°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت47
#ترانه
زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش:
- ترانه مراقب باش نسوزونی خودتو.
چشم بلندی گفتم و اخرای سرخ کردن بودن دو سه تا نمونده بود که فلافل از دستم در رفت و افتاد تو دروغن محکم و روغن پاچید زود دستمو جلوی دورتم گرفتم که سوختم.
جیغی از ترس کشیدم و خم شدم روی زمین.
با سوزش ی که توی دستم پیچید زدم زیر گریه.
انقدر شکه شده بودم و همه چی سریع اتفاق افتاد که حتا نمی دونستم باید چیکار کنم.
با صدای مهدی سرمو بلند کردم انقدر ترسیده بود کشون کشون اومده بود تا اشپزخونه.
ترسیدم حالش بد بشه یا اتفاقی بیفته براش سمت ش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی نگاهم می کرد و تند تند چک ام می کرد:
- چی شد چرا گریه می کنی واسه چی جیغ زدی؟ چت شد؟ سالمی؟
دستمو بهش نشون دادم که نفس راحتی کشید و گفت:
- نترس اروم باش خانومم اروم باش چیزی نیست چند تا نیم قطره کوچیکه الان خوب می شی اروم باش ترسیدی.
حالم با حرفا ش بهتر شده بود خداروشکر.
گهگاهی سکسه ای می کردم و مهدی ناراحت نگاهم می کرد .
به حرف اومد و گفت:
- اخه عزیز من چرا انقدر هول می کنی؟ حالا دوساعت شام دیر تر حاضر بشه مگه چی می شه؟ ببین چیکار کردی با خودت.
لبام برچیده شده بود و اماده گریه بودم.
اخم کرد و گفت:
- گریه کنی من می دونم با تو ها.
برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:
- چی شد این فلافل های خوشمزه؟ بوش که خیلی خوبه.
بلند شدم وسایل و بردم توی پذیرایی و سفره رو پهن کردم.
سمت مهدی رفتم و گفتم:
- بیا کمکت کنم برگردی سر جات.
متعجب گفت:
- نمی دونم چطوری اومدم.
خنده ام گرفت.
یه دسته اشو دور شونه ام گذاشت و یه دست شو به دیوار گرفت تا رسید به رخت خواب و اروم نشست.
کلا وارد بود انقدر که پاش به قول خواهر و رفیق هاش شکسته بود می دونست چطور رفتار کنه یا راه بره.
براش ساندویچ گرفتم و دست ش دادم.
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ درد نداری؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاهم کردم و گفتم:
- کیه الان؟
بلند شدم و چادرمو زدم.
فاصله حیاط تا در و طی کردم و درو باز کردم.
کسی جلوی در نبود که!
یه قدم بیرون اومدم و خم شدم ببینم کیه که دستی دور دهن و بینی م حلقه شد و دستمالی به صورتم محکم فشار داده شد.
حس می کردم بینی م الان خورد می شه و نتونستم دوم بیارم و دست و پا زدنم فایده ای نداشت و بیهوش شدم.
چشم که باز کردم سرم سنگین شده بود و حس می کردم گیج م.
چشام مدام تار می دید و حتا نمی دونستم کجام!
یه اتاق بود یه کمد فلزی گوشه اش سقف ش گچ ش باد کرده بود و یه دست می زدی می ریخت.
یه پنجره و جا کولری حتا قالی هم کف زمین ش نداشت.
نشستم و به دیوار تکیه دادم.
سردرد بدی توی سرم پیچ می خورد.
هیچ صدایی از بیرون نمی یومد و این بیشتر منو می ترسوند.
انقدر سرم درد می کرد که رگای سرم نبظ می زد و این به خاطر داروی بیهوشی روی دستمال بود که روی دهنم فشار داده بودن.
یعنی منو دزدیدن؟ کی؟
نفر اول بابام توی ذهنم بود .
دختر ترسویی نبودم و خیلی قلدر بودم اما از وقتی مهدی اومد تو زندگیم نمی دونم چرا انگار به اون وابسته و اگر نباشه انگار بی پناه ام!
دوباره روی زمین سرد و گچی دراز کشیدم دوست داشتم تمام این گچ ها بریزه روم بلکه یکم گرمم کنه.
چشام کمی بعد گرم شد و خوابم برد اما بدترین خواب بود.
بین خواب و بیداری بودم و سرما دیونه ام می کرد.
هیچکسی نبود که بیاد بهم سر بزنه!
اصلا اونایی که منو دزدیدن رحم نداشتن یه جرعه اب به من بدن؟
روز گذشت و شب اومد.
معده درد و سردرد وحشتناک بدجور حالمو گرفته بود.
ولی سرما بدتر از همش بود.
باید یه کاری می کردم.
به سختی از جام بلند شدم و سمت کمد رفتم در شو باز کردم و به داخل ش نگاه کردم.
باید نشسته می خابیدم ولی بهتر از بیرون بود.
خودمو توی کمد جا کردم و درو بستم.
یکم گرما به بدن ام تزریق شد و از شدت لرزش دندون هام که بهم می خورد کم می کرد.
سوز معده ام داشت روانی م می کرد و تیر های خفیفی می کشید.
دوست داشتم بالا بیارم ولی هیچی تو معده ام نبود.
متوجه نمی شدم کی زمان می گذره و اصلا چه مدته که اینجام.
تب و معده درد و سردرد و گرسنگی از پا درم اورده بود و حتا نای حرکت کردن نداشتم.
گردن م خشک شده بود از درد ولی نمی تونستم تکون بخورم.
تن م از گرمی و تب خیس شده بود توی این سرما.
کم کم هوشیاری مو از دست دادم و هیچی نفهمیدم.
3 روز بعد*
#مهدی
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت48
#مهدی
هر اتاقی و باز می کردم و ترانه رو پیدا نمی کردم دنیا روی سرم خراب می شد!
چرا باید به خاطر شغل من این بلا سرش بیاد؟ ای کاش بهش می گم کار من چیه! حالا اگر بلایی سرش بیاد من شرمنده اش می شم.
نمی دونم اتاق چندمی بود ولی به خدا توکل کرده بودم و مطمعن بودم ترانه ام همین جاست.
کل اتاق ها رو گشتیم اما نبود.
بچه ها متعجب شده بودن و زنگ زده بودن دوباره هم بازجویی کردن اما اعتراف کرده بود همین جاست!
بند دلم پاره شده بود و توی دلم هر ذکری بلد بودم به زبون میاوردم و دست به دامان تمام اعمه اطهار شده بودم.
تاب نیاوردم و بلند شدم دوباره کل اتاق ها رو اول گشتن.
جواد پا به پای من می یومد بچه ها دوباره بلند شدن و هر اتاق و چند بار نگاه می کردن.
نمی دونم اتاق چندمی بود نبود اومدم برم بعدی که یهو خشک شدم.
دوباره به اتاق نگاه کردم .
جلو رفتم و در کمد و باز کردم که ترانه افتاد بیرون.
شکه بهش نگاه می کردم.
بچه ها سریع زنگ زدن امبولانس.
تب ش شدید بود و زرد شده بود.
جواد دستمو گرفته بود تا نقش بر زمین نشم.
خدایا ترانه امو به خودت می سپارم.
خدایا من اشتباه کردم که ترانه رو وارد زندگیم کردم اونم با این شغل ام!
خدایا.
پشت در اتاق مراقبت های ویژه نشسته بودم و چهره ی ترانه یک لحضه از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
باورم نمی شد سه روز توی اون سرما و اون اتاقک زندانی بود بی اب و غذا.
صد بار خودمو لعنت کرده بودم.
اره باید می رفتم باید ترانه رو ترک می کردم تا در امان باشه!
ترانه با من که باشه همیشه خطر تهدید ش می کنه و من نباید به خاطر عشق م خودخواهی می کردم و جون شو به خطر می نداختم.
کار سختی بود دل کندن ولی برای سلامتی ترانه هم که شده باید این کارو می کردم.
جواد کنارم نشست و موضوع و بهش گفتم.
صورتم خیس از اشک بود جواد گفت:
- این کارو نکن شما همو دوست دارید مهدی ضربه ی بدی به هر دوتاتون وارد می شه شاید اون بتونه با شغل ت کنار بیاد.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- به چه قیمتی؟ به قیمت جونش؟ اون دیگه نمی تونه یه زندگی معمولی داشته باشه! من شرمنده اش می شم! ای کاش بهش می گفتم دیگه نمی تونم بمونم من از اینجا می رم توهم سعی کن این خبر و پخش کنی تا دست از سر ترانه بردارن.
جواد هر چقدر باهام صحبت کرد فایده ای نداشت.
وقتی دکتر بهم گفت خطر رفع شده احساس کردم جون به دست و پاهام برگشت.
وسایل ضروری رو از خونه جمع کردم و اولین دفتر ملک و املاک خونه رو به اسم ترانه زدم.
یه نامه براش نوشتم و برگشتم بیمارستان.
زیر سرم و سوزن هایی که حق ش نبود خابیده بود با رنگی پریده.
سعی کردم خوب نگاه ش کنم تا چهره اش توی خاطرم ثبت بشه.
جواد کشیک وایساده بود و با دیدنم جلو نیومد تا راحت باشم.
زیر لب باهاش صحبت می کردم:
- ترانه خانوم عزیزم من دارم می رم به خدا قسم که خدا خودش می دونه به خاطر تو می رم تو حق ت نیست به خاطر من بسوزی و بسازی ! حق ت نیست اول جونی ت بترسی که هر بار یکی بیاد سراغ ت و مرگ کمین کرده باشه یا برات یا حتا اتفاق های بدتر! مراقب خودت باش خانوم خدانگهدار.
نامه رو دست جواد دادم و گفتم:
- این نامه رو بده بهش خدانگهدار داداش.
جواد داغ دیده بود ولی خانوم ش باهاش مونده بود و یک بار نزدیک بود خانوم شو از دست بده اما فقط بچه ۵ ماهه توی شکم خانوم ش و از دست داده بود.
من نمی خواستم بلایی سر ترانه بیاد چون می دونستم نابود می شم! و هم ترانه نابود می شه.
1 هفته بعد #ترانه
حال و احوال بهتری داشتم هر وقت که چشم باز می کردم چند تا جوون مثل مهدی رو می دیدم که مراقبم هستن ولی هر بار که از مهدی می پرسیدم می گفتن با اون وضعیت پاش راش نمی دن داخل بخش مراقبت های ویژه.
دکتر چک م کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه دیگه.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت51
#ترانه
- بعله بابا؟
...
-علیک سلام بعله؟
...
- باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟
..
- اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد.
..
باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم:
- حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی .
و قطع کردم.
سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود.
رو به راننده گفتم:
- اقا وایمیسی حالم بده.
وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم.
اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت.
ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش.
مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟
حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت:
- دخترم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم.
#مهدی
رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش.
با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام.
مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟
سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه.
لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه .
ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود.
نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه.
تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده.
تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟
وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه.
وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم.
چیکار کرده بودم باهاش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین.
جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه.
چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه!
دوساعت بعد رسیدیم.
خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه.
#ترانه
سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن.
ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم.
سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود.
نشستم روی خاک ها.
ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا.
شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟
ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت.
یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن .
اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود.
طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب ..
طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم:
- سلام شهدا من بازم اومدم.
بازم اومدم دست به دامن تون بشم.
بازم اومدم با یه دل پدر از درد .
با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه.
یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت52
#مهدی
از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه.
از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم.
نگران ش بودم.
تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه.
نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن.
تمام حرفاش بوی التماس داشت.
التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست.
جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم.
با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه.
دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست.
سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود.
چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل.
همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم.
سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره.
هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد.
از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم.
پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد.
سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل.
چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن.
سریع اومدن پایین پل و کمک مون.
بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه :
- چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد .
خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد.
بهت زده داشت نگاهم می کرد.
خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت.
قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد.
با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد:
- مهد..ی مهدی..
بقیه با تعجب کنار رفتن .
باورش نمی شد خودم باشم.
دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد.
سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن.
همه بهت زده بودن.
با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین .
تو حال خودم نبودم .
توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه.
یکی از بچه ها گفت:
- چی شد خانوم دکتر کجاست؟
خادم به من نگاه می کرد و گفت:
- دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد.
و دوباره نگاهی به من انداخت .
پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد.
عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت:
- ولم کنید خوبم خوبم .
سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت.
می دونستم این سیلی حقمه.
دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن:
- چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم .
دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن .
فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود.
مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره.
دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت:
- می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا.
مسعول شون سری تکون داد .
بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت:
- دستت و بزار روی میز.
همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد.
اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو.
دستم و میز از اشکاش خیس شده بود.
کارش تمام شده بود .
لب زدم:
- ترانه.
وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون.
بلند شدم و دنبالش رفتم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت53
#مهدی
با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه.
کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه.
نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم.
کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد.
نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد.
سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد.
شونه هاشو گرفتم و گفتم:
- ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری ترانه.
همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت:
- ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب ترانه.
دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون.
دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت:
- اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟
روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم:
-حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد!
کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت:
- این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟
شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه.
مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم.
با نگرانی گفت:
- چیزی نمی خوره لج کرده.
حاجی گفت:
- حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش.
حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد.
یا خدایی گفتم و داخل رفتم.
روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما .
زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود.
می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود.
با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد.
یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال.
کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم.
اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم .
زل زده بود بهم و اشک می ریخت.
هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم.
خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد.
خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت54
#مهدی
ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم .
که صدای اذان بلند شد .
نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم بلند شد با همون حال ناخوشی که داشت یکم اب از توی بطری برداشت و توی کاسه ریخت و با بدنی لرزون وضو گرفت حتا نمی تونست با قدم های ثابتی راه بره.
مجدد وضو گرفتم و به نماز وایسادیم.
هر کلمه ای که زیر لب تکرار می کردم اشکی از چشمم سر می خورد و از خدا می خواستم دل ترانه رو باهام صاف کنه.
تازه متوجه اشتباه م شده بودم.
زیر چشمی نگاه ش بهش انداختم توی رکوع می خواست بیفته و چشاش بسته می شد.
چشامو با درد روی هم فشار دادم و خدا رو از ته دل صدا می کردم.
بلند شد که جون از تن ش رفت و فرویخت.
از هوش رفته بود.
خودمو کنترل کردم تا ندوم سمتش.
نماز مو خوندم و وقتی تمام شد سریع رفتم سمت ش و صداش زدم:
- ترانه ترانه یکی بیاد کمک.
هر چی تکون ش می دادم و به صورت ش می زدم بهوش نمی یومد.
مسعول شون و فرمانده و چندتا از خادم ها دورمون حلقه زدن.
هر کاری می کردم فایده نداشت اب به صورتش زدم ولی هیچ.
یکی از خادم ها ابمیوه توی دهن ش ریخت و پاهاشو یکم بلند کردن تا یکم رمق به دست و پا ش برگشت.
فرمانده گفت:
- فایده نداره سریع باید برسونیش بیمارستان.
سوار امبولانس ش کردیم با فرمانده و مسعول شون راه افتادیم.
نگران نگاهش می کردم و مدام باهاش حرف می زدم اما جوابی بهم نمی داد.
گاهی فقط بی رمق لای پلک شو وا می کرد همین.
فرمانده ام با دیدن حالم گفت:
- قوی باش مرد خانوم ت خوب می شه اروم باش.
مسعول شون گفت:
- شوهرش؟ بلخره از معموریت برگشتید؟
متعجب گفتم:
- معموریت؟
سری تکون داد و گفت:
- خانوم ت گفته بود رفتید معموریت چند ماهه.
حتا به کسی نگفته بود من ترک ش کردم.
امید داشت برمی گردم.
لبخند تلخی زدم چیکار باهاش کرده بودم!
دست سرد ش که بی جون کنارش افتاده بود و رو توی دستم گرفتم که متوجه انگشترش شدم.
همون انگشتری که ازش توی حیاط خاستگاری کرده بودم و اون که توی بیمارستان دستش کرده بودم.
حتا حلقه هاش رو هم در نیاورده بود.
به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و بیرون وایسادم و دکتر بالای سرش رفت.
نگران پشت در اتاق قدم می زدم.
بلخره بعد از ده دقیقه دکتر بیرون اومد و یه نسخه دستم داد و گفت:
- نسبت تون با بیمار چیه؟
لب زدم:
- همسرشم خانوم دکتر حال خانومم چطوره؟
با عصبانیت درحالی که چیزی می نوشت گفت:
- اقای محترم انگار اصلا به فکر خانوم تون نیست وضع معده اش خیلی خرابه اگر کنترل نکنه معده اش واقعا دیگه قابل استفاده نیست مگه شما به فکر همسرتون نیستید؟ ایشون انقدر کم خون و کم ویتامین هست که ما به زور رگ شونو پیدا کردیم سرم بزنیم با جای سوزن های روی پوست ش هم می شه فهمید هر روز بیمارستانه که! به تغذیه خانوم تون برسید و گرنه از دست می ره تلف می شه! گودی و کبودی زیر چشم شون به خاطر بی خوابی زیاد و خستگی شدید کار کردن بیش از حد گریه های زیاد و کم خونی هست وضعیت چشم هاشونو دادم برسی بکنن سرخی چشم هاشون بیش از حده سریع دارو ها رو بگرید.
با لیست بیماری هایی که دکتر برام گفته بود مونده بودم چی بگم!
چیکار بکنم!
خدایا من چه بلایی سرش اورده بودم!
من چقدر احمق بودم که فکر کردم ترک کردن ش به نفعشه!
سرمو بین دستام گرفتم و فرمانده ام نسخه رو گرفت و گفت:
- برو پیش خانوم ت من می گیرم.
با چه رویی برم پیشش؟
خدا لعنت ام کنه!
وارد اتاق شدم چند تا سرم بهش وصل بود و پرستار وضعیت شو چکاپ می کرد.
روی صندلی همراه کنار تخت ش نشستم و گفتم:
- خانوم پرستار کی همسرم به هوش میاد؟
سرنگی رو توی سرم تزریق کرد و گفت:
- به نظر که خیلی خسته میاد فعلا خوابه تا شب دارویی هایی هم که مجبور شدیم بزنیم قوی هست به خاطر همین تا شب خوابه .
ممنونی گفتم.
رنگ چهره اش حداقل بهتر از قبل شده بود .
پتو رو روش مرتب کردم که گوشی ش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه سریع جواب دادم:
- سلام بفرماید!
صدایی نیومد .
متعجب گفتم:
- الو؟
که صدای پدرش بهت زده پیچید:
- چی ! بازم تو! دخترمو بدبخت کردی رفتی حالا برگشتی؟
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت55
#مهدی
با حرفای پدرش نمی دونستم چه جوابی بدم!
قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم.
ساعت ۱ شب بود و خیره بودم به چهره ی ترانه .
از غم و غصه خواب م نمی برد بیماری هایی که دکتر گفته بود توی ذهنم پیچ می خورد و حال مو بدتر می کرد.
و بدتر از همه گفته بودن به دلیل گریه های زیاد اگر همین طور ادامه بده ممکنه اب مروارید چشم ش پاره بشه!
یعنی منو می بخشید؟ با چه رویی طلب بخشش کنم؟
سرمو روی دست س گذاشتم و شونه هام لرزید و بی طاقت شروع کردم حرف زدن باهاش:
- ترانه ام ترانه جان خانوم به خدا که خدا خودش می دونه من به خاطر خوشی و سلامت و در امان بودن ت این کارو کردم به خدا منم درد کشیدم صحنه به صحنه چهره اش از جلوی چشمام جم نمی خورد ولی برای اینکه با بودن من اسیب ی بهت نرسه مجبور شدم چشم روی عشقم ببندم و داغ دوری تو به جون بخرم خدا می دونه که چه افراد متاهل ی رو دیدم و حسرت می خوردم تو کنارم نیستی و چه شبا که با اشک و اه سلامت و خوشبختی تو از خدا می خواستم ترانه خانوم منو می بخشی مگه نه؟ به خدا اون بی رحمی که تو فکر می کنی من نیستم ترانه جانم منو می بخشی مگه نه؟
- اره.
اول شک کردم صدای ترانه باشه.
یا شایدم اشتباه شنیدم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت56
#مهدی
مردد سر بلند کردم با چشمای باز داشت بهم نگاه می کرد.
اشک تو چشماش جمع شده بود و با بغض گفت:
- اگه قول بدی دیگه ترکم نکنی اره می بخشمت.
اشکاش از گوشه های چشماش روی بالشت سر خورد و ادامه داد:
- دیگه نرو! تو نبودی همه اذیتم کردن همه بهم خندیدن همه بهم متلک پروندن همه مسخره ام کردن .
هق زد و گفت:
- هر جا می رفتم تو جلوی چشام بودی حتا می خواستم غذا بخورم یاد غذا خوردن مون می یوفتادم و غذا زهرمارم می شد بغض بیخ گلومو می چسبید نه بالا می رفت و نه تمام می شد!
دیگه نتونست ادامه بده و دستاشو جلوی صورت ش گرفت بی صدا گریه کرد.
دستاشو از صورت ش کنار زدم و گفتم:
- اشتباه کردم خودم می دونم می خواستم ازت مراقبت کنم اما این راه درست ش نبودم ببخشید خانوم ببخشید ترانه خانوم جبران می کنم همه رو جبران می کنم.
کلی باهم حرف زدیم تا خسته شد و خابید.
حالا احساس بهتری داشتم که ترانه منو بخشیده بود.
از وقتی محجبه شده بود چهره اش معصوم تر و مظلوم تر شده بود دروغ چرا بار اول که دیدمش از چهره اش معلوم بود چه قدر حاضر جواب و مغروره.
با یاد اون روزا لبخندی روی لبم نشست.
خدایا چطور شد که این فرشته رو سر راه م قرار دادی?
همیشه فکر می کردم زن م یه دختر چادریه فکر نمی کردم یه دختر بی حجابه که قراره پیش من محجبه بشه و امروز انقدر خانوم باشه.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت60
#مهدی
هر چی ایفون و در می زدم ترانه باز نمی کرد و کلید یادمون رفته بود.
ترسیده بودم و استرس به جونم افتاده بود نکنه باز بلایی سرش اومده! گوشی ش هم خاموش بود.
هادی سریع از دیوار بالا رفت و همون بالا وایساد وعمیق بو کشید و گفت:
- مهدی نترس بوی غذا ش تا اینجا میاد اخ.
امیر پوفی کشید و پرید هول یکی زد تو کمرش که هادی افتاد تو حیاط و اخی گفت.
امیر گفت:
- خوبت ش زر نزن باز کن.
هادی باز کرد و سریع دویدم داخل.
کل خونه رو نگاه کردم نبود که نبود باز خونه خراب شده بودم دو دستی توی سرم زدم که خابالود از توی اتاقم اومد بیرون و گیج بهمون نگاه کرد.
همه وارفته بهش نگاه کردیم.
منو که توی این حالت دید ترسیده گفت:
- چیزی شده؟
نفس راحتی کشیدم و هادی گفت:
- ابجی سکته کردیم که فک کردیم اتفاقی افتاده.
ترانه با تک خنده گفت:
- خسته شدم خابیدم.
یهو سعید گفت:
- بچه ها اطراف و.
همه در و دیوار و نگاه کردن و با لبخند نگاهشون کردم.
سعید با دهنی باز اومد داخل و گفت:
- حیاط محشر شده.
همه اشون برگشتن و توی حیاط و نگاه کردن.
بین در وایسادم و اون با به به و چه چه اطراف و نگاه می کردن.
مهدی سمتم اومد و سمت داخل بردم و گفت:
- سرده برو تو.
اخم کرده بود.
یعنی خوشش نیومد؟
دستمو گرفت و برد تو اتاق ش درو زد و با اخم نگاهم کرد.
بغ کرده نگاهش کردم که گفت:
- تنهایی با اسم جسم ضعیف ت این همه کارو کردی؟ حالت بد می شد چی؟
اها پس به خاطر این بود.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- حالا که سالمم می خوای بگی خوشکل نشده؟
هوفی کشید و گفت:
- خوشکل که هیچ محشر شده من نگران خانومم .
لب زدم:
- من خوبم تو که باشی خوبم.
لبخندی زد که صدای هادی اومد:
- ابجی به خدا مردم از گرسنگی .
خنده ای کردم و مهدی گفت:
- برای مزاحم شدنت ۱ ماه اضافه.
هادی گفت:
- ای بابا ابجی این چه شوهریه داری راست می ره اضافه چپ میاد اضافه غلط کردیم شام نخواستیم.
خندیدم و بیرون رفتیم.
با اخم ظاهری گفتم:
- مهدی اذیتتون کنه اذیت ش می کنم.
هادی گفت:
- خوردی اقا مهدی نوش جونت بفرما ابجی بفرما.
و مثلا تعظیم کرد.
رد شدیم و مهدی یه پس گردنی هم مهمون ش کرد و گفت:
- نبینم زبون بریزی ها.
وسایل اماده بوده بود و پسرا تند تند چیدن سفره رو.
برای هر کدوم یه دیس پر و پیمون برنج کشیدم یه کاسه قیمه یه کاسه خورشت سبزی با کباب تابه ای و مخلفات.
نشستیم و همه اشون با دهن باز به غذا نگاه می کردن.
متعجب گفتم:
- بخورین دیگه.
مهدی با دیدن دیس کوچیک خودم گفت:
- مگه غذا نبود؟
لب زدم:
- قابلمه ها پره .
متعجب گفت:
- چرا انقدر کم اوردی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- مگه معده من اندازه معده شماست؟
خنده اش گرفت.
هادی گفت:
- خدایا خاک تو سر فرمانده قدر خانوم به این خوبی و ندونست اگه ۷ ماه پیش با خودش میاوردش الان بازو داشتم اندازه این ستون .
خندیدم و علی گفت:
- خیلی خوشکله دلم نمیاد بخورم.
مهدی گفت:
- لوس نشید بخورید یالا.
شروع کردن و خیلی زود کامل خوردن طوری که نفس کشیدن براشون سخت بود .
هر ۳۰ ثانیه یه بار یکی شون تشکر می کرد.
پاشدم جمع کنم که مهدی دستمو گرفت و نشوند و گفت:
- کجا به سلامتی بشین جمع می کنیم یالا پاشید ببینم.
همه اشون سریع پاشدن و جمع کردن و شستن.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت78
#ترانه
با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد:
- ابجی ابجی فدات بشم خودتی ترانه ابجی منم طاهر ابجی جونم .
صداش به خوبی یادم بود.
همون ریتم همون لحن.
اشک م روی گونه ام ریخت.
ناباور به گوشی نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
-دا..داشی.
که صدای ش بغض به خودش گرفت.
اونم داشت گریه می کرد:
- جان جان دردت تو قلبم جان تمام وجودم دورت بگردم دلم یه ذره شده برات کجایی تمام عمرم کجایی؟
احساس می کردم خوابم.
ناباور سمت مهدی برگشتم و گفتم:
- م..هدی من بیدارم؟ مهدی داداشم زنده است مهدی به..
گوشی و به مهدی دادم و دستامو و جلوی صورتم گرفتم و هق زدم.
مهدی جواب داد:
- الو بفرماید؟
....
- بیاین به این ادرس.
.....
- من همسر ترانه خانوم هستم مهدی.
-...
- بعله ما ازدواج کردیم.
-...
- من واقا گیج شدم شما رو نمی شناسم.
-....
- حتما منتظر هستیم.
مهدی قطع کرد و دستامو از صورتم کنار زد و گفت:
- ترانه ببینمت عزیزم ترانه حالت بد می شه ها نگاه کن منو ترانه.
دستامو به زور کنار زد و اشک هامو پاک کرد.
با هق هق گفتم:
- اون مرد خودم دیدم ما اونو خاک کردیم اون 10 سالش بود که مرد من بچه بودم ولی خوب یادمه مهدی داداشم زنده است چطوری یعنی چی مهدی صدای خودش بود من هنوز صداش تو گوشمه مهدی.
مهدی دستشو جلوی دهنم گذاشت و ساکتم کرد و گفت:
- هادی یه لیوان اب بیار بزنم به صورت ش از حال رفت.
هادی سریع اورد و مهدی به صورتم پاشید.
از جا سریع بلند شدم و دویدم تو اتاق چادرمو برداشتم و گفتم:
- می خوام برم داداشم زنده است منتظرمه مهدی منو ببر.
مهدی شونه هامو گرفت و نشوندم و گفت:
- اروم باش عزیزم اروم داره میاد داره میاد اینجا.
صورت مهدی رو بین دست هام گرفتم و گفتم:
- توهم شنیدی مگه نه؟ صداشو شنیدی اره؟ مهدی دیدی داداشم زنده است؟ اون داشت حرف می زد؟
مهدی سرمو به سینه اش فشرد و گفت:
- هییسس اروم باش عزیزم اروم اروم باش نفس بکش اره شنیدم داداش تو زنده است داره میاد اروم باش.
#مهدی
ساکت شده بود و شک بهش وارد شده بود.
همه با سر می پرسیدن چی شده و من واقعا نمی دونستم چی جواب بدم!
نمی دونمی گفتم که صدای زنگ اومد.
خواست پاشه که گرفتمش و هادی و فرستادم.
سریع رفت جلوی در.
یه پسر قد بلند شبیهه به ترانه بود.
کپی هم بودن.
با دیدن ترانه پله ها رو دید بالا و محکم ترانه توی بغلش رفت.
هر دوتا شون زدن زیر گریه.
نگران بودم نگران ترانه می ترسیدم حالش بد بشه از طرفی هم گیج شده بودم!
ترانه هق می زد و برادرش قربون صدقه اش می رفت.
و بلاخره از حال رفت.
سریع سمت ش رفتم و از برادرش گرفتمش.
توی اتاق روی تخت خابوندمش و یه قرص زیر زبونی گذاشتم توی دهن ش و به صورت ش اب پاچیدم
داداش نگران دستمو گرفت و گفت:
- مهدی چی شده؟ خواهرم چش شده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اروم باش نترس بدن ش ضعیفه از حال رفته از صبح چیزی نخورده.
گذاشتم استراحت کنه و طاهر به سختی ازش دل کند و توی پذیرایی نشستیم و طاهر گفت:
- خواهر من مذهبی نبود که عکس هایی که تا پارسال هم به دستم رسیده بود مذهبی نبود اما الان...
لب زدم:
- با هم که اشنا شدیم مذهبی شد ترانه نزدیک 1 ساله.
طاهر با لبخند گفت:
- خداروشکر خواهرم به سعادت رسیده خیلی نگران ش بودم که زیر دست اون مردک چه بلایی به سرش میاد ازت ممنونم!
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت79
#مهدی
متعجب گفتم:
- مردک؟ کی رو می گی؟
طاهر گفت:
- پدرم .
اشک هاش باز روی صورت ش ریخت و گفت:
- بچه بودم اما متوجه می شدم! همیشه نبود و منو به حال خودم رها می کرد و همیشه ازاد بودم ازاد تر از هم سن و سال هام قلدر بودم از همه چیز سر درمیاوردم سر همین قلدر کاری هام با چند تا پسر بسیجی اشنا شدم و باهاشون اخت شدم بابا فهمید! از هر چی بسیجی و نظامی و این کاره بود متنفر بود تهدیدم کرد کتکم زد با خودش می بردتم تو دم و دستگاه کثیف ش!
کم کم فهمیدم کار هاشو می خواستم کمک ش کنم به رفقام که از خودم بزرگ تر بودن گفتم اونا گفتن که به فرمانده امون بگیم و گفتیم گزارش می دادم بهشون کله گنده بود و همه جا رفیق داشت فرمانده امون خودش باهاش حرف زد اما قبول نکرد و فرمانده امون تهدید کرد ازش شکایت می کنه فهمید من گزارش دادم و به کی گزارش دادم تا سر حد مرگ کتکم زد جلوی چشم هام فرمانده ام با دوتا رفیقم که پسرای فرمانده ام می شدن رو داد زیر بگیرن! خانوم ش سر سال دق کرد و مرد! نوبت من بود منو نمی خواست ترانه به شدت به من وابسته بود و چون خوشکل بود بابام با اون به رقبا ش پز می داد! حتا به بچه ی خودش هم رحم نمی کرد بهم گفت باید برم اما نمی خواست ترانه ازش متنفر بشه گفت باید نقش مردن بازی کنی! گفتم نه گفت ترانه رو ازار می ده! بعد مامان تمام جونم ترانه بود شبا تو بغلم می خواید کوچیک بود 8 سالش بود مثل خودم قلدر بود تا من بودم و من که نبودم مظلوم بود فکر کردم دروغ می گه اما نه خدمتکار اورد و اون به بهونه الکی که بابام گفته بود من نبود ترانه رو کتک زده بود به خاطر جون ترانه رضایت دادم اشکای ترانه من و اتیش می زد اما برای جون ش راهی نداشتم منو فرستاد دبی پیش یکی از همکار هاش یه هفته پیش همکارش مرد که من تونستم الان بیام اینجا توی مدت بیکار ننشستم کلی استاد از بابام جمع کردم تا انتقام خودم و ترانه رو بگیرم.
اشک توی چشای همه امون جمع شده بود.
طاهر پاشد و رو به من گفت:
- می خوام برم پیش خواهرم.
لب زدم:
- برو داداش .
اشک هاشو پاک کرد و رفت پیشش.
ترانه ام چی کشیده بود!
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت80
#مهدی
ذهنم حسابی درگیر شده بود.
رو به بقیه گفتم:
- شرمنده واقعا شوکه شدیم شما بفرماید ناهار از دهن افتاد.
کسی زیاد میل ش به غذا نمی کشید اما دستپخت ترانه هم رو به وجد میاورد.
دوباره صدای زنگ در بلند شد.
این دفعه یه خانوم چادری بود.
سلام کردم و گفتم:
- سلام علیکم بفرماید خواهر؟
چمدون رو پایین گذاشت و گفت:
- سلام اقا مهدی من زینب هستم همسر طاهر برادر خوهرتون.
لب زدم:
- بعله بعله خوش اومدید بفرماید داخل .
ساکت و بلند کردم و گفت:
- شرمنده سنگینه.
درو بستم و گفتم:
- نفرماید این چه حرفیه بفرماید داخل.
به بقیه سلام کرد .
خداروشکر داداش و خانوم ش مثل خود ترانه بودن و خیالم راحت بود.
با چشم دمبال طاهر گشت که گفتم:
- توی اتاق روبروی هستن بفرماید داخل.
سری تکون داد و وارد اتاق شد.
داشتم با بچه ها سفره رو جمع می کردم که ترانه توی استانه در اتاق اومد و بی جون صدام کرد:
- مهدی.
سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- جانم خانوم بیدار شدی؟ خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- خوبم عزیزم ببخشید نگرانت کردم بی زحمت رخت خواب می دی به داداش و زن داداشم؟ خسته راه ان.
حتما ی گفتم و وارد اتاق شدم.
#ترانه
بقیه خواستن بلند بشن که گفتم:
- کجا واقعا من شرمنده شدم امروز همه چی بهم ریخت اولا که من درست پذیرایی نکردم شام هیچکس حق رفتن نداره زنگ بزنید عیال هم بیان امشب و همین جا باشید ناسلامتی فردا شب عروسی من و اقا مهدیه نمیشه که خونه خالی باشه! برادرمم که اومده باید یه جشن بگیریم.
فرمانده مهدی گفت:
- دخترم حالت مساعد نیست باید استراحت کنی .
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبم پدر جان بهتر از این نمی شم شما هم امشب باید توی این شادی کنار ما باشید زنگ بزنید خانواده هاتون بیان .
مهدی بیرون اومد و حرفام رو شنیده بود لبخند به لب داشت و به پیروی از من گفت:
- خانوم راست می گه خیلی وقته دور هم جمع نشدیم.
سفره رو جوونا کمکم جمع کردن و مهدی شام رو سفارش داد.
کم کم خانواده های بقیه اومدن و با روی خوش از همه استقبال کردم.
برای اینکه ما راحت باشیم مهدی حیاط رو پر فرش کرد و مرد ها رفتن بیرون ولی پر عنرژی تر از این حرفا بودن و شروع کردن فوتبال بازی .
کنار زینب زن داداشم نشستم و گفتم:
- خوبی؟
همین کلمه کافی بود اشک ش بریزه رو گونه اش جلوی بقیه و منو محکم توی بغل ش بگیره:
- خیلی خوشحالم که پیدات کردیم و برگشتیم نمی دونی طاهر توی چه عذابی بود همش می ترسید بلایی سر تو اومده باشه مخصوصا که این چند ماه از پیش پدرت رفته بودی و هیچ خبری ازت نبود توروخدا کنار طاهر بمون اون توی این مدت از غصه اب شده.
جلوی اشک هامو گرفتم و گفتم:
- گریه نکن دیگه منم گریه ام می گیره بعدی مهدی میاد کفری می شه ناسلامتی فردا عروسی منه نباید انقدر گریه کنم خوب نیست من کنار داداشم می مونم حساب اون کسی که ما رو جدا کرده حتما می رسم نگران نباش دیگه نمی تونه کاری بکنه اروم باش.
سری تکون داد و خانوم فرمانده که نسبت به بقیه پخته تر بود گفت:
- نباید توی این وصلت اسمونی حرفی از جدایی و غم باشه خدا خوشش نمیاد انقدر این وصلت مبارکه که نیمه گمشده هم همو پیدا کردن خواهر به برادر رسیده و برادر به خواهر باید نماز شکر بخونید.
کم کم بساط شادی پهن شد و همه لباس عروس و وسایل مو نگاه می کردن.
اون شب بهترین شب عمرم بود خیلی خوش گذشت.
ساعت ۱۱ بود انقدر گفتیم و خندیدیم که همه خسته بودن.
یکی شعر می گفت یکی ترانه محلی می خوند و بقیه دست می زدن یکی جوک می گفت و یکی خاطره تعریف می کرد حرفی از غیبت و بدگویی نبود همه خانوم های فهمیده ای بودن شاد بودن بدون گناه.
مرد ها هم پشه بند زدن و همون توی حیاط خابیدن.
ساعت1 شب بود و فقط من و مهدی بیدار بودیم که داشتیم پیامک بهم می دادیم:
- خانوم جان خسته نیستی؟
+نوچ دلم برات تنگ شده!
- خانوم جان از پنجره هم نگاه کنی منو می بینی دلتنگی ت رفع بشه عزیز جان!
+همه جا خانوم ها خابیدن راه نیست بیام نگاه کنم.
مهدی استیکر خنده فرستاد .
یهو نوشت:
- بقیه رو قال بزاریم بریم گلزار شهدا؟
بهترین پیشنهاد بود.
سریع قبول کردم که مهدی گفت:
- کاپشن منو بیار که قندیل بستم.
منم نوشتم باشه.
هر طوری بود از بین بقیه رد شدم و حتا نتونستم چادر سیاه مو برادرم و با همون چادر سفید و فقط تونستم کاپشن و پالتو خودم و بردارم و طوری که مزاحم بقیه نشم از خونه بزنم بیرون.
🔴 فوری فوری
#تا میتونید این پیام رو سریعا منتشر کنید
✍️ #مهدی اسلامی
#رفقا لطف کنید به هیچ عنوان پیگیر سلامتی سید حسن نصرالله عزیز نباشید
الان همه دارن زور میزنند تا از طریقی اطلاعاتی بدست بیارن
هوش مصنوعی اینها هم داره همه چی رو رصد میکنه
قطعا پیگیری دوستان از طریق ارتباطاتشون در لبنان ، جان اون عزیزان رو به خطر میندازه
#الان جنگ ایمان با هوش مصنوعیه
به خدا ایمان داشته باشید
به امداد غیبی ایمان داشته باشید
و سید حسن نصرالله عزیز رو به خداوند بسپارید
#قطعا اگر صلاح باشه خبری منتشر بشه ، حزب الله بیانیه خواهد داد
#خواهش میکنم حواستون به این موضوع باشه
#آنتی_فتنه
#نکته_بصیرتی
#لبنان
#هوش_مصنوعی
#سید_حسن_نصرالله
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
#بیداری_ملت
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic