لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تم_شهدایی
💛🧡
#شهید_سردار_سرتیپ_نجف_کردزنگنه
دوست من ،اون چیزی رو که میدونیو باید بهش عمل کنی نباید بزاری معلوماتت روز به روز بیشتر بشه ولی به اعمالت هیچی اضافه نشه!
شهید علی بلورچی🕊️ 🥀
Gharar_gah_shahid_jahad.attheme
55K
🌸🌺
هر گاه خدا را
بیشتر از هر چیزی دوست داشتی،
مؤمن شدنت را جشن بگیر!
در محضرِ #آیتاللهبهجت
#تم_شهدایی
#شهید_مجید_قربان_خانی
Gharargah_Shahid_jahad.attheme
124.9K
🌚
یه جا از سریال در چشم باد هست که بیژن به لیلی میگه :
[ تو سه روز بود که حرف نمیزدی ...
سه روز بود که دنیا به آخر رسیده بود.. ]
#تم 🐾
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت سی و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 امتحانش مجانیه . دم در دبیرستان منتظرش بودم … به
#قسمت چهلم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ..
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
- نه … مشکلی نیست … .
- مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
- بله … از دوست های قدیمی پدرمه …
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … .
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
- نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم ..
سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .
با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …
✍ ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهلم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 ازش فاصله بگیر چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به
قسمت چهل و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 جوجه مواد فروش
.
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
- هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
- هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم …
✍ ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
4⃣1⃣
#جهاد به #هنر و #رسانه اهمیت زیادی میداد. فیلمی از زندگی #پدرش تهیه کرد و همه مراحل اجرایی آن را دنبال می کرد، با #تصویربرداری و #کارگردانی و #نویسندگی و #مصاحبه_گرفتن هم آشنایی داشت.
#جهاد نمونه ای از جوانان این دوره و آشنا با مهارت های موردنظر ، روابط عمومی بالا و توانایی در ارائه چهره ای واقعا جدید از #مقاومت بود.
همزمان از طریق فیلم کوتاه و مستند و داستان به دنبال زبانی آسان و اثرگذار ، و زبانی بروز برای مقاومت بود.
#جهاد و گروهی از دوستانش برای این کار باهم گفت و گو و هم فکری داشتند.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
پاییز سرد کوچہ هاے بیروٺ یادٺ هسٺـ...؟!
حیاےٺو😌و بی شرمے مدیترانه یادٺ هسٺـ...؟!
اماه انی راحلون را یادٺ هسٺـ...؟!
شب هاے جمعہ،روضہ الشهیدین یادٺ هسٺـ...؟!
خنده هاے☺آخرٺ در کوهسنگے یادٺ هسٺـ...؟!
ماه هاے دورے از خانہ و دلٺنگے😔یادٺ هسٺـ...؟!
علی وار شبانہ خانہ ها🍎در زدن یادٺ هسٺـ...؟!
به کوچہ های فقیر طیردبا سر زدن یادٺ هسٺـ...؟!
بے ٺو ولی هوای شرجے بیروٺ سنگین اسٺـ!😞
کوچہ به کوچہ ے ضاحیہ سخٺ سنگین اسٺـ!
یاد آوری اشک هاے فطمہ و سعده و مصطفے و ام عماد...
ای عطر خوب نجابٺ خطراٺٺ زنده باد
#جہاد
#شهید_جہاد_مغنیه
#جہاد_ادامه_دارد...
#رفیق_شہیدم
#یادش_با_صلوات
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رجزخوانی شهید محسن خزایی در سوریه
🔹۲۲ آبان ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم محسن خزایی.
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
قسمت چهل و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 جوجه مواد فروش . هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم
#قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 نمی کشمت
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
- به چی زل زدی؟ …
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم…
من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم …
تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی …
و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .
بردمش کافه … .
- من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه …
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 نمی کشمت سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من …
#قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
- اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .
- امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …
همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
- منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه …
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 قول شرف تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین
#قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 مسیر آتش
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه …
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … .
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من …
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
یھ کاناݪ عاشقانھ با حس و حاݪ متفاوت🤤
عاشقانھ اے بࢪاے رفقاے مذهبیموݩ
بانو تو ایران منی من هم سلیمانی تو😍
دیگر نذارم لحظه ای باشد نگاهی روی تو😌
اخر برای حفظ تو باید منم راهی شوم🙂
سوی یمن با ارتشی اماده از دیدار تو🚶🏻♀
یه کانال متفاوت 🧐
با حاݪ شھدایی 🌷
ولی عاشقانھ❤️
متنای این کانال ࢪو همھ ممبرا بࢪاے دݪبࢪاشوݩ میفࢪستن😃❤️
متناے ناب
تازھ اینجا رمان سࢪنوشت عاشقے هم داࢪند .
رمان عبرتشون که محشرههه!🤩
تلاطم رو هم نگم🌹💖
مطمئنم با داشتن این کانال نیازے به کاناݪ عاشقانھ دیگه اے نداࢪی🤩
بیا و جملاتش رو بࢪاے دلبࢪ بفرست تا بدونھ عاشقشی از ته قلب😘😍❤️
@asheghi_110
خوش به حال شهدا ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
زندگینامه و خاطرات #شهید_جهاد_مغنیه
4⃣2⃣
هرکس او را میبیند فکر میکند جوانی بی مشکل و بی غم و غصه است. یک جوان #پولدار و #شیک.
اما اینگونه صفات رابطه ای با داستان #جهاد ما ندارد.
او همزمان با کودکی خود #اسلحه را دوست داشت و برای آن آموزش دید و راه های جنگاوری را آموخت.
با این حال عاشق شعر و موسیقی و خواندن هم بود.
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدجهادعمادمغنیه
#رفیق_شهیدم
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 مسیر آتش مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود
#قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
✍🏻 بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ …
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس…
یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … .
می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش
… این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ …
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … 2 سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..
و اون فقط گریه می کرد .
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: ✍🏻 بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملا
#قسمت چهل و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 اراده خدا
بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
- چرا این کار رو کردی؟ …
زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه …
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه …
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون وضعیت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست …
.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت چهل و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 اراده خدا بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید
#قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 من گاو نیستم
.
برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … .
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … ما دست شما رو می گیریم … شما رو تنها نمی گذاریم … هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست… آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید …
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
- احد حالش چطوره؟ …
- کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام … .
- متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …
- استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …
چرخیدم سمتش … هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم
✍🏻 ادامه دارد ...
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
تنها در سیاهی شب هستم تنها و بی پناه در جست و جوی نور
نوری به سوی من می آید
آری ستاره ایست درخشان که راه را نشانم میدهد
و این ستاره تویی
#جهادنا
@jihadmughniyeh_ir
💠 #حدیث_روز 💠
🔰 پیامبر اکرم (ص) :
💢 قَلبٌ لَيسَ فيهِ شَيءٌ مِنَ الحِكمَةِ كَبَيتٍ خَرِبٍ، فتَعَلَّموا و عَلِّموا و تَفَقَّهوا، و لا تَموتوا جُهّالاً؛ فإنَّ اللّهَ لا يَعذِرُ عَلَى الجَهلِ .
✍ دلى كه در آن چيزى از حكمت نباشد، مانند خانهاى مخروبه است. پس، دانش بياموزيد و بياموزانيد و فهميدگى به دست آوريد و نادان نميريد؛ زيرا خداوند عذرِ نادانى را نمىپذيرد.
📚 كنز العمّال : ح۲۸۷۵۰.
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
خواهرانم را به حجاب ، مطالعه ، تعهد اخلاقی ، احترام به مادر و پدر توصیه می كنم ، حتی بعد از ازدواجشان و باعث سربلندی خانواده و برادرشان شوند ، و صبور هستند ، زیرا این زندگی است و ساده ترین چیز اگر در خانه، کاری انجام ندهند اما حمایت کنند از رسانه های حشدالشعبی محبوب و اسلام که اینان افتخار ماست ..
قسنتی از #وصیت نامه شهید احمد مهنا ..
#۲۲روزتاشهادتاحمد
# شهید_احمد_مهنه
@shAhmad
#شهید_مدافع_حرمی_با_دو_قبر
🍃 در سوریه، ایمان به دوستانے که مداحے میکردند میگه برایــم روضہ حضرت ابوالفضل(س) بخونـید و بهشون میگه برایم دعا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضل یا به روش سرورمــون آقا امام حسین(ع) یا مثل خانم فاطمه زهرا.
🍃 ایمان به سہ روش شهـید شد: دستے ڪہ عبــارت یارقیه روی ان نوشته شــده بود مـثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین ع و قسمت اصلے جراحت ایمان پهلـو و شـکم بود؛ مـثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قـسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛
یعنے یک قسمت از وجود من در خاک سـوریه جـا ماند.
🎙 ﺭاﻭﻱ: ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ
#ﺷﻬﻴﺪ_اﻳﻤﺎﻥ_ﺧﺰاعی_ﻧﮋاﺩ
#سالروز_شهادت
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir
🌿[ #کلام_شهدا ]🌿
من برای #شهادت اصرار نمےکنم
آنقدر کار مےکنم که لایق شهادت بشوم و خدا من را بخرد. . .
#شهیدمرتضےحسینقمے🖇🌱
🔰کانال قرارگاه فرهنگی مجازی🔰
•••✾شهید جهاد عماد مغنیه✾•••
@jihadmughniyeh_ir