#شاید_تلنگر 😞
🔥 #ارتباط_با_نامحرم🔥
🔴دختر خانم ها #حتما_بخونند
🔵آقا پسرها #باید_بخونند
💠به قول ☝️🏻حاج حسین یڪتا:
🌏دنیا ، دنیای #تیپ_زدنه!👠👔
فقط مهم اینه که👇🏻
کی🧕🏻👱🏻♂، برای کی 🧕🏼👱🏽♂تیپ میزنه!
✅بله این شهدا بودند که یه جوری تیپ میزدند که #خدا نگاهشون ڪنه#نه هر #نامحرمی❌
🔷اما فقط یه ☝️🏻چیزی:
آقا پسر🤔الگوت ✨حضرت علی(ع) بود، #حواست_هست؟🤨
⭕️ آیا تو #ایمانت از حضرت علی #قوی_تر است که با هر نامحرمی اون هم در فضای مجازی 📱و یا غیره ارتباط میگیری و از اون حد مجازش هم میگذری 😠و باعث #فتنه و #آسیب و هزاران #گناه و #گرفتاری میشوی⁉️
✴️مگه قرار نبود #صحبت با نامحرم در حد #ضرورت باشه⁉️
💥 پس این #چت📲 ڪردنا و... چی میگه؟؟🤔
🔵دختر خانوم؟!
🌸 وارث ارثیه حضرت زهرا (س) 🌸! شما چی🤨
🔻#حواست_هست خود حضرت فاطمه جلوی یه مرد #ڪور😑 حجابشو 🧕🏻رعایت میڪرد؛...✔️
💜چشمات👀 قشنگه، صورتت زیباعه😇، ✅میدونم همه ی اینارو....
🔴ولی قرار نبود زیبایی هاتو بزاری برای هر ڪسی؛...👥
پس این #پروفایل و اینا چی میگه؟؟؟🤨
جایی ڪه با چند تا لمس صفحه ی گوشی📱 #ڪلی_مرد 👱🏻♂👨🏻میتونن ببیننش...
🌷قرار بود #یار باشیم...✔️
🌹قرار بود #منتظر باشیم...✔️
🌻قراربود #راه_شهدا روادامهبدیم..✔️
🌺قرار بود برای #رفیق_شهیدمون 🥀مرام بزاریم...✔️
🔻ولی #قرار_نبود به مجازی📱 #باخت بدیم...✖️🤦🏻♂️
💢اومدیم تو صحنهی جنگ⚔ دشمن تا #مقاومت💪🏻 ڪنیم، گفتیم #جنگ_نرم؛
⚠️ولی نرم نرم خودمون داریم #وا_میدیم😔
♨️ و در آخر #اسیر⛓ دامهای #شیاطین 😈میشویم و #مجروح و خسته 🤕وامیمونیم و به #عقب بر میگردیم‼️😥
⬅️بیایید بخاطر دل♥️ امام زمان گناه نکنید❌
⬅️ بیایید بیخودی ☝️🏻#ادعای امام زمانی نکنید❌
⬅️بیایید رعایت کنید و با هر #نامحرمی ارتباط نگیرید✖️ و خود را #آلوده🌫 به هر گناهی😈 نکنید ، ❌
☝️🏻که اگر این شد چیزی جزء #تباهی و #نابودی برایتان ، به ارمغان نمیگذارد پس 💢لطفا #رعایت_کنید.
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۳۵
و حالا مرا #اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید...
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد..
و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد
_به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!
و ولخرجی های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد
_البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!
#ردّخون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم 🌸خون مصطفی🌸 هم به آستینش ریخته..
و او روی همین خونها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد..
که حالم از این #مبارزه و #انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد
_فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!
دیگر رمق از قدم هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد..
و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد.
از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده..
که با دست دیگرش شانه ام را گرفت تا زمین نخورم...
بدنم را به سمت ساختمان میکشید و حتی
دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید
_البته ولید اینجا رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم،.....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسه
تمام تنم از ترس سِر شده بود،..😨😭
مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند...🤲😥
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت..
و آنها نمیخواستند این #طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند...😱😰😭
ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود... 😰😰😭😭😭
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد..
و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد
_خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!😥
و دیگر فرصت نشد #وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید..😰
و دیگری وحشیانه در را باز کرد.😰😰😰😰
نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم..
و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد...😰😰😭😭😭😭
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری ها را میدیدم که به پیکرش می کوبیدند. و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد...
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده😰😰😰😰 و رحمی به دل این
#حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند،..
بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود.. که روی زمین بدن سنگینش را
میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد....😰😰😭😭😭
کار دلم از وحشت گذشته بود..
که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متالشی شدن است...
وحشت زده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد #اسیر این تروریست ها شده باشم...😱😱😰😰😰😰
که تمام تنم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir