با بارداری بعدشون تکرار میکنن😅👌 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
تکان هایت را که حس میکردم، به ذوق می آمدم. نیامده چقدر عاشقت شده بودم. نمی دانستم نامت یحیی می‌شود یا طوبیٰ. این دو اسم را خیلی دوست داشتم و دلم میخواست توی شناسنامه ات یکی از این دو نام را بنویسند... وقتی گفتند پسر است؛ با پدرت،لباس هایی به رنگ آبی و سبز خریدیم... یک جغجغه به شکل قورباغه هم برایت گرفتم. وقتی اولین بار تو را در آغوشم دادند، حس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم. من پله پله با تو صبر را آموختم... با تو بزرگ شدم... با تو رشد کردم... دلبندم،از اینکه خدا چون تویی را به من داد؛سپاسگزارم.❤️ 🌱جوانه🌱 @javanesho_ir ╚══════ 🌱
تقدیم به مادران عزیزی که با فرزند کوچک،درس میخونند ☺️: 🔸مثلا کتاب تا نخورده و خودکار آبی گم نشده ات را بر میداری و در جایی که اسباب بازی نریخته مینشینی چاییِ سرد نشده ات را با قند دَهَنی نشده سر می کشی و درس میخوانی... نه... این درس خواندن های بدون اولویت به جایی نمی رسد... اسباب بازی ها را کنار میزنی و جایی برای نشستن پیدامیکنی حالا خودکار آبی هم نبود، نبود؛ صفحه های خشک درسی ات با مداد های رنگی جان تازه ای میگیرند... شیردادن های وسط درس و دستشویی بردن های وسط ترش، درس خواندن را از یکنواختی بیرون می آورد... درس میخوانی و درس میگیری از مهربانی هایشان، گذشت هایشان،شادی هایشان،آسان گیری هایشان... حالا 18 نشد، 14... سرت را بالا بگیر بانو نمره ات پیش خدا شده 20... @javanesho_ir ╚══════ 🌱
مادری و عبادت های عجیب و غریبش! 🔻بچه را خواباندم. سه تای دیگر را نهار دادم. نشستم پای سجاده کمی بخوانم. به صفحه دوم نرسیده، بیدار شد. بغلش کردم. با پاهایش بازی اش گرفته بود با قرآن. مصحف را گذاشتم کنار و فکر کردم "سهم من چه؟" 🔹دست روی صورتم گذاشت و برداشت و خندید. دالی بازی اش را گرفتم، ادامه دادم؛ و خندید. از ته دل. به مسخره بازی‌های من، به تکرار صدباره حرکات دست من. سه تای دیگر هم به ما پیوستند. خنده های آن‌ها چهارنفره شد؛ سهم من کامل تر!… 🔻پشت همان شکلک‌های مسخره، قلقلک های نوبتی، فکر کردم: اصلاً مادری، جز عبادت چیست؟ آن هم دائمی ! تمام روز خدمت به خلق خدا، آن هم کسانی که جزتو پناهی ندارند! کسانی که حتی اگر آب بخواهند و تو سیرابشان نکنی، تشنه می‌مانند! 🔹وقتی نیت صالح و شایسته است،چطور هر لبخند من به کودکم عبادت نیست؟ (که فرمود: نزد خدا عبادتی محبوب‌تر از شادکردن مؤمنان نیست!) 🔻تلاش بیست و چهاری برای را بگو! این که دیگر خود عبادت است! هی برسی به نقطه جوش، هی لا اله الا الله گویان لب بگزی، جرعه خشم فرودهی! 🔹دائم التوبه بودن چی؟! چه کسی بیشتراز یک هی خودش را میکند، هی قول میدهد که ازفردا بهتر میشود، هی توبه میکند با بغض و اشک؟ 🔻 که جمع همه اینهاست اگر مصداق عبودیت و تسلیم نیست پس چیست؟ آن هم عبادتی که از آفت عُجب و ریا به دور است! چون غالباً در سِتر است. خدا پسندیده که مستور باشد؛ تا بماند بین خودمان و خودش. @javanesho_ir ╚══════ 🌱