#محرم | #روز_چهارم | #عون_و_محمد
یهـ زینبی میگیم . .
یهـ زینبی میشنویم . .
دیدے مادراےِ شهدا تا میفھمن شهید آوردن عکسِ بچشو میگیرھ بغلش و میرھ استقبالِ شھید . .
من یهـ مادر سراغ دارم کهـ برایِ همهـ ی شھدا مادرے کرد . .
برای همهـ ی شھیدا دوان دوان رفت؛
اما نوبت بهـ بچهـ های خود کهـ رسید . .
تو خیمهـ ها موند و جلو نیومد !
نقل اینهـ :
خانم زینب؛ دستِ گل پسراشو گرفت و سویِ خیمهـ ی ارباب رفتن 💔
بهـ خیمهـ کهـ رسیدن رو بهـ بچهـ هاش کرد و گفت :
من تو نمیآم؛ شما برید از داییتون اجازھ بگیرید . .
زینب ایستاده پشتِ خیمهـ
منتظرِ کهـ گل پسراش از خیمهـ بیان بیرون
دلش آروم و قرار نداره . .
بیتابهـ
هی میگهـ خدایا، نکنهـ من سھمی نداشتهـ باشم . .
بچه ها برگشتند . .
بی بی زینب دید بچهـ ها اشک تو چشماشون حلقه زدھ سرشون پایینهـ
پرسید : چی شدھ ؟
گفتند : دایی اجازھ ی رفتن بهـ میدانو نداد . .
دستِ بچه ها رو گرفت اومد تو خیمهـ ی أبیعبدالله . .
رو بهـ ارباب کرد و فرمود :
برادر چرا نمیزاری بچهـ هام فدات شن ؟
چرا نمیزاری بهـ قیامت لبیک بگن ؟
چرا مانعِ رفتنشون میشی ؟
ارباب با شنیدنِ حرف های خانم زینب شروع بهـ گریهـ کردن کرد
و اجازھ ی رفتنِ طفلان زینبو داد
بچهـ ها از مادر وداع کردند و رفتند . .
وقتی خبرِ شھادتِ بچهـ های زینب اومد . .
سیدالشھداء شتابان رفت سوی خواهرزادھ هاش
دوان دوان !
از خدا طلب کمک میخواست؛
جوابِ خواهرش خانم زینب رو چی بدھ
اما هر چی منتظر موند زینب از خیمهـ خارج نشد
از خانم زینب پرسیدند :
چرا بهـ استقبال بچهـ هات نیومدی ؟
خانم فرمودند :
خوف از این داشتم برادرم حسین از من شرم کند . .
امان از دل زینب یعنی همین . . 🌱
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic