#غیرت 👊🏻
#قسمت_دوم
نمونش یبار توی مهمونی فامیلی زنداییم سبزیهاشوآورده بود تا درحالیکه گل میگن و گل میشنون😒پاک کنن.
من هم توی همون جمع بودم اما سجادرفت چفت زنداییم نشست...زندایی جوان ماهم از خداخواسته به بهانه ی پاک کردن سبزی شروع کرد به شوخی و خنده...😂😅
خنده اونا هماناو خشم وافسوس من...
یه ربع زیرچشمی نگاشون کردم بعد ازجام بلند شدم رفتم بینشون واستادم...
درحالیکه لبخندمیزدم☺️سجادو با پام هل دادم و گفتم برو اونور تر میخوام بشینم.
_وا اینهمه جا خب برو اونور بشین!!!
_نه اینجا بهتره...
_چه بهتری ای داره؟
_چقدسوال میپرسی برو اونور دیگه😒
زنداییم یکم متفکرانه نگام کرد و خودشو یکم کنار کشید...حقاکه یه سانت با داداش ما فاصله داشت ولی من از فرصت استفاده کردم خودمو تو همون یک سانت جا کردم...
راستشو بخواین آدم میترسه...اینجورچیزاپسر سر به راهوخجالتیو از راه به در میکنه...😔چی برسه به داداش من که یکسره برا کارش یا مدرسه بادوستهاش یا...تو خیابون و کوچه هاست...🙃
یبار مدرسه برامون اردو گذاشته بود.
فردا از اردو برگشتیم و باید اولیاء صبح زودمیومدن دنبالمون...فکرکردم بابا یا مامانم میاد اما تا از پنجره دیدم سجاد داره از در وارد میشه سریع لباسمو پوشیدم و وسایلمو برداشتمو رفتم دم درسالن...بایدمیرفت دفتر و به معاون اطلاع میداد...من دم کلاس بودم که زهرا از کلاس اومد بیرون تا اومد بیرون هلش دادم توکلاس گفتم
-نهههههههه
وحشت زده نگام کرد
- چیشده؟😦
-هیچی...خیلی بی دقتی...اگه الان یک مرد تو مدرسه باشه میخوای چیکار کنی؟
یکم نگام کرد
-باشه😥
رفت توچادرشوسرش کرد و بعدرفت بیرون
سجاد اومد بیرون...سریع در کلاسو بستم رفتم گفتم
-بریم داداش من اومدم...
-اوه چه آماده هنوز میخواستم صدات کنم
-ما اینیم دیگه😉
#ادامـــه_دارد
اللهم عجل لولیک الفرج🌿✨
نویسنده:
@jihademadmoghnieh
#مصاحبه
#قسمت_دوم
آخرین دیدار
فاطمه عماد مغنیه، برمیگردد به آن روز. انگار همه جزئیات جلوی چشمش باشد. لبخندی میزند و از یک فنجان نسکافه حرف میزند که پدرش «همه را یکجا سرکشید. خیلی هم تند. البته من این فنجان را برای خودم درست کرده بودم! قبلش از او پرسیدم نسکافه میخواهی؟ که گفت نه. شنبه شب بود، نهم فوریه 2008 یعنی دو روز پیش از شهادتش. پدر سه شنبه شهید شد. سکوتی میکند و ادامه میدهد: «درست مثل برادرم جهاد. او را هم برای آخرین بار روز پنجشنبه دیدم و یکشنبه شهید شد.» با اشتیاق، ادامه ماجرای آخرین دیدار با پدرش را از سر میگیرد: «آمد به خانهی من. مادرم هم بود. نشستیم به شبنشینی. آن شب قسمتی از یک سریال طنز سوری را دیدیم و کلی خندیدیم».
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_دوم
به گزارش العهد٬ در این میان حاج عماد در راس فرماندهان مقاومت قرار داشت و نقشههایی را که ممکن بود صهیونیسیتها اقدام به اجرای آن کنند ارزیابی میکرد. توصیه او به همرزمانش تاکید بر یک جمله بود که بارها آن را تکرار کرد: «دشمن صهیونیستی باید با ذلت و زیر آتش از خاک ما خارج شود».
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجعماد
#قسمت_دوم
شهادتش بهت بزرگ در عالم اسلام بود
«عماد مغنیه» شخصیتی بود که ممکن بود وقتی با شما نشست و برخاست داشته باشد، بخورد، بیاشامد و زندگی عادی داشته باشد؛ ولی هیچ یک از مادیات محور تعلق او نبود. کسی که شهادتش بهت بزرگی در عالم اسلامی به وجود آورد. من بعد از ارتحال امام، در بین شخصیتهای غیرروحانی، ندیدم شخصیتی مثل عماد که اندوهی با شهادتش در عالم اسلامی به وجود آورد.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
❤ بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
🌺هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
❣بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.»
گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای.
چیزی از شهدا ندیدی!
چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟»
گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.
علاقه خاصی به شهدا دارم...»
❓ آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
💑مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... »
☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم)
🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
که دیدیم و پسندیدیم...
آنهم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@jihadmughniyeh_ir
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_دوم
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوستام میگفتم:
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑
به خودشم گفتم..!
اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😐
نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچهها گفتم.
ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁
زور میزد جلوی خندش رو بگیره.
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستش اونجا میپلکیدند😒
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم بچهها باز هم دار و دسته محمد خانی
بعضی از بچههای بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف.
بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب میبردن ..
برای همین ازش بدم میومد فکر میکردم از این آدمهای خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😖
اما طرفدارزیاد داشت.
خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
اما توی چشم من اصلاً اینطور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 🙄
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
998.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_دوم
#زندگینامه
#شهید_جهاد مسئول یک پرونده
بسیار حساس بود🖐🏻!"
و فرماندهی گروهی از اعضای مقاومت
را در جولان اشغالی بر عهده داشت..
هدف شهیدجهاد ایجاد یک فضایی
از مقاومت بود تا بدین ترتیب
مقدمات آزادسازی این منطقه از تصرف
#صهیونیستها فراهم شود ...✌️🏻
نکته قابل تأمل این است که
چگونه فرماندهان و رهبران ارشد
مقاومت به این نتیجه رسیدند
که چنین پروندهی مهمی را به
شهیدجهاد با سن و سال کم ،
واگذار و به او اعتماد کنند ...!!
این واقعا ناشی از شخصیت
بزرگِ جهاد بود
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]