شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت شصت و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 تو رحمت خدایی اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد ا
#قسمت آخر داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه … با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد … .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم … مادر سالم و خوبی هم نداشتم … برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم
اما امروز خوشحال و شاکرم … و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم …
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و … بدم … .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم … چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن … .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته … اما من آرامم … قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه …
من و همسرم، هر دو کار می کنیم … و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم … وقتی همسرم از سر کار برمی گرده … با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها … برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه … .
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن … می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم … و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ …
و من این جواب منه … نه … هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست …
اتحاد، عدالت، خودباوری … من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم … و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
✍🏻 #پایان
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا حـیُّ یـا قیّوم.'🌱 ✍️روایتـیمــادرانـه ماشین اورژانس نزدیک میشد. صدایش بیش از هر زمان دیگری
لا اِلاَ اِلَّا الله الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین.'🌱
✍️روایتـیمـادرانـه
مراسم تشییع آغاز شد.
فضای مراسم چقدر به مراسم تولد شباهت داشت. چه فرشتگان زیادی! چه برف زیبایی...
مراسم دفن پیکر در خاک با شتاب انجام شد. فریادها بلند شد.
مادر شهید همچنان سعی داشت آرامشی همراه با خشوع و تواضع داشته باشد.
اما «ابو بلال»،
پدر شهید این جمله را بارها تکرار میکرد: «کسی را که به تو شلیک کرد نمیبخشم».
مراسم که پایان یافت مادر «علی» نزدیک مزار نشست.
سرش را به خاک نزدیک کرد و شروع کرد به صحبت با پسرش: «ماما، شهادتت مبارک. خداوند چهرهات را روشن کند «علی».
فهمیدم که بدون غسل و کفن و با لباس جهادت دفن شدی.
مبارکت باشد که به این عزت و سربلندی رسیدی. «علی» جان، پیکرت 12 روز روی زمین ماند؟ خدا کند که امام مهدی (عج) به استقبالت آمده باشد.
ماما، «علی» جان! به من اطمینان بده زمانی که به شهادت رسیدی امام مهدی را صدا زدهای؟ او را صدا زدی؟»
#پایـان
#حاجعماد
#قسمت_دوازدهم
رابطه میان حاج عماد و حاج قاسم رابطه روح و فداکاری مانند رابطه امام حسین و حضرت عباس (ع)بود که هردو مسئولیت و روحیه جهادی والایی داشتند.
به گزارش العهد٬ پنج دقیقه بعد از این وداع٬ حاج رضوان برای یک ماموریت مهم و ضروری از ساختمان خارج شد و به محض اینکه به خودرو خود رسید در لیست شهدای مقاومت قرار گرفت. ناگهان حاج قاسم صدای انفجار را شنید؛ متوجه نشد به کدام سو میرود٬ برگشت و به پیکر تکه تکه شده رفیق و همراه همیشگی خود رسید. این یک جدایی دردناک بود؛ اما دوازده سال بعد با پرواز روح ملکوتی حاج قسم٬ دو رهبری که جانشان را در راه آزادی قدس و فلسطین فدا کرده بودند به هم رسیدند.
#پایان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』