eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
713 دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
38 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه. از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم. نگران ش بودم. تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه. نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن. تمام حرفاش بوی التماس داشت. التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست. جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم. با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه. دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست. سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود. چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل. همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم. سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره. هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد. از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم. پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد. سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل. چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن. سریع اومدن پایین پل و کمک مون. بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه : - چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد . خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد. بهت زده داشت نگاهم می کرد. خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت. قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد. با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد: - مهد..ی مهدی.. بقیه با تعجب کنار رفتن . باورش نمی شد خودم باشم. دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد. سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن. همه بهت زده بودن. با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین . تو حال خودم نبودم . توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه. یکی از بچه ها گفت: - چی شد خانوم دکتر کجاست؟ خادم به من نگاه می کرد و گفت: - دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد. و دوباره نگاهی به من انداخت . پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد. عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت: - ولم کنید خوبم خوبم . سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت. می دونستم این سیلی حقمه. دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن: - چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم . دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن . فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود. مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره. دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت: - می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا. مسعول شون سری تکون داد . بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت: - دستت و بزار روی میز. همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد. اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو. دستم و میز از اشکاش خیس شده بود. کارش تمام شده بود . لب زدم: - ترانه. وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون. بلند شدم و دنبالش رفتم.