eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
827 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.5هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم . که صدای اذان بلند شد . نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم بلند شد با همون حال ناخوشی که داشت یکم اب از توی بطری برداشت و توی کاسه ریخت و با بدنی لرزون وضو گرفت حتا نمی تونست با قدم های ثابتی راه بره. مجدد وضو گرفتم و به نماز وایسادیم. هر کلمه ای که زیر لب تکرار می کردم اشکی از چشمم سر می خورد و از خدا می خواستم دل ترانه رو باهام صاف کنه. تازه متوجه اشتباه م شده بودم. زیر چشمی نگاه ش بهش انداختم توی رکوع می خواست بیفته و چشاش بسته می شد. چشامو با درد روی هم فشار دادم و خدا رو از ته دل صدا می کردم. بلند شد که جون از تن ش رفت و فرویخت. از هوش رفته بود. خودمو کنترل کردم تا ندوم سمتش. نماز مو خوندم و وقتی تمام شد سریع رفتم سمت ش و صداش زدم: - ترانه ترانه یکی بیاد کمک. هر چی تکون ش می دادم و به صورت ش می زدم بهوش نمی یومد. مسعول شون و فرمانده و چندتا از خادم ها دورمون حلقه زدن. هر کاری می کردم فایده نداشت اب به صورتش زدم ولی هیچ. یکی از خادم ها ابمیوه توی دهن ش ریخت و پاهاشو یکم بلند کردن تا یکم رمق به دست و پا ش برگشت. فرمانده گفت: - فایده نداره سریع باید برسونیش بیمارستان. سوار امبولانس ش کردیم با فرمانده و مسعول شون راه افتادیم. نگران نگاهش می کردم و مدام باهاش حرف می زدم اما جوابی بهم نمی داد. گاهی فقط بی رمق لای پلک شو وا می کرد همین. فرمانده ام با دیدن حالم گفت: - قوی باش مرد خانوم ت خوب می شه اروم باش. مسعول شون گفت: - شوهرش؟ بلخره از معموریت برگشتید؟ متعجب گفتم: - معموریت؟ سری تکون داد و گفت: - خانوم ت گفته بود رفتید معموریت چند ماهه. حتا به کسی نگفته بود من ترک ش کردم. امید داشت برمی گردم. لبخند تلخی زدم چیکار باهاش کرده بودم! دست سرد ش که بی جون کنارش افتاده بود و رو توی دستم گرفتم که متوجه انگشترش شدم. همون انگشتری که ازش توی حیاط خاستگاری کرده بودم و اون که توی بیمارستان دستش کرده بودم. حتا حلقه هاش رو هم در نیاورده بود. به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و بیرون وایسادم و دکتر بالای سرش رفت. نگران پشت در اتاق قدم می زدم. بلخره بعد از ده دقیقه دکتر بیرون اومد و یه نسخه دستم داد و گفت: - نسبت تون با بیمار چیه؟ لب زدم: - همسرشم خانوم دکتر حال خانومم چطوره؟ با عصبانیت درحالی که چیزی می نوشت گفت: - اقای محترم انگار اصلا به فکر خانوم تون نیست وضع معده اش خیلی خرابه اگر کنترل نکنه معده اش واقعا دیگه قابل استفاده نیست مگه شما به فکر همسرتون نیستید؟ ایشون انقدر کم خون و کم ویتامین هست که ما به زور رگ شونو پیدا کردیم سرم بزنیم با جای سوزن های روی پوست ش هم می شه فهمید هر روز بیمارستانه که! به تغذیه خانوم تون برسید و گرنه از دست می ره تلف می شه! گودی و کبودی زیر چشم شون به خاطر بی خوابی زیاد و خستگی شدید کار کردن بیش از حد گریه های زیاد و کم خونی هست وضعیت چشم هاشونو دادم برسی بکنن سرخی چشم هاشون بیش از حده سریع دارو ها رو بگرید. با لیست بیماری هایی که دکتر برام گفته بود مونده بودم چی بگم! چیکار بکنم! خدایا من چه بلایی سرش اورده بودم! من چقدر احمق بودم که فکر کردم ترک کردن ش به نفعشه! سرمو بین دستام گرفتم و فرمانده ام نسخه رو گرفت و گفت: - برو پیش خانوم ت من می گیرم. با چه رویی برم پیشش؟ خدا لعنت ام کنه! وارد اتاق شدم چند تا سرم بهش وصل بود و پرستار وضعیت شو چکاپ می کرد. روی صندلی همراه کنار تخت ش نشستم و گفتم: - خانوم پرستار کی همسرم به هوش میاد؟ سرنگی رو توی سرم تزریق کرد و گفت: - به نظر که خیلی خسته میاد فعلا خوابه تا شب دارویی هایی هم که مجبور شدیم بزنیم قوی هست به خاطر همین تا شب خوابه . ممنونی گفتم. رنگ چهره اش حداقل بهتر از قبل شده بود . پتو رو روش مرتب کردم که گوشی ش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه سریع جواب دادم: - سلام بفرماید! صدایی نیومد . متعجب گفتم: - الو؟ که صدای پدرش بهت زده پیچید: - چی ! بازم تو! دخترمو بدبخت کردی رفتی حالا برگشتی؟