🖤⃟•••
براےامامحسین(ع)گریهمۍڪنیمتا
ارزشهارازندهنگهداریم؛بدانیمآنجاچه
گذشت،تادوبارهآنموضوعبراێنوهاشتڪرارنشود...
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🖌ا•💔•
چقدر زورش زیاد میشود دل
وقتی که دلتنگ میشود •••
پنجشنبه است و
یادت میان جان، غوغا
به پا کرده است باز •••
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_7
با صدای امیرمحمد به خودم اومدم..
_چی شده باز!🤔چرا همش تو فکری؟!🧐نکنه عاشق شدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_آره مگه بده؟!؟!
_به به حالا این بد بخت کی هست؟
_یه بدبختی به نام محمد که داداش خطابش میکنم😑
_حرفی ندارم...حقم داری عاشقم بشی😇پسر به این خوشگلی و خوش تیپی مگه داریم؟!😌 البته بگم من به هر دختری پا نمیدم..
_وای وای😪....نکشیمون خوشتیپ.. اصلا تو جنتلمن..کی به تو زن میده؟!😑..اعتماد به سقفت زیاده هاااا...
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد😌اصلا اونقدر ور دل داداشات بمون تا بترشی..
_آدم بترشه بهتر از اینه که زن تو بشه..
ناگهان صدای امیررضا به بحثمون خاتمه داد و توجهمون و سمت خودش جلب کرد..
_عسل و خربزه، بحث عشق و عاشقی تون تموم شد؟ بیاین تو میخوایم ناهار بخوریم..
چشمی گفتیم و وارد خونه شدیم..
_سلام به اهل خونه 🖐🏻
مامان فاطمه در حالی که وسایل سفره رو آماده میکرد گفت:
_علیک سلام مادر خسته نباشی..
_مامان جون خیلی گشنمه ها.. ناهار چی داریم؟
_گشنه پلو با خورشت دل ضعفا..
_ اِاِاِاِ..مامان اذیت نکن دیگه..
_براتون لوبیا پلو درست کردم، تا لباساتو عوض کنی و یه آبی به دست و صورتت بزنی غذا آماده است..
باشه ای گفتم و به سمت اتاقم راهی شدم.. چون تایم اذان ظهر موقعی بود که تو مدرسه بودیم، همیشه نمازم و تو نمازخونه مدرسه میخوندم..
لباسام و عوض کردم، دست و صورتم و شستم و به سمت آشپزخونه راهی شدم..
در حالی که صندلیم و عقب میکشیدم تا بشینم گفتم:
_به به بانو چه کردی🤤 عجب لوبیا پلویی شده..
_نوش جونت مادر.. امتحان رو چه کردی؟
یک کفگیر پر لوبیا پلو داخل بشقابم ریختم و گفتم:
_سخت نبود، همه رو نوشتم..دیگه نزدیک به امتحان های ترم شدیم..باید شب و روز درس بخونم..
_خداروشکر...آره مادر بشین درست و بخون که از همه چی بهتره برات..برای کارهای خونه هم امیررضا هست..
یهو غذا پرید تو گلوی امیررضا...داشت خفه میشد...
یدونه محکم زدم پشت کمرش تا حالش بهتر بشه، ولی بدتر شد..
بالاخره بعد از خوردن یک لیوان آب آروم گرفت..
_یواش تر بخور، خفه میشی هاااا..
مامان فاطمه که هی دستش و پشت کمر امیررضا میکشید بلکه آروم بشه گفت:
_مادر مگه دنبالت کردن؟؟؟😧
امیررضا هم با صدایی که خش داشت بریده بریده گفت:
_ببخشید....من .... درس و دانشگاه ندارم؟! که بخوام کار خونه هم انجام بدم؟..من که دانشجو هستم کار و بارم بیشتر از یه بچه دبیرستانیه!!
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_8
مامان نشست پشت میز، چشم غره ای رو به امیررضا رفت و گفت:
_ای بابا ... مگه من چی گفتم؟ یه ذره کمک مادرت کنی خیلی سخته؟!
با صدای باز شدن در، بحث نصفه موند و نگاه ها سمت در چرخید...
با ظاهر شدن امیرعلی تو چهارچوب در از خوشحالی جیغی کشیدم و پریدم بغلش..😍
_سلام داداشی خسته نباشی..😘
امیر علی که از حرکت غیر منتظره من متعجب شده بود در و بست و گفت:
_سلام عزیزم، سلامت باشی🥰
بوسه ای روی موهام کاشت و بعد به همه سلام کرد، کتش و از تنش بیرون آورد و منم روی جالباسی آویزون کردم..دست و صورتش رو شست و سر سفره نشست..
مامان فاطمه که داشت برای امیرعلی بشقاب و قاشق و چنگال میگذاشت با تعجب گفت:
_عجب مادر، زود اومدی خونه!
_دیگه کاری نداشتم امروز، گفتم برا چی بمونم اداره، میام خونه از حضور گرم خانواده استفاده کنم😅عجیب هم هوس لوبیا پلو کرده بودم..
مامان هم که مثل همیشه دلش ضعف میرفت واسه شیرین بازی های این بشر(بس که خود شیرین بود) گفت:
_نوش جونت مادر، زودتر میگفتی برات درست میکردم خب..
_الهی دورت بگردم داداش بس که بچم خجالتیه😂
امیرعلی چشمکی زد و گفت:
_قربون تو خواهری..
امیررضا هم که دلش حسابی از دست من پر بود گفت:
_پرستوهای عاشق، اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد، غذاتون رو بخورید..میخوام سفره رو جمع کنم😑
دیگه سکوت برقرار شد و همه مشغول خوردن شدیم..منم که حسابی خوردم و کم نذاشتم..
بعد از خوردن ناهار از مامان تشکر کردم و رفتم به سمت اتاقم..
موبایلم رو روشن کردم..یا خدا..! دویست تا پیام از طرف کی آخه؟!...
وقتی وارد گروه شدم، فهمیدم همش کار شیما و عارفه بوده و مسخره بازی های همیشگیشون..
بدون اینکه بخونم همه رو پاک کردم..گوشیم رو خاموش کردم و دراز کشیدم روی تخت🥱..دیشبم که درست نخوابیدم..
توی فکر اتفاقات امروز و حرفای هانیه بودم که با صدای امیرمحمد ریشه افکارم پاره شد و نگاهم رو سمت خودش کشوند....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از ⸤ حنـٰـآن | 𝙷𝙰𝙽𝙰𝙽 ⸣
سلام رفقا...
ی کمک ازتون می خواستیم اگر کانالی می شناسید که اعضای پایه ای دارند و کانالشون مذهبی هست و داخل کانالشون اعضا مشارکت زیادی دارند ممنون می شم در ناشناس اطلاع بدین و آیدیشون و برای ما بذارید✋🏿
راستی اگر کسی از اعضای کانال اهل اصفهان هس لطفا آیدی بذارید در ناشناس ، یادتون نره
https://abzarek.ir/service-p/msg/146217
شب خوش
یاعلی
#حرفڪاربردے✨👌🏾
ڪنترݪنگاھخیلےمھمہبچهها👀
چرا ...؟!
چونراھدارهبہدݪ
بھقولآقاےقرائتی: چشممیبینہ، دݪمیخواد...!🤭
بچهـ شیعهنگاھشࢪو بههرچیزینمیندازهـتانگاھشبهـاقابیفته....❤️
قشنگهـ نه؟!....🙃
°•💚📗•°
•
❬چریڪ . .
اهلنـسیـہنیـست،تمـاموجودش
وقفاسلـاماست! . . .(꧇🌱❭°
•
#چـریڪے
#رویای_من
#پارت_9
با صدای امیرمحمد به سمتش برگشتم...
_زینب
_جانم
در حالی که رو تخت کنارم می نشست گفت:
_میای باهم برنامه ریزی کنیم واسه امتحانا؟🙃
تکونی روی تخت خوردم و گفتم:
_آره چرا که نه!..
با محمد شروع کردیم به برنامه ریزی کردن...برنامه ها رو از فردا استارت زدیم...
تقریبا بیشتر مهمونی رفتن ها و تفریحاتمون کنسل شد..
فقط باید درس میخوندیم تا امسال نمره خوبی بگیریم..
شیوه ی درس خوندن ما اینطوری بود که تا حد امکان مهمونی نمیرفتیم.. و اگر هم مجبور بودیم بریم، یک جای خلوت و ساکت پیدا میکردیم و درس میخوندیم..
بعد از هر بار درس خوندن از هم دیگه میپرسیدیم و امیررضا بینمون مسابقه میذاشت؛
مثلا کتاب زیست رو دستش میگرفت و سوال میپرسید هر کی زودتر جواب میداد امتیاز میگرفت..
همین باعث میشد تا رقابت بینمون بیشتر بشه..(حالا بماند که امیررضا به محمد تقلب میرسوند🙄)
خلاصه که دو ماه اردیبهشت و خرداد به همین روال گذشت..
با تموم شدن امتحانا نفس راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم تو تابستون امسال برنامه تفریحی مفیدی داشته باشم😎
اواسط تیر ماه بود..روی تاب نشسته بودم و به گل های باغچه نگاه میکردم...
با هر تابی که میخوردم عطر گل های رز بیشتر تو مشامم پر میشد..!
تو حال خودم بودم که موبایلم زنگ زد..
با دیدن اسم عارفه روی صفحه گوشی پوفی کشیدم و تلفن و جواب دادم:
_سلام عارفه خانم..
_سلام زینب جون خوبی؟
_الحمدلله شما خوبی؟
_هعی خوبم...
_چیشده؟ احساس میکنم حالت صدات ناراحته!..
_زنگ زدم هانیه یه حالی ازش بپرسم، تا بهش گفتم بابات خوبه پِقی زد زیر گریه..
_لابد تو هم همراهیش کردی؟!😶
_آره دیگه یه پارچ آبغوره گرفتیم جفتمون..
کلافه نفسم و دادم بیرون، دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_تو به جای اینکه بهترش کنی زدی داغونش کردی که...
_خب چیکار کنم..دلم نازکه دست خودم نیست که..😒
بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد...
_راستی میدونی فردا کارنامه ها رو میدن؟!!
_چیییییی😱کی گفت؟!
_خانم رفیعی گفت😑
_وااای..خدا بگم چی کارت نکنه!!...عارفه تو کلا بلد نیستی خبر خوب به آدم بدی؟!
_دیگه همینه که هست..من برم..عاطفه صدام میکنه...
_باشه برو خدانگهدار..
_خداحافظ..
تلفن و قطع کردم و گذاشتم کنارم رو تاب...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_10
سرم و به پشتی تاب تکیه داده بودم، قصد داشتم از خلوتم آرامش بگیرم که در با صدای تیکی باز شد..
خودم و روی تاب جمع و جور کردم؛ سرم و آوردم جلو تا ببینم کیه ... امیر محمد با چهره ای گرفته وارد حیاط شد...
بی توجه به حضور من به سمت در ورودی رفت..
سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_علیک سلام، منم خوبم.. سلامتیت خبری نیست! تو خوبی؟
_سلام
_چه عجب صدات دراومد..آهای..آقای محترم..با توام ها..دارم باهات حرف میزنم، چرا کِشتی هات غرق شدههههه؟!
_هیچی..
وقتی دیدم جواب درست و حسابی نمیده، بیخیالش شدم..
چند دقیقه ای با موبایلم ور رفتم..
کم کم هوا تاریک میشد و نزدیک اذان بود؛ برای همین تصمیم گرفتم برم داخل..
مثلا خواستم امروز استراحت کنم هی استرس روی استرس..! ترکیدم بابا..
محمد که همچنان تو خودش بود..
بابا حسینم که درگیر کارش بود و مدام موبایلش زنگ میخورد..
مامان هم که شام رو آماده میکرد و امیررضا هم مثل همیشه تو اتاقش داشت درس میخوند..
خسته از همه چی با امیرعلی تماس گرفتم.. تنها اون بود که میتونست دل پر از آشوبم رو آروم کنه.. بعد از دو تا بوق جواب داد:
_به به سلام زینب خانم، چه عجب یادی از ما کردی؟
_سلام داداشی، ما که همیشه یاد شما هستیم..
_خوبی آبجی؟
_هعیی شکر خدا خوبم..شما خوبی؟
_الحمدالله..
_داداشی میگم کی میای خونه؟😅
_فردا...
_یعنی چی فردا؟!
_یعنی اینکه خیلی سرم شلوغه نمیتونم امشب بیام..
_امیرعلی خیلی بدی...🥺
_شرمنده خواهری😔...اگر فردا هم بتونم بیام خودش کلیه..
_باشه، پس مزاحمت نمیشم...به کارت برس فردا زود بیای خونه😢
_چشم..مواظب خودت باش، خدانگهدار..
_چشمت روشن به جمال آقا، در پناه خدا..
و صدای بوقی که در گوشم میپیچید......😔
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
حـٰالبحرانزدهام . .
معجزهمیخواهدوبس♥️↻
مثلاسرزدهیکروزبیـٰایۍبروے..!
#شهیدجھادمغنیه
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
یهروز،
یہبندھخداییبهاشتباهگفت :
مردممااِنقدکهروضہواینامیرن
افسردهمیشن...
ولیدرواقع
ماانقدکهروضهنرفتیم ،
افسردهشدیم✌️🏽((:
#روایتدلتنگی💔!'
+دستمارابهمحرمبرسانیدفقط🌱
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
بچه مذهبی نمیگه شانس اوردم💪🏻
میگه.....
#چریکی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#تلنـگرانه💭
عزیزی میگفت:
ھروقت احساسڪردید
از↫امامزمان دورشدید
ودلتونواسہ آقاتنگنیست
ایندعاۍڪوچیڪ روبخونید
بہ خصوصتوےقنوتهاتون
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"🌿💔:)
#به_خودمون_بیایم
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_11
از روی تاب بلند شدم، رفتم تو خونه.. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم..
برای کمک کردن به مامان رفتم تو آشپزخونه.. سفره رو آماده کردم و بعد بقیه رو برای خوردن شام صدا زدم..
همه نشسته بودیم سر سفره منتظر بابا حسین، که یهو موبایلش زنگ خورد..
بابا رفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه با لباس عوض شده اومد بیرون، همه نگاه ها سمت بابا بود...
بابا_شما شامتون و بخورین..من باید برم..خداحافظ...
مامان رفت سمت در و چند کلمه ای با بابا حرف زد.. بعد از چند لحظه با حالت ناراحتی اومد سر سفره...
همه مات و مبهوت مونده بودیم..چیشده یعنی؟ کی بود زنگ زد؟! چرا بابا بدون خوردن شام رفت؟
رو به مامان پرسیدم...
_مامان چیشد؟! چرا بابا رفت؟
مامان در حالی که غذا رو سر سفره میذاشت گفت:
_والا مادر منم نفهمیدم چیشد..فقط گفت کاری پیش اومده باید برم..
_ای بابا شام نخورد آخه..
_بهش گفتم بیا یه لقمه بخور گفت نمیتونم کارم واجبه، بعدش هم گفت منتظرم نمونید فعلا نمیام..
نمیدونم چرا با این حرف مامان دلشوره گرفتم..! نبود بابا و امیرعلی جفتش آزار دهنده بود برام..🥺 یهو یه فکری به سرم زد.. نکنه امیرعلی امشب نیومده اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین انقدر آشفته رفت بیرون؟!...
وای خدا کنه این چیزی که فکرش و میکنم نبوده باشه...
برای اینکه مامان متوجه حالتم نشه خیلی عادی شامم رو خوردم و به سمت اتاقم رفتم..
با اینکه دلم میخواست برم سراغ امیرمحمد و ازش بپرسم چرا ناراحت بود امروز، ولی فکر و خیال های توی سرم اَمونم نمیداد..
موبایل رو برداشتم و چند بار شماره بابا و امیرعلی رو گرفتم ولی هیچکدوم جواب نمیدادن...
وقتی برای بار پنجم به بابا زنگ زدم گوشیش رو خاموش کرد..داشتم روانی میشدم..!
این جواب ندادناشون بیشتر داشت شَکَم رو به یقین تبدیل میکرد..
روی تخت نشسته بودم که صدای در اتاق اومد...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_12
فکر کردم شاید خبری شده باشه...
_بفرمایین..
امیررضا وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.. خودم و روی تخت کمی جا به جا کردم... امیررضا هم اومد و کنارم روی تخت نشست..
برگشت سمتم و با لحن آرومی گفت:
_زینب جان چیزی شده؟ چرا تنها نشستی توی اتاق تاریک، خب بیا پیش ما..
_نمیتونم خیلی استرس دارم..
_استرس براچی؟ یه کارنامه که انقدر استرس نداره..
امیررضا میدونست چرا استرس دارم... کلا آدمی نبود که احساساتشو رو کنه.. همیشه خودش رو شاد و سرزنده نشون میداد..ولی هیچکس خبر نداشت تو دلش چی میگذره!... الانم قطعا میخواسته جو رو عوض کنه تا یکم از نگرانی در بیایم..
_خودتم میدونی به خاطر کارنامه نیست.. هر چی به بابا و امیرعلی زنگ میزنم هیچکدوم جواب نمیدن، نگرانشون شدم.. نکنه اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین رفته!!
_زینب جان بد به دلت راه نداره خواهر من.. بابا حتما کاری براش پیش اومده مجبور شده بره، امیرعلی هم سرش شلوغه نمیتونه جواب بده..همین..
_آره خب احتمالش هست..
_میخوای امشب من به جای امیرعلی پیشت بمونم؟
_واااای راست میگی داداش؟
_آره قربونت برم..
حالا بودن امیررضا در کنارم بیشتر آرومم میکرد.. ولی هنوزم فکرم درگیر بود..
ساعت ۱۱ شب بود.. همچنان خبری از بابا نبود...
امیررضا چهار زانو نشسته بود روی تخت و منم سرم و گذاشته بودم رو پاش تا بلکه خوابم ببره؛ ولی مثل اینکه از خواب خبری نبود...
امیررضا سرشو به دیوار تکیه داده بود و زیر لب روضه میخوند؛ خیلی چشمای معصومی داشت، مخصوصا وقتی گریه میکرد..
صداش خیلی برای مداحی قشنگ بود... همیشه تو مسجد و هیئت های بسیج با رفیقاش میخوند..
_زینب جان، زینب کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم..😂
یهو به خودم اومدم و گفتم:
_چیه؟ چیشده..از بابا خبری شده؟
_نه، ساعت یکه نمیخوای بخوابی؟!
از جام بلند شدم و نشستم رو به روش، اشکای روی گونه اش و پاک کردم و دستاش و بوسیدم..
رخت خوابش و سمت دیگه اتاق پهن کرد و خوابید...
منم برقا رو خاموش کردم؛ رفتم مسواکم زدم... داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم که تلفن خونه زنگ خورد...
سریع به سمتش رفتم و جواب دادم:
_بله.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』