مادر پریشان است؛تمام خاطرات پسرش از مقابل چشمانش عبور میکند . . .
برق چشمانش،قد رشید و چهره زیبای پسرش را به خاطر می آورد . . .
چشمانش که به پیکر بی جان پسر می افتد امید هایش نا امید میشود...
با خود میگوید یعنی واقعا جهاد رفت؟...
بی تابی مادر امانش را بریده که پرچم گنبد امام حسین را می آورند...ندای یا حسین (ع) طنین انداز میشود . . .
نام حسین(ع) را که میشنود آرام میشود...
حالا دیگر روضه های عاشورا را مرور میکند...
به روضه علی اکبر که میرسد خجالت زده اشک هایش را پاک میکند . . .با خود میگوید جهاد "اربا اربا" نیست . . .
بمیرم برای اربابم حسین(ع) که جمع کردن پیکر علی اکبرش از دشت برایش معمایی شده بود . . .
#جهـادنا
#مهـربـونبـرادرم
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°وزیـدبوےخراساݧ و ناگهاݩ رد شد
ڪبوترانہ دݪـم بےقرار گـنبد شد
#ساعتبهوقتعاشقی
یابنالحسن..!
کارمازکارگذشتهبهخدامیدانم
اینهمهپایگناههایمناشکنریز💔
#اللهمعجلالولیڪالفرج
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون حب شما❤️
عشق نافرجام است...🥀
جوان🖇
حرم که نبیند
جوان ناکام است....
#حسیــنجــآن♥️
#منتظࢪانہ
#السلامعلیڪیابقیھاللہ💕
تـوهـزاࢪسـاݪاسـتڪہمنـتـظـرۍ...🥀
ومـݩهنـوزجـاۍِسـرباز،🤲
سَـربـارٺبودھام...!😓
ڪسـرهمـیـݩیڪنقـطہ،🎈
دنـیـاࢪابہـممۍریـزد:)⚖
هرگاه به بهشتزهرا میرفت،
آبی بر میداشت و قبور شهدا را میشست!
میگفت: با شهدا قرار گذاشتم که
من غبار را از رویِ قبرهای آنان بشورم
و آنها هم غبارِ گناه را از رویِ دل من بشورند!
#شهید_رسولخلیلی
#مــردیبـودبـرایخودش
1_سال 86 بود كه اولينبار او را ديدم. نوجواني رشيد و نوراني.
در حرم حضرت معصومه (سلامالله عليها) با هم همراه شديم.
فارسي را كم ميفهميد و عربي را كم ميفهميدم.
ولي نگاههاي با معنايش تمام حرف را ميزد. نديده بودم كسي با زيارتنامه حضرت معصومه (سلامالله عليها) گريه كند
ولي او گريه كرد و من از گريه او بغض كردم كه ما چه داريم در كنار خود و قدرش را نميدانيم. زيارت كه تمام شد گوشهاي نشستيم و از حال و هوا كه خارج شد گفتم من تا به حال در حرم بيبي گريه نكرده بودم ولي الان از گريه تو... خنديد و گفت:
«چه حسي نسبت به حضرت زينب (سلام الله عليها) داري؟»
گويي با مشت كوبيد به سرم. اشك در چشمانم جمع شد و نه او چيزي گفت و نه من.
✍️احسـانامیـنی
#جهـادنـا
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا قاضِیَ الْحاجات.'🌱 ✍️روایـتـیمــادرانـه روز هشتمِ بعد از شهادت؛ به خود میلرزید. بازهم وضو
یـا اَرْحَمَ الرّحِمیـن'🌱
✍️روایتـیمـادرانـه
روز دوازدهم بعد از شهادت؛
دوازده روز از شهادت «علی» گذشت. رسیدن پیکر «علی» بهترین خبر برای قلب پر از غلیان مادر بود.
محلهها و کوچهها با گلهای زرد و آفتابگردان آذین بسته شدند؛ ماشینها لباسی از گلهای قرمز و سفید پوشیدند و زمین، لباسِ سفیدِ پر از برف بر تن کرده بود.
چقدر عجیب بود بارش برف در این ایام سال.
مضطرب و پریشان میایستاد پشت پنجره و دستانش را به هم میفشرد.
تمامی رازهایش را در قلب حفظ میکرد و در دل میگفت: «یا زهرا، زمان امتحان است. نمیخواهم ضعیف باشم. نمیخواهم صدایم بیرون بیاید.
کمکم کن. نمیخواهم عشقم، «علی» را با شیون و فریاد استقبال کنم». اینجا در پشت پنجره و به دور از چشمها، اشکهایش جاری بود. به چهره مونس و همدمش نگاهی انداخت: «چی شده ابو بلال؟»
پدر «علی» جواب داد: «آخرین باری که «علی» رفت میدانستم که دیگر برنمیگردد».
سپس با دستانش اشکهای مادر شهید را پاک کرد.
#ادامـهدارد....🎈