فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ❤️ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 28 مرداد 1403 ه.ش
❖ 13 صفر 1446 ه.ق
✧ 17 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درودتان بادیاران جان
سپیده هر صبح
با زندگی همراه شو !
با احساس ترین سمفونی
طبیعت را، قلب می نوازد
تا بتوانیم دلنواز ترین
شعر مهربانی را بسراییم
و آن را به قلبهای مهربان
هدیه دهیم
مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است
مهربانی ستایش احساسهای پاک است
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست..
صبحتون بخیر🌼🍃
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺مثل گل با طراوت
🌼و پراز عطرخوش زندگی
🌺خندههات جنس دریا
🌼قدمهات جنس صخره و کوه
🌺و هدفهات روی روال
🌼حالت خوب
🌺سلام صبح بخیر
🌼یکـشـنـبـهات گلبـــاران
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ گزارشگر عراقی از یه زائر و شهروند عراق میپرسه شما همین یه لباس سیاه رو داری؟
زیادی کهنه شده....
جوابش....
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت42
#ترانه
خیره بودم به صورت ش تا ببینم داره درد می کشه و واکنشی نشون می ده بزنم زیر گریه.
مهدی هم دید من حالت اماده باش ام از درد می مرد هم به روی خودش نمیاورد.
بعد از عوض کردن پانسمان ها پرستار رفت و با استرس گفتم:
- خوبی؟
نفس شو با فشار داد بیرون و گفت:
- خوبم نگران نباش خانوم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم یه چیز مقوی بگیرم بیارم بخوری؟
یکم فکر کرد و گفت:
- دلم کامپ..
جمله از دهن ش در نیومده بود که فاطمه و شوهرش از در اومدن داخل با دست پر .
بعله انواع کامپوت که مهدی هوس کرده بود.
بلند شدم و به فاطمه دست دادم بغلم کرد و گفت:
- خسته شدی عروس خانوم شرمنده.
اخمی کردم و گفتم:
- برو بابا دیونه!
خندید و به محسن هم سلام کردم.
محس خواست به شوخی بزنه با بازوی مهدی که بلند گفتم:
- نهههه.
مهدی خودش بیشتر ترسید و با چشای گرد شده نگاهم کرد.
محسن دستش تو هوا خشک شده بود.
اروم ادامه دادم:
- بازوش زخمه.
محسن هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
- ابجی سکته دادی .
با خجالت به مهدی نگاه کردم که گفت:
- اشکال نداره به فکر منه دیگه.
سری تکون دادم و فاطمه گفت:
- این داداش من عاشق کامپوته ده تا هم بهش بدی می خوره.
و باز کرد داد دست مهدی.
لب زدم:
- اتفاقا هوس کرده بود می خواستم برم بگیرم اومدین داخل.
مهدی اروم به دستم زد و با اشاره سر به دوتا برادره اشاره کرد.
سری تکون دادم و چند تا کامپوت براشون بردم .
مهدی شروع کرد به خوردن.
من که قد دنیا بدم می یومد از کامپوت.
با چنگال گرفت سمتم که عقب رفتم و گفتم:
- از بوش هم بدم میاد.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- ضرر کردیا خانوم.
ترجیح می دادم ضرر کنم.
دکتر اومد و ما کنار وایسادیم .
فاطمه زد به بازوم و گفت:
- شب اول نامزدی تون چطور بود؟
با خنده گفتم:
- عالی بود.
اونم خندید و گفت:
- نبین تو بیمارستانه ها بعدا خاطره جالبی برای بچه هاتون می شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوب خیلی.
دکتر گفت یکم دیگه بمونه یکی دو روزی ولی مهدی زود گفت:
- نه اقای دکتر بار اولمم نیست که می رم خونه بهتره.
دکتر گفت:
- باشه ولی مراقب باشید.
سری تکون دادیموو محسن رفت برای ترخیص
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت43
#ترانه
وسایل مهدی رو جمع کردم و مونده بود لباس هاش که گفت می ریم خونه عوض می کنه.
فقط پیراهن شو پوشید.
با کمک محسن و یه پرستار از تخت پایین اومد و یه پا یی شروع کرد به حرکت کردن و دستاش و دور گردن اون دو تا انداخته بود.
نگران نگاهش می کردم یه وقت چیزیش نشه!
فاطمه گفت:
- نگران نباش استاده خودش رکورد داره ۷ بار دست چپ ش شکسته ۵ بار دست راست ۴ بار پای چپ ۵ بار پای راست.
بهت زده با چشای گرد شده نگاهش می کردم.
با خنده گفت:
- یه بار توی پرورشگاه بودم 8 سالش بود موشک کاغذی می ساخت بیا و بیین
بعد دید موشک پرواز می کنه گفت منم می خوام باهاش پرواز کنم می شه؟
منم دور درسم بودم گفتم اره غیب ش زد! کجا رفت رفت بالای اتاقک گوشه پرورشگاه از پله چوبی رفته بود بالا.
موشک و توی دستش گرفته بود و یهو می پره و پرت می شه رو زمین و پاش می شکنه.
لبامو گاز می گرفتم تا صدای خنده ام بیرون نره
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت44
#ترانه
مهدی و سوار ماشین کردن و صندلی جلو رو کامل خم کردیم که پای گچ گرفته اش جا بشه.
منم کنارش نشستم و فاطمه هم کنار من اقا محسن هم پشت فرمون.
سعی می کردم به مهدی نچسبم تا دست زخمی ش درد نگیره .
برای همین مدام جا به جا می شدم و صندلی جلو رو سفت گرفته بودم تا روی مانع ها و ترمز کردن ها به مهدی نخورم.
مهدی یکم خودشو جا به جا کرد و گفت:
- خانوم راحت بشین اذیت می شی چرا اینجوری نشستی؟
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- بازوت زخمه ممکنه بخورم بهش راحتم من می رسیم الان.
سعی کرد خودشو تکون بده و به در بچسبه اون بازو شو گرفتم و نگهش داشتم:
- چیکار می کنی تکون نخور ببینم می تونی یه جا بشینی گفتم من جام خوبه.
عین پسر بچه های مظلوم نگاهم کرد و فاطمه گفت:
- نه بابا این بتونه اروم یه جا بشینه؟ این شره .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تا پاش خوب نشه حق نداره پاشه دست و پاشو می بندم.
فاطمه و محسن خندیدن و محسن گفت:
- ای ای بکش اقا مهدی بکش زمان ی که من مریض بودم فاطمه پرستاری می کرد به من می خندیدی می گفتی سوسول حالا توبت خودته بچه ننه.
مهدی اه کشید و گفت:
- اره دیگه به تو خندیدم سر خودم اومد.
همه خندیدیم.
وقتی رسیدیم برادر محسن هم اومد کمک و مهدی و بردن داخل.
سریع جا پهن کردم گوشه اتاق و مهدی و روش خابوندن دوتا بالشت پشت کمرش گذاشتم و تکیه داد با نگرانی گفتم:
- خوبی درد نداری؟ انگار ناراحتی چیزی شده؟ دردت گرفته؟
سری به عنوان نه تکون داد و گفت:
- نه خوبم ناراحتم انقدر به زحمت افتادی اونم توی دوران نامزدی مون جبران می کنم برات به خدا.
اخمی کردم و یکی زدم تو کله اش یه چشم غره هم بهش رفتم و گفتم:
- حرف اضافه بزنی می زنمت فهمیدی؟ می رم دور ناهار چیزی خواستی صدام کن.
با خنده گفت:
- اگه قول بدی نزنی منو باشه.
خندیدم و با همون لباسا و چادر رفتم دور ناهار.
خداروشکر فاطمه کمکم بود و شروع کردیم تا ساعت ۲ اصلا بیکار نشدم و خونه رو تمیز کردم.
واقعا متاهلی هم سخت بودا.
سفره پهن کردیم و برای خودم و مهدی توی سینی چیدم.
بقیه نشستن و سینی رو کنار مهدی گذاشتم و نشستم.
اروم گفت:
- خسته نه باشی خانوم.
با یه جمله اش خستگی از تنم در رفت.
دیس غذا رو که برای دونفرمون گذاشته بودم توی دستم گرفتم.
چون اذیت می شد یه دیس اوردم برای دوتامون تا من بگیرم و اون بتونه راحت بخوره.
با بسم الله مهدی شروع کردیم و بهش چشم دوختم سر بلند کرد و با سر پرسید چیه با استرس گفتم:
- خوشمزه است؟
با اب و تاب چشمکی زد.
خیالم راحت شد و ناهار مونو خوردیم.
فاطمه و شوهرش برای کار هاشون و سر زدن به مهدی اومده بودن و مرخصی شون ۳ روزه بود و حالا می خواستن برگردن.
فاطمه با شرمندگی گفت:
- ببخشید تو روخدا نمی تونم بمونم کمکت.
پوفی کشیدم و گفتم:
- شما خواهر و برادر چرا اینطورین کاری با من می کنید احساس غریبگی می کنم اخه این چه حرفیه!
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت45
#ترانه
فاطمه محکم بغلم کرد و گفت:
- ببخشید قشنگم نمی خواستم ناراحتت کنم.
مهدی از همون تو حال خداحافظ ی کرد و من تا دم در بدرقه اشون کردم.
وقتی برگشتم مهدی مدام خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است.
سمت ش رفتم بالشت های پشت سرشو برداشتم و یه بالشت نرم گذاشتم و به شونه هاش فشار اوردم و خابوندمش .
پتو رو روش مرتب کردم و گفتم:
- بگیر بخواب خسته شدی.
با غم گفت:
- من کاری نکردم که همه کار ها رو تو کردی خانوم عمری خدا بده همه رو جبران می کنم برات..
دستمو روی دهن ش گذاشتم و مجبور شد ساکت بشه و گفتم:
- شما بهتره سکوت کنی و بخوابی پر حرفی خوب نیست.
با خنده نگاهش کردم.
دستمو برداشتم و مهدی زود خواب ش برد.
خونه رو جمع و جور کردم و حوصله ام سر رفته بود.
نمی دونم چرا از کار خونه خوشم اومده بود و حس می کردم بزرگ شدم خانوم شدم.
حالا که مهدی خونه بود باید حسابی بهش برسم.
از توی اینترنت دستور انواع شیرینی رو در اوردم و شروع کردم به پختن.
با دردی که توی کمرم وول می خورد کش قوی به بدنم دادم ۵ ساعتی گذشته بود و کلی شرینی درست کرده بودم .
سینی اخر رو هم از فر در اوردم و توی ظرف ریختم تا شکلاتی شون کنم.
شام هم فلافل بود.
همه چیز اماده بود سری به مهدی زدم هنوز خواب بود و گاهی توی خواب از درد اخم می کرد.
کرم ی که دکتر برای ترک ها و زخم های سطحی و خشکی پوست ش بود و برداشتم و کنارش نشستم.
اروم دستشو روی پام گذاشتم و شروع کردم به کرم زدن .
چون روی اسفالت افتاده بود بعضی جاها از پوست ش ریش ریش و سابیده شده بود.
خم شده بود و داشتم صورت شو می زدم که زنگ در زده شد و چشمای مهدی هم باز شد.
خابالود نگاهم بلند شدم و چادرمو زدم فاصله حیاط تا در و طی کردم درو باز کردم که چند تا پسر دیدم.
چند تایی شونو توی دانشگاه با مهدی دیده بودم.
سلام ی کردم که گفتن:
- سلام ابجی خوبید؟ داداش مهدی کجاست؟ بیمارستانه؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- مننون نه خونه است امروز مرخص شد بفرماید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜
🌸 #چند_لحظه_ای_با_کلام_وحی 🌸
♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️
🌸سوره مبارکه #یاسین آیه ۷۸،۷۹
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷الهی به امیدتو
💖 با توکل به نام الله
💖دلتون شاداز غم ها آزاد
🌷خانه اميدتون آباد
🌷زندگی تون بر وفق مراد
💖 در پناه خدای مهربان
💖 دوشنبه تون عالی
#السلامعلیکیاصاحبالزمان
🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ
🌷و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
🌱استادانصاریان:
پیاده روی اربعین یک موج جهانی
و آماده سازی برای آمدن
امامعصر(عج) است
و مُشتی محکم بر دهان وهابیت
و علیه فرهنگ یهودیت است ..
#اربعین
#امام_زمان ♥️
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ❤️ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 29 مرداد 1403 ه.ش
❖ 14 صفر 1446 ه.ق
✧ 18 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🌺
آخرین دوشنبه
مرداد ماهتون با نشاط
گلهای مهربان
امروزتان شیرین
آرزو دارم
کوله بار امروزتون
پراز آرامش، برکت
سلامتی، عشق
بخشش ومعرفت باشه
لحظه لحظه ی
زندگیتون سرشاراز آرامش🌸
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و هر بامداد
از خاکستر خویش بر میخیزم
و با صدای خویشتن
بیدار میشوم
تو را میگویم:
شادیا! صبحات عاشقانه باد
غادة السمان
درود صبحتون دلنشین
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت46
#ترانه
با اجازه ای گفتن وداخل اومد.
درو بستم و داخل رفتیم.
با سر و صدا و یالله گویان اومدن و مهدی با دیدن شون خوشحال شد.
یکی شون یا خنده گفت:
- ای بابا نمی دونم چه قسمتیه هر بار این مهدی چلاغ می شه ما میایم خونه اش .
بقیه اشون خندیدن.
دوباره همون ادامه داد :
- اون دفعه اون پاش بود این دفعه این پاش نوبتیه.
دوره اش کردن و شوخی و خنده هاشون بالا گرفته بود.
شربت و شرینی اوردم یکی شون بلد شد و ازم گرفت و گفت:
- ممنون ابجی خیلی زحمت کشیدید شرمنده مزاحم شدیم .
اروم گفتم:
- نه چه زحمتی مهدی هم خوشحال شد خوش اومدید.
یکم متعجب شدن که مهدی صداش کردم.
مهدی با تک خنده ای گفت:
- نامزد کردیم.
همه رفتن تو شک.
یهو ریختن سر مهدی و تبریک.
با خنده نگاهشون کردم و یکیش داد زد:
- من شرینی می خوام گفته باشم.
توی اشپزخونه برگشتم و ظرف ها رو شستم.
حدود یه ساعتی موندن و بعد رفتن.
با صدا کردن های مهدی توی پذیرایی رفتم و کنارش نشستم که گفت:
- کجایی خسته شدی بگیر یکم بخواب نمی خواد این همه کار کنی خانوم.
سری تکون دادم واقا خسته شده بودم.
خسته امون جا دراز کشیدم مهدی گفت:
- رو زمین کمرت درد می گیره یه دشک ی چیزی پهن کن خانومم.
بی حال گفتم:
- مهدی خسته ام همین جور خوبه.
دیگه متوجه نشدم چی گفت و زود خوابم برد.
با صدای بلند و یهویی تلوزیون عین فنر تو جام نشستم.
اب دهنمو قورت دادم و به تلوزیون نگاه کردم سریال بود و یکی افتاده بود دمبال دختر بچه اونم جیغ می کشید.
ترسیده به مهدی نگاه کردم که خودشو مظلوم کرد و گفت:
- حوصله ام سر رفته بود روشن کردم صداش زیاد بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- سکته کردم مهدی.
با چاپلوسی گفت:
- شرمنده خانوم.
به ساعت نگاه کردم و با تعجب دیدم ساعت 11 شبه.
بهت زده گفتم:
- چرا بیدارم نکردی؟ گرسنته ؟ الان زود حاضر می شه.
با لحن تو دل برویی گفت:
- اخه خیلی خسته بودی دلم نیومد.
با هول و ولا بلند شدم و زود فلافل ها رو سرخ کردم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت47
#ترانه
زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش:
- ترانه مراقب باش نسوزونی خودتو.
چشم بلندی گفتم و اخرای سرخ کردن بودن دو سه تا نمونده بود که فلافل از دستم در رفت و افتاد تو دروغن محکم و روغن پاچید زود دستمو جلوی دورتم گرفتم که سوختم.
جیغی از ترس کشیدم و خم شدم روی زمین.
با سوزش ی که توی دستم پیچید زدم زیر گریه.
انقدر شکه شده بودم و همه چی سریع اتفاق افتاد که حتا نمی دونستم باید چیکار کنم.
با صدای مهدی سرمو بلند کردم انقدر ترسیده بود کشون کشون اومده بود تا اشپزخونه.
ترسیدم حالش بد بشه یا اتفاقی بیفته براش سمت ش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی نگاهم می کرد و تند تند چک ام می کرد:
- چی شد چرا گریه می کنی واسه چی جیغ زدی؟ چت شد؟ سالمی؟
دستمو بهش نشون دادم که نفس راحتی کشید و گفت:
- نترس اروم باش خانومم اروم باش چیزی نیست چند تا نیم قطره کوچیکه الان خوب می شی اروم باش ترسیدی.
حالم با حرفا ش بهتر شده بود خداروشکر.
گهگاهی سکسه ای می کردم و مهدی ناراحت نگاهم می کرد .
به حرف اومد و گفت:
- اخه عزیز من چرا انقدر هول می کنی؟ حالا دوساعت شام دیر تر حاضر بشه مگه چی می شه؟ ببین چیکار کردی با خودت.
لبام برچیده شده بود و اماده گریه بودم.
اخم کرد و گفت:
- گریه کنی من می دونم با تو ها.
برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:
- چی شد این فلافل های خوشمزه؟ بوش که خیلی خوبه.
بلند شدم وسایل و بردم توی پذیرایی و سفره رو پهن کردم.
سمت مهدی رفتم و گفتم:
- بیا کمکت کنم برگردی سر جات.
متعجب گفت:
- نمی دونم چطوری اومدم.
خنده ام گرفت.
یه دسته اشو دور شونه ام گذاشت و یه دست شو به دیوار گرفت تا رسید به رخت خواب و اروم نشست.
کلا وارد بود انقدر که پاش به قول خواهر و رفیق هاش شکسته بود می دونست چطور رفتار کنه یا راه بره.
براش ساندویچ گرفتم و دست ش دادم.
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ درد نداری؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاهم کردم و گفتم:
- کیه الان؟
بلند شدم و چادرمو زدم.
فاصله حیاط تا در و طی کردم و درو باز کردم.
کسی جلوی در نبود که!
یه قدم بیرون اومدم و خم شدم ببینم کیه که دستی دور دهن و بینی م حلقه شد و دستمالی به صورتم محکم فشار داده شد.
حس می کردم بینی م الان خورد می شه و نتونستم دوم بیارم و دست و پا زدنم فایده ای نداشت و بیهوش شدم.
چشم که باز کردم سرم سنگین شده بود و حس می کردم گیج م.
چشام مدام تار می دید و حتا نمی دونستم کجام!
یه اتاق بود یه کمد فلزی گوشه اش سقف ش گچ ش باد کرده بود و یه دست می زدی می ریخت.
یه پنجره و جا کولری حتا قالی هم کف زمین ش نداشت.
نشستم و به دیوار تکیه دادم.
سردرد بدی توی سرم پیچ می خورد.
هیچ صدایی از بیرون نمی یومد و این بیشتر منو می ترسوند.
انقدر سرم درد می کرد که رگای سرم نبظ می زد و این به خاطر داروی بیهوشی روی دستمال بود که روی دهنم فشار داده بودن.
یعنی منو دزدیدن؟ کی؟
نفر اول بابام توی ذهنم بود .
دختر ترسویی نبودم و خیلی قلدر بودم اما از وقتی مهدی اومد تو زندگیم نمی دونم چرا انگار به اون وابسته و اگر نباشه انگار بی پناه ام!
دوباره روی زمین سرد و گچی دراز کشیدم دوست داشتم تمام این گچ ها بریزه روم بلکه یکم گرمم کنه.
چشام کمی بعد گرم شد و خوابم برد اما بدترین خواب بود.
بین خواب و بیداری بودم و سرما دیونه ام می کرد.
هیچکسی نبود که بیاد بهم سر بزنه!
اصلا اونایی که منو دزدیدن رحم نداشتن یه جرعه اب به من بدن؟
روز گذشت و شب اومد.
معده درد و سردرد وحشتناک بدجور حالمو گرفته بود.
ولی سرما بدتر از همش بود.
باید یه کاری می کردم.
به سختی از جام بلند شدم و سمت کمد رفتم در شو باز کردم و به داخل ش نگاه کردم.
باید نشسته می خابیدم ولی بهتر از بیرون بود.
خودمو توی کمد جا کردم و درو بستم.
یکم گرما به بدن ام تزریق شد و از شدت لرزش دندون هام که بهم می خورد کم می کرد.
سوز معده ام داشت روانی م می کرد و تیر های خفیفی می کشید.
دوست داشتم بالا بیارم ولی هیچی تو معده ام نبود.
متوجه نمی شدم کی زمان می گذره و اصلا چه مدته که اینجام.
تب و معده درد و سردرد و گرسنگی از پا درم اورده بود و حتا نای حرکت کردن نداشتم.
گردن م خشک شده بود از درد ولی نمی تونستم تکون بخورم.
تن م از گرمی و تب خیس شده بود توی این سرما.
کم کم هوشیاری مو از دست دادم و هیچی نفهمیدم.
3 روز بعد*
#مهدی
توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم.
فقط منتظر یه خبر از طرف بچه ها بودم.
خبری که ۳ روزه منتظرشم!
ترانه ام کجاست؟ تو چه حالیه؟ سالمه؟
حتا نمی تونستم بشینم عصا زیر بغل اول تا اخر اداره رو متر می کردم.
بلخره جواد بدو بدو رسید از دور داد زد:
- مهدییی مهدیی اعتراف کرد اعتراف کرد داریم می ریم جایی که گفته.
از خوشحالی پام سست شد و نزدیک بود پخش زمین بشم که جواد گرفتمم.
سریع یه سری از بچه ها رو اعزام کردن به محل.
اول برسی ش کردن تا تله نباشه.
دل تو دل ام نبود تا زود تر بریم توی اون خونه.
وقتی اجازه ورود دادن دل تو دلم نبود.
بچه ها سریع ورود کردن و منم دمبال شون.
سانت به سانت خونه رو شروع کردیم به جست وجو کردن.
اتاق های زیاد و تو در تویی داشت.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت48
#مهدی
هر اتاقی و باز می کردم و ترانه رو پیدا نمی کردم دنیا روی سرم خراب می شد!
چرا باید به خاطر شغل من این بلا سرش بیاد؟ ای کاش بهش می گم کار من چیه! حالا اگر بلایی سرش بیاد من شرمنده اش می شم.
نمی دونم اتاق چندمی بود ولی به خدا توکل کرده بودم و مطمعن بودم ترانه ام همین جاست.
کل اتاق ها رو گشتیم اما نبود.
بچه ها متعجب شده بودن و زنگ زده بودن دوباره هم بازجویی کردن اما اعتراف کرده بود همین جاست!
بند دلم پاره شده بود و توی دلم هر ذکری بلد بودم به زبون میاوردم و دست به دامان تمام اعمه اطهار شده بودم.
تاب نیاوردم و بلند شدم دوباره کل اتاق ها رو اول گشتن.
جواد پا به پای من می یومد بچه ها دوباره بلند شدن و هر اتاق و چند بار نگاه می کردن.
نمی دونم اتاق چندمی بود نبود اومدم برم بعدی که یهو خشک شدم.
دوباره به اتاق نگاه کردم .
جلو رفتم و در کمد و باز کردم که ترانه افتاد بیرون.
شکه بهش نگاه می کردم.
بچه ها سریع زنگ زدن امبولانس.
تب ش شدید بود و زرد شده بود.
جواد دستمو گرفته بود تا نقش بر زمین نشم.
خدایا ترانه امو به خودت می سپارم.
خدایا من اشتباه کردم که ترانه رو وارد زندگیم کردم اونم با این شغل ام!
خدایا.
پشت در اتاق مراقبت های ویژه نشسته بودم و چهره ی ترانه یک لحضه از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
باورم نمی شد سه روز توی اون سرما و اون اتاقک زندانی بود بی اب و غذا.
صد بار خودمو لعنت کرده بودم.
اره باید می رفتم باید ترانه رو ترک می کردم تا در امان باشه!
ترانه با من که باشه همیشه خطر تهدید ش می کنه و من نباید به خاطر عشق م خودخواهی می کردم و جون شو به خطر می نداختم.
کار سختی بود دل کندن ولی برای سلامتی ترانه هم که شده باید این کارو می کردم.
جواد کنارم نشست و موضوع و بهش گفتم.
صورتم خیس از اشک بود جواد گفت:
- این کارو نکن شما همو دوست دارید مهدی ضربه ی بدی به هر دوتاتون وارد می شه شاید اون بتونه با شغل ت کنار بیاد.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- به چه قیمتی؟ به قیمت جونش؟ اون دیگه نمی تونه یه زندگی معمولی داشته باشه! من شرمنده اش می شم! ای کاش بهش می گفتم دیگه نمی تونم بمونم من از اینجا می رم توهم سعی کن این خبر و پخش کنی تا دست از سر ترانه بردارن.
جواد هر چقدر باهام صحبت کرد فایده ای نداشت.
وقتی دکتر بهم گفت خطر رفع شده احساس کردم جون به دست و پاهام برگشت.
وسایل ضروری رو از خونه جمع کردم و اولین دفتر ملک و املاک خونه رو به اسم ترانه زدم.
یه نامه براش نوشتم و برگشتم بیمارستان.
زیر سرم و سوزن هایی که حق ش نبود خابیده بود با رنگی پریده.
سعی کردم خوب نگاه ش کنم تا چهره اش توی خاطرم ثبت بشه.
جواد کشیک وایساده بود و با دیدنم جلو نیومد تا راحت باشم.
زیر لب باهاش صحبت می کردم:
- ترانه خانوم عزیزم من دارم می رم به خدا قسم که خدا خودش می دونه به خاطر تو می رم تو حق ت نیست به خاطر من بسوزی و بسازی ! حق ت نیست اول جونی ت بترسی که هر بار یکی بیاد سراغ ت و مرگ کمین کرده باشه یا برات یا حتا اتفاق های بدتر! مراقب خودت باش خانوم خدانگهدار.
نامه رو دست جواد دادم و گفتم:
- این نامه رو بده بهش خدانگهدار داداش.
جواد داغ دیده بود ولی خانوم ش باهاش مونده بود و یک بار نزدیک بود خانوم شو از دست بده اما فقط بچه ۵ ماهه توی شکم خانوم ش و از دست داده بود.
من نمی خواستم بلایی سر ترانه بیاد چون می دونستم نابود می شم! و هم ترانه نابود می شه.
1 هفته بعد #ترانه
حال و احوال بهتری داشتم هر وقت که چشم باز می کردم چند تا جوون مثل مهدی رو می دیدم که مراقبم هستن ولی هر بار که از مهدی می پرسیدم می گفتن با اون وضعیت پاش راش نمی دن داخل بخش مراقبت های ویژه.
دکتر چک م کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه دیگه.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
- دکتر می شه شما بیرون باشید؟
دکتر سری تکون دادو بیرون رفت.
با نگرانی گفتم:
- مهدی من کجاست؟ اتفاقی افتاده؟ حال ش چطوره؟ پاش شکسته بود بدن ش زخم و زیلی بود کی بهش توی این مدت رسیدگی کرده؟
صالحی از جیب کاپشن چرم ش یه نامه بهم داد و گفت:
- این و مهدی داده .
ازش گرفتم و ذوق زده باز کردم.
برگه انگار با گریه نوشته شده بود.
چون قطره های اشک روش به خوبی مشخص شده بود.
بیرون رفتن صالحی و اون دوتا رفیق ش و دوتا پرستار داخل اومدن.
انگار می خواستن کاری بکنن.
متعجب شروع کردم به خوندن:
- به نام خدا
سلام.
امیدوارم که حالت وقتی این نامه رو می خونی خوب باشه ترانه خانوم.
وقتی این نامه رو بخونی من خیلی ازت دورم دوری که مجبورم اجباره برای تو برای ازادی تو برای اینکه تمام عمر با ترس زندگی نکنی خانوم.
من شرمنده اتم شغل من خطرناکه و دشمن های زیادی دارم که هر کدوم به خون من تشنه ان و برای اینکه به هدف شون برسن دست به هر کاری می زنن وقتی پیدا ت کردم و توی اون وضعیت دیدمت صد بار خودمو نفرین کردم که چرا گذاشتم بهم نزدیک بشی و علاقه امو سرکوب نکردم به خاطر خودت !
من معمور مخفی اطلاعاتی هستم و نمی تونستم از اول اینو بهت بگم چون قوانین شغل من به این صورته! امیدوارم من حقیر رو حلال کنی و از سر تقصیرات من بگذری مجبورم ترک ت کنم تا خطری تو رو تهدید نکنه تو اول راهی و کلی امید و ارزو داری صیغه ما ۱ سا
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت49
#ترانه
له است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ
مهدی نیک سرشت.
خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته.
می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره.
بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم:
- شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه.
خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمعنم خونه است هیجا نرفته .
پرستار ها با زود گرفته بودنم و اون یکی داد می زد:
- عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش.
حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود.
هق می زدم و التماس می کردم:
- توروخدا بازم کن مهدی من منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است.
با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم.
#سه روز بعد
تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم.
با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم.
با خوشی بلند داد زد:
- مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم.
سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن:
- مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی.
نبود چند دست از لباس هاشم نبود.
روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
باورم نمی شد مهدی من رفته بود.
منو ترک کرده بود.
از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود.
بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم.
پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم.
تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم.
سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته.
شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم.
و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده.
خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود.
از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق معمول فاصله حیاط تا خونه رو دویدم بلکه مهدی اومده باشه.
طبق معمول خونه خالی و سوت و کور بود.
دوباره بغض گلومو گرفت.
کوله امو انداختم و حوصله نداشتم چیزی بپزم.
همه چیز منو یاد مهدی می نداخت.
نماز مو با گریه و التماس خوندم مثل تمام روز های بی مهدی.
لباس هامو عوض کردم و کتاب هایی که خونده بودمو برداشتم تاکسی گرفتم برم بسیج.
پامو که توی مسجد گذاشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜
🌸 #چند_لحظه_ای_با_کلام_وحی 🌸
♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️
📖سوره مبارکه ابراهیم،۴۴
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
#﷽
🌼خدایا "
💫در این سه شنبه زیبا
🌼دوستانم را به مهربانیت
💫میسپارم ...
🌼درهای رحمتت را
💫برویشان بگشا و
🌼بی نیازشان کن ازهر نیازی
💫و به برکت ذکر امروز
🌼دل همه رو شاد کن
💫خانه همه رو آباد کن
🌼سلامتی و عاقبت بخیری
💫را توشه زندگیمون کن
🌼و حاجت همه رو برآورده کن
💫به نام اعظمت یا الله
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي
💚حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً
💚ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
💚وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
#اللهم_ارزقنا_زیارت #اربعین💚
-یادتنرهرفیقمنوبینموکبا
یادتنرهرفیقمنوبینزائرا :)💔
‹ 🥀 ›↝#دلتنگڪربلا
‹ 🕯 ›↝#اربعین
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ❤️ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 30 مرداد 1403 ه.ش
❖ 20 صفر 1446 ه.ق
✧ 19 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین به معنی “ای بخشندهترین بخشندگان 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز سه شنبه
سی مردادماه
مهربان باش و لبخندت
را به همه هدیه ڪن
خدا عاشق مهربانی ست
سلام روزتون زیبا و دل انگیز
و متبرک به نگـــاه خدا...
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
31 مرداد💙
خدا میگه خودم
خودم این شرایط سر راهت قرار دادم .
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic