eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
791 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜 🌸 🌸 ♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️ ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ⚪️✨با توکل به اسم اعظمت یاالله ❤️✨خدایا بزرگ و توانا تویی ⚪️✨رحیم و رئوف و یکتا تویی ❤️✨پر از مهری و بخشش و مغفرت ⚪️✨که ما قطره هستیم و دریا تویی ❤️✨الهی به امید لطف و کرم تو ⚪️✨روزمان را شروع می کنیم ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
‌∞♥∞ ❣ ❣ سلام پدر مهربانم برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💐 برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💐 خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💐 بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💚 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بى سبب نيست شب جمعه شبِ رحمت شد.. مادرى گفت حسين جان.. همه را بخشيدى♥️ ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🔘✨سـ💠ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  پنجشنبه↶ ✧       25        مرداد          1403  ه.ش ❖        10          صفر          1446  ه.ق ✧        14          آگوست       2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 لا اله الا الله الملک الحق المبین  (معبوی جز خدا نیست؛ پادشاه برحق آشکار)》 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨ســــلام صبحتون بخیر ⚪️✨پنجشنبه تـون بخوشی 🌸✨براتون آرزو مـی کـنـم ⚪️✨یک روز پــر از آرامـش 🌸✨یک عالمه شادی از ته دل ⚪️✨ساعاتی دوست داشتنی 🌸✨یک عالمه دلخوشی و ⚪️✨آخرهفته ای پر از خاطرات 🌸✨ قــشــنــگ و مــانــدنــی... ⚪️✨در کنار عزیزانتون داشته باشید 🌸✨روزتون زیبــا و در پنــاه خـدا ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و یاد در گذشتگان 😔 🙏 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 🙏 التماس دعا🙏 🥀🥀🥀🥀 ميگن خواب مرگ كوتاهه ولى چه فرق عجيبى است بين "مرگ" و "خواب"! وقتی "عزيزى" خوابيده، دلت میخواد حتى هيچ پرنده اى پر نزنه تا بيدار نشه، اما وقتى "مُرده"، دوست دارى با بلند ترين صداى دنيا بيدارش كنى ولى افسوس…😔 پنجشنبه‌ها یادی کنیم از عزيزان به خواب رفته ى ابدى، دسته گلی از جنس و تقدیم کنیم به درگذشتگان🙏 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? به کل اتاق ها سرک کشیدم مخصوصا اتاق مهدی! لباس نظامی و بسیجی و ..انواع لباس نظامی رو داشت. چند تا پوتین با رنگ های مختلف که ست لباس ها بود انواع سربند و چند تا قران لباس هایی که همه با شخصیت و مذهبی بودن . رخت خواب هاش که گوشه اتاق منظم جمع شده بود. پس پسر منظمی هست مثل خودم. کلا خونه ساده ای بود و من واقا از ته دل خوشم اومده بود. تا قبل از مهدی فکر می کردم سادگی یعنی زشتی یعنی بدبختی یعنی بی سلیقگی! حالا دارم معنای کلمه سادگی رو حس می کنم . سادگی یعنی نزدیکی به خدا یعنی ارامش یعنی زیبایی یعنی دور از مادیات غرق کننده دنیا که ظاهر زیبایی دارن و وقتی ما سمت شون بریم مثل باتلاق ما رو توی خودشون غرق می کنن و تهش هیچی نیست! پوچه! خودت می مونی و یه عالمه گناه! و این وسط توی این باتلاق مهدی بود که دست منو گرفت و کشیدتم بیرون! با صدای ایفون از جا پریدم. چون تو فکر بودم صدای یهویی ترسوندتم. سریع دویدم سمت در ببینیم کیه! درو باز کردم که دیدم مهدی هست. متعجب گفتم: -چرا نیومدی تو؟ تو که کلید داری. خرید ها رو سمتم گرفت و گفت: - گفتم شاید بدون حجاب باشید راحت باشید من کاری داشتم ایفون می زنم هر چی که فکر می کردم نیازه خریدم چیزی نیاز داشتید بگید من تا شب کار دارم اومدم شام می گیرم میارم امری نیست؟ یاد کتاب هایی که خوندم افتادم و از زبونم پرید: - من خودم می خوام شام درست کنم. مهدی از حرفم جا خورد می دونستم اونم می دونه من اهل این کار ها نیستم ولی قبول کرد و با خداحافظ ی رفت. خوب عالی شد منی که دست به سیاه سفید نزدم و سمت گاز نرفتم قراره شام بپزم. اخه من که چیزی بلد نیستم! دروغ چرا تاحالا تخم مرغ هم درست نکرده بودم همیشه یا بابا بود یا خدمتکار! با فکر گوگل دلم خوش شد! البته اگر وصل باشه به خاطر اغتشاشات اخیر همیشه قطع بود! راستی باید از مهدی جریان مهسا امینی و بپرسم خیلی دوست دارم بدونم حق با کدوم طرفه پلیس و ایران یا جوونا و مهسا امینی! خرید ها رو چیدم و خیلی طول کشید چون اولا که بلد نبودم و بار اولم بود دوما که خونه بابا نبود! رفتم توی گوگل که خداروشکر انگار کار می کرد. خوب چی درست کنم؟ اها ماکارانی. سرچ کردم و دستور پخت رو اوردم بالا. تا همه مواد و بیارم و بچینم سه ساعت طول کشید! بماند چقد ظرف کثیف کردم! بلخره با هر بدبختی که بود درستش کردم و در قابلمه رو گذاشتم. انگار که کار خیلی شاخ و بزرگی کرده باشم دستای خودمو بوسیدم و گفتم: - همینه بعله من تونستم افرین ترانه افریین. کلی از خجالت خودم در اوردم و حسابی از خودم تشکر کردم. وقتی خوب به خودم و اعتماد به سقف م رسیدم با دیدن ظرف های کثیف پنچر شدم! نه همه رو من بشورم؟ نه په اون مهدی بدبخت بیاد بشوره! با دیدن ظبط کنار طاقچه اوردمش بلد نبودم باهاش کار کنم همه رو کمه ها رو شانسی زدم که بلخره روشن شد و مداحی پخش شد. خوشم اومد و هی تمام می شد ظبط رو روشن خاموش می کردم تا از اول همین پخش بشه و حسابی یادش گرفته و این اخری باهاش می خوندم: - باید با چادرت سپر عمه جون باشی_با عفت و حیا پا به رکا بشون باشی _تایار لشکر بانوی بی نشون باشی!.. نفهمیدم کی ظرف ها تمام شد ظبط و خاموش کردم که زنگ در زده شد. با فکر اینکه مهدی اومده سریع چادر سفیدم که ست جانماز بود و برداشتم و سرم کردم و دویدم درو باز کردم که یه دختر جوون ی رو دیدم. دختره با دیدن من جا خورد و نگاهی به خونه انداخت و دوباره به نگاه کرد که گفتم: - سلام با مهدی کار دارین،؟ دختره گفت: - سلام گلم بعله کجاست؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم بهش زنگ بزنید گفت تا شب نمیاد. سری تکون داد رفت. یعنی کی بود؟ این دختر با مهدی چیکار داشت؟ با فکری مشغول سمت خونه رفتم. یه ساعت بعد زنگ در زده شد و فهمیدم این دفعه دیگه مهدی هست. درو باز کردم خودش بود. سلام کردم و اومد داخل. باز منتظر بود من جلو برم خونه خودش بود ولی حرمت نگه می داشت. به قلم بانو🌱
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? وارد پذیرایی شدیم و نشست روی یکی از پشتی ها. وسایل سفره که اماده بود پس سفره رو بردم و پهن کردم. تا دید دارم سفره پهن می کنم بلند شد اومد کمک. کمکم وسایل ها رو گذاشت و قابلمه هم چون داغ بود و من نتونستم خودش اورد. نشستیم و استرس دارم در قابلمه رو وا کنم. طلبکارانه لب زدم: - از همین قبل بگم ها من بار اولمه رفتم تو اشپزخونه پس بد شد مقصر من نیستم. مهدی بدبخت هم بی چون و چرا چشم گفت. کلا پسرم اروم بود و متین! پسرم خودمم از لفظ خودم خنده ام گرفت . در قابلمه رو باز کردم که دود زیادی اومد بالا و بوی سوختگی می داد یکم. اب دهنمو قورت دادم و دیس و برداشت و همش زدم . شبیهه شیر برنج بود خیلی له بود. یعنی چنگ ش می زدی مثل خمیر می شد! تهش هم سوخته بود. دیس و گذاشتم و وارفته زل زدم به ماکارانی که به هر چیزی شبیهه بود الا ماکارانی! زدم زیر گریه! مهدی بدبخت قاشق به دست نگاهش به بشقاب جلوم بود و گفت: - اخه برای چی گریه می کنید؟ ما که هنوز نخوردیم ببینیم خوبه یا نه حالا خوب هم نبود غذا سفارش می دیم. با حرفاش اروم شدم و یکم کشید و یه قاشق خورد نمیره صلوات! خودمم زیر لب صلوات فرستادم. قاشق دومی رو خورد و همین طور سومی رو. چند تا کفگیر دیگه کشید و گفت: - خیلی خوشمزه است نرم هم هست راحت ادم می خوره نگاه به قیافه اش نکنید وارفته است واقعا خیلی خوشمزه است. کنجکاو یکم کشیدم. راست می گفت مزه اش مزه ماکارانی خوشمزه بود ولی قیافه اش نگم بهتره شل و وا رفته. من که یه بشقاب بیشتر نخوردم ولی مهدی دیس و قابلمه رو خالی کرد. خیلی با اشتها و باحال می خورد. بعد که تمام کرد کمکم جمع کرد و رفت پای سینک ظرف بشوره سمت ش رفتم و گفتم: - خودم می شورم تو خسته ای . اونم از جاش تکون نخورد و انگار حرف منو نشنیده باشه مشغول شد. روی صندلی نشستم و گفتم: - چرا ماکارانی اینطوری شد؟ من که طبق دستور درست کردم. مهدی گفت: - چند دقیقه گذاشتید ماکارانی توی اب جوش بمونه؟ یکم فکر کردم و گفتم: - فکر کنم نیم ساعت یا ۴۰ دقیقه. لب زد: - خوبه دیگه اشتباه کردید باید ۱۵ یا ۲۰ دقیقه میزاشتید چقد گذاشتید بپزه؟ لب زدم: - از همون ساعت ۶ تا ۸. مهدی با تک خنده گفت: - خوب دیگه برا همین تهش سوخت باید نیم ساعت روی اجاق باشه. یاد دختره افتادم که اومده بود دم در و با دلخوری و کنایه گفت به قلم بانو❤️
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یاد دختره که اومده بود افتادم و با دلخوریو کنایه گفتم: - یه دختری جونی اومده بود دم در کارت داشت. متعجب گفت: - با من؟ نگفت کیه؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم یه دختر قد ش یکم بلند تر از من چادری بود روسری ش هم سبز بود صورت گرد و تپلی داشت کنار لب ش هم خال داشت. دستاشو خشک کرد با لباسش و گفت: - ابجیمه کی اومده گوشیم خاموشه حتما زنگ زده. متعجب گفتم: - ابجی واقعیت؟ سری تکون داد و زود گوشی شو زد شارژ. اخیش خیالم راحت شد ها. گوشی شو روشن کرد و زنگ زد خواهرش و اونم گفت الان میاد اینجا. ریز ریز خندید یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم: - چرا می خندی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - شما رو دیده صدای رنگ و بوی تحدید داشت. خندیدم و گفتم: - برو قایم شو الان میاد پوست از سرت می کنه. خندید و گفت: - با شوهر و برادر شوهرش داره میاد چادر بزنید به نظرم بهتره. لباس تنم یکی از همون لباس های بلند تا روی زمین ی بود که خودش خریده بود و واقا مثل چادر هم می موند. سری تکون دادم و چادر سفیدمم سرم کردم. توی اشپزخونه رفتم و سعی کردم مثل خانوم خونه چایی درست کنم و وسایل پذیرایی و اماده کنم. اب جوش اومد و گفتم: - مهدی چقد چایی بریزم؟ لحن خودمونیم دست خودم نبود بلد نبودم مثل اون جمع ببندم. اونم گفت: - یه عاشق ترانه خانوم. اولین بار می گفت ترانه خانوم. من بی جنبه هم ذوق زده شدم. تقریبا همه چی اماده بود مهدی سری زد و گفت: - دستتون طلا. با ذوق گفتم: - کد بانو شدم. که صدای در بلند شد. مهدی رفت درو باز کنه با استرس جلوی در وردی وایسادم و بعد کلی بغل و حرف زدن اومدن داخل. با خواهرش دست دادم و گفتم: - سلام بفرماید . الان باید بگم خونه خودتونه؟ خوب معلومه که خونه خودشونه. اونم لبخندی زد و صورت مو بوسید منم همین کارو کردم. به شوهر و برادرشوهرش هم سلام کردم. اونا هم مثل مهدی بودن. نشستن و رفتم اول چایی اوردم ریختم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی. مهدی پاشد ازم گرفت و چید جلوی بقیه. اونا هم انگار فیلم سینمایی دیده باشن زل زدن به ما! اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - میوه بیارم؟ مهدی هم مثل خودم اروم گفت: - نه هنوز زوده. سری تکون دادم و نشستیم. خواهرش حسابی کنجکاو بود و خیلی زود دوم نیاورد و گفت: - مهدی جان نمی خوای معرفی کنی؟ زل زده بودم به مهدی بیینم چی می خواد بگه . با حرف ش شکه شدم: - همسر آینده ام ترانه خانوم اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بیاین اخر هفته یه جشن داشته باشیم برای عقد بلاخره یه مشکلاتی پیش اومده ترانه خانوم مجبور ه اینجا بمونه و نمی شه بیشتر از این طول ش داد. همین چند جمله رو تا گفت جون ش دراومد حسابی خجالتی بود. کلی عرق کرده بود خواهرش گفت: - بریم روستا جشن بگیریم؟ مهدی گفت: - هنوز تصمیم نگرفتیم نظر اصلی با ترانه خانومه. خواهرش دست منو گرفت و گفت: - اونجا انقدر خوشکله باصفا کلی درخت سرسبزی باغ جنگل کوه همه چی یه عقد بگیریم مردم روستا بیان خیلی خوش می گذره . متعجب گفتم: - روستا؟ سری تکون داد و گفتم: - من تا حالا روستا نرفتم نمیدونم چه شکلیه! خواهر مهدی متعجب گفت: - نرفتی؟ مگه می شه؟ به مهدی نگاه کردم و اون گفت: - ترانه خانوم دختر یکی از استادید دانشگآه ماست یعنی بالا شهر زندگی می کنن تا حالا روستا نرفته. پسرا گرم صحبت شدن و منم فهمیدم اسم خواهرش فاطمه است. کلی ازم سوال پرسید و خیلی دختر کنجکاو و شری بود عین خودم و حسابی جور شده بودیم. کل اطلاعات از آشنایی تا الان رو از من کشید بیرون تا بلاخره اروم گرفت. ساعت ۱۲ شده بود و وقت خواب بود. فاطمه اهل خوزستان بود یعنی شوهرش اونجا بود و بعد ازدواج رفتن اونجا. کمک مهدی جا برای مردا توی پذیرایی پهن کردم برا خودم و فاطمه هم توی اتاق. فاطمه زود خواب ش برد ولی من خوابم نمی یومد. هنوز تو شک حرف مهدی بودم. واقعا اونم منو میخواست؟ چادرم و سرم کردم و پاورچین پاورچین از پذیرایی گذشتم و رفتم تو حیاط. لب حوز نشستم که صدای جیر جیر در پذیرایی اومد مهدی بود. اونم نخوابیده بود. سمتم اومد و با فاصله نشست و گفت: - دارید به حرفم فکر می کنید؟! سری تکون دادم و گفتم: - اره تو واقا منو دوست داری؟ دستش که تو جیب ش بود و دراورد و گرفت جلوم یه جعبه مخمل صورتی بود. بازش کرد بلند شد جلوم دو زانو روی زمین نشست و گفت: - می شه لطفا با من ازدواج کنی؟ قول می دم کم برات نزارم و همیشه حامی و پشتت باشم دل ت رو نرجونم و باعث لبخند روی لب ت بشم. با هیجان بهش چشم دوخته بودم. به قلم بانو