برای اولین بار دستی به صورتش کشیدم..دست هام میلرزید..یاد لحظه های آخر دیشب دیوونه ام میکرد..این آخرین دیدار من با کمیل بود و من دیگه نمیتونستم چهرهی قشنگ و نورانیش رو نگاه کنم..اما اون زنده بود و میتونست منو و خانوادهاش رو ببینه..اینو من نمیگم؛ خود خدا تو قرآن گفته شهدا عند ربهم یرزقون هستن..پس کمیل منم زنده بود و میدید..صدامو میشنید و الان که من هم صورت ماهش رو میدیدم، بهترین فرصت و موقعیت بود تا آخرین حرف هام رو بهش بگم..روی صورتش دست میکشیدم و با گریه، آروم میگفتم:
کمیل..چشمات رو باز کن..ببین چقدر جمعیت اومده برای مراسم تشییع پیکرت..همهی اینها قرار بود برای مراسم جشن عقدمون بیان..اما الان همه چی عوض شده..الان مراسم عقدمون شده مراسم خاکسپاری..تو رفتی..خیلی زود رفتی..هنوز یه هفته از نامزدیمون نگذشته بود...
روی پیکر پاکش دست میکشیدم..خیلی لحظه سختی بود..این که تازه نامزد کرده باشی..بهت قول داده که خوشبختت میکنه و کنارت میمونه، اما الان..جیگرم سوخته بود...
به خاطر این اتفاق...
به خاطر اینکه بیشتر پیش هم نمونده بودیم...
به خاطر اینکه خیلی زود ماجرای زندگیمون تموم شده بود...
گریه هام اوج گرفت..دیگه حالیم نبود دوروبرم چه خبره..سرم رو روی سینهاش گذاشتم وبا صدای بلند گریه کردم..جون زار زدن نداشتم..باهاش حرف میزدم و اشک میریختم:
شهادت مبارکت باشه عزیزم..سلام من رو به سیدالشهداء برسون..برای منم دعا کن..دعا کن منم مثل خودت شهید بشم..دعا کن یه روزی منم بیام پیشت..سفارش مارو هم بکن..برام خیلی دعـــا کـــن....
بوسهای روی سربند «کًُلًُنًآعَّبًَآسًُکَّ یَّآًزًِیًَنَّبًّ» که روی پیشونیش بسته بود زدم..امیررضا صورتش رو روی صورت کمیل گذاشته بود و گریه میکرد..امیرعلی چفیه خودش رو به صورت کمیل میکشید..نازنین دست به صورت کمیل میکشید و اشک میریخت..
بعد از وداع با پیکر کمیل، پرچم رو دوباره روش کشیدن و بلندش کردن و بردن..با رفتن کمیل، نفسم برید..جونی برام نمونده بود..محمد بطری آبی رو باز کرد و کمی آب به صورتم پاشید..حالم که جا اومد، امیرعلی و امیررضا دستامو گرفتن و بلندم کردن..
وقتی میخواستیم وارد حیاط بشیم، سارا رو دیدم که گوشهای وایساده بود..سارا با دیدن من به سمتم اومد..بغلم کرد و بهم تسلیت گفت..امیرعلی ازش خواست تا پیش خاله بره و مراقبش باشه...
تو همون صحن مسجد، کنار چندتا از شهدای گمنام دفاع مقدس، قبری برای کمیل کنده بودن..به سمت گلزار شهدا رفتیم..پیکر کمیل رو کنار قبر گذاشتن..همگی کنار رفتن تا ما بریم کنارش..من و خاله سمیه و نازنین و مامان یک طرف نشسته بودیم روی زمین..مامان و سارا دست روی شونههای خاله گذاشته بودن و دلداریش میدادن..دختر عموهای نازنین کنارش نشسته بودن و سعی میکردن آرومش کنن..امیرعلی و محمد هم پشت من بودن..
سرم رو روی تابوت کمیل گذاشته بودم..امیررضا رفت داخل قبر..میخواست پیکر کمیل رو از تابوت بیرون بیاره..
دلم نمیخواست پیکرش بره زیر یه مشت خاک..
دلم نمیخواست ازم دورش کنن..
دلــم نـمـیخـواســت..😭
امیرعلی شونههامو گرفت و به سمت عقب کشید و نگهام داشت..امیررضا، کمیل رو به کمک بابا از تابوت بیرون کشید و توی قبر گذاشت..خاله جیغ میزد و خاک هارو رو سرش میریخت..
امیررضا با گریه، خاک روی کمیل میریخت..خودم رو از دستای امیرعلی رها کردم و روی خاک انداختم..
نازنین که تا الان همه چی رو توی خودش میریخت و آروم گریه میکرد، مشت مشت خاک بر میداشت و به خاک ها نگاه میکرد..بعد هم با صدای بلند گریه میکرد و با هق هق میگفت:
مواظب داداشم باش..
من دیگه نمیتونم بغلش کنم..
خوش به حال تو که تا آخر داداشم رو تو آغوش میگیری..
ای کاش منم خاک بودم و میتونستم تا آخر کنارش بمونم...
ای کاش منم خاکـــ بودم😭
گریه امونش نداد و سر روی خاک گذاشت..عمو سهیل به سمتش رفت و بلندش کرد..تنها دخترش رو تو آغوش گرفت و باهم اشک میریختن..
خاله سمیه عکس کمیل رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند میون گریههاش، گفت: الهی مادر قربون قد و بالات بشه..مامان فدای اون لبخندت..مامان قرار بود امروز جشن عقدت باشه..الان تو باید سر سفره عقد کنار عروست نشسته باشی..اما بیا ببین عروست یک چشمش خون یک چشمش اشک..عیبی نداره مامان تو خوشبخت شدی..تو به آرزوت رسیدی..شهادتت مبارکت باشه..هر مادری آرزوشه پسرش رو تو لباس دامادی ببینه..اما مثل اینکه لباس شهادت رو بیشتر دوست داشتی...
چشمام بسته بود..اما با حرف های خاله بیشتر گریهام گرفت..روی خاک ها دست میکشیدم و آروم با کمیل حرف میزدم..امیرعلی بلندم کرد..خاک های روی صورتم و پاک کرد و کمی آب بهم داد..با بغض نگاهی بهم کرد..خودمو تو آغوشش رها کردم..روی سرم دست میکشید و گریه میکرد....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#پوستر|گرامیداشت دومین سالگرد شهادت سردار سپهبد #حاج_قاسم_سلیمانی
#hero
#حاج_قاسم
#قهرمان
#فاطمیه
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین یه بار دیدنم برای من بسه...🕊💔
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
هدایت شده از 『تهی』
🔺پائول رودی از آمریکا و عضو جمعیت جهانی حامیان مقاومت در همایش «شهید قدس، قهرمان مقاومت»:
🔸من از کشور دشمن هستم، من از ایالات متحده هستم اما ملت آمریکا دشمن شما نیست و این دولت آمریکاست که این اقدامات وحشیانه را انجام میدهد.
🔸من به خاطر از دست دادن چنین قهرمانهایی به دو دلیل سوگوار شدم؛ یکی به همان دلیل که شما ناراحت هستید و من هم ناراحت هستم و دیگری اینکه کشور من مسئول مرگ این اشخاص است و این گناه کشور من است که این اتفاق رخ داد.
🔸این فرد چنان شخصیت جذابی برای مردم ادیان مختلف داشت که بسیاری از افراد از او به عنوان قهرمان عصر حاضر و مبارز در مقابل ستم یاد میکنند.
🔸کشور من آینده نیست؛ کشور من در حال مردن است. شما آینده و آیندگان هستید؛ پس آینده را بچسبید و من هم به شما خواهم پیوست. / سلیمانی نیوز
#مسیح_مقاومت
#HERO
@emptyy
هدایت شده از 『تهی』
ی جمله بگم(:
آسمون امشب بارونیه....
گویا آسمان هم از دردِ امشب
حال گریستن دارد(:
#حاج_قاسم
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#حاجے🌱
آنانکہخاڪرابہنظرکیمیاکنند
حتماکنیزوپیرغݪامانزینبۜاند🤚🏻(:
#دلتنگتیـم💔🚶🏻♂
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
بهذکرسجدههایتسوگنددلمبرایتتنگاستۡ...🥀(:
.
#دلتنگ ـ ـ ـ💔
#حاجی♥️
.
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_72
بعد از تموم شدن مراسم خاکسپاری به خونه خاله رفتیم...جو خونه سنگین بود..اول تو اتاق کمیل نماز ظهر و عصر رو خوندم و بعد به آشپزخونه رفتم..
خاله که از حال رفته بود و بهش آرام بخش تزریق کرده بودن...مامان کنارش نشسته بود و برای کمیل قرآن میخوند...نازنین سر روی پای مادر جون گذاشته بود...مادر جون برای خودش روضه میخوند و دست روی سر نازنین میکشید...عمو سهیل هم روی مبل نشسته بود و دست روی پیشونیش گذاشته بود...بابا دست پشت عمو گذاشته بود و دلداریش میداد..
بی حال گوشه آشپزخونه نشسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم...عارفه و شیما و هانیه با خانواده هاشون برای عرض تسلیت اومده بودن...با دیدنشون دوباره داغ دلم تازه شد...
دیگه طاقت موندن تو خونه رو نداشتم...سرم داشت منفجر میشد...میخواستم از جام بلند بشم که امیرعلی به سمتم اومد و گفت: خوبی؟
+نه..اصلا حالم اصلا خوب نیست..میشه بریم خونه..
_باشه الان میریم..
دستم رو گرفت و کمک کرد بلند شم...نگاه گذرایی به جمیعت کردم و به سمت بیرون رفتم...به سمت ماشین امیرعلی میرفتم که صدایی مانع رفتنم شد...با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: سلام خانم حسینی...تسلیت میگم...ان شاءلله غم اخرتون باشه..
آروم گفتم: ممنون...خدا مادر شما رو هم بیامرزه..
_واقعا کمیل لایق شهادت بود..من همیشه به حالش غبطه میخوردم..
تا خواستم جوابی بدم امیررضا رسید...ماهان با دیدن امیررضا اشک هاشو پاک کرد و به سمتش رفت...همدیگرو بغل کردن...
بعد امیررضا رو به من کرد و گفت: کجا میخوای بری اجی؟
_دارم میرم خونه..حالم خوب نیست..
+باشه..منم میام یه چند دقیقه دیگه..
خداحافظی کردم و سوار ماشین امیرعلی شدم و به سمت خونه حرکت کردیم.
به خونه که رسیدیم در حیاط رو با کلید باز کردم؛ وارد حیاط که شدم سرم گیج رفت..چشمام تار میدید..دستم رو به دیوار حیاط گرفتم تا زمین نخورم..نمیتونستم راحت نفس بکشم..چند بار با مشت به سینهام کوبیدم تا راه نفسم باز بشه..کنار دیوار سُر خوردم و افتادم روی زمین..
امیرعلی بعد از قفل کردن در ماشین اومد داخل و در حیاط رو بست..تا نگاهش به من افتاد سریع به سمتم اومد..کنارم زانو زد و چند بار صدام زد..راه گلوم بسته شده بود و توانایی جواب دادن بهش رو نداشتم..
_یا حضرت فاطمه!!!زینب جان..
زینب پاشو اجی..
خوبی!!
چیشد یه دفعه؟؟
میشنوی صدامو!!
کمکم چشمهام بسته شد و دیگه متوجه چیزی نشدم...
****
با صدای گریه های کسی از خواب بیدار شدم..نگاهی به دوروبر کردم..امیرمحمد سرش رو روی لبهی تخت گذاشته بود و گریه میکرد..با صدای آخ ناشی از درد دستم سرش رو بلند کرد..اشک هاشو پاک کرد؛ لبخندی زد و گفت: بهتری!!
سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم..کمی تکون خوردم و روی تخت نشستم؛ دستم رو آروم فشار داد و با بغض گفت: انقدر به خودت فشار نیار..از پا میافتی..
نگاهی بهش کردم و گفتم: تو که بیشتر از من گریه کردی..خودت رو تو آینه دیدی!!..
مردمک چشم هاش میلرزید..با نگاهی بغض آلود گفت: اخــه وقتی میبینم تو حالت خوب نیست.....وقتی میبینم داغــون شدی.....وقتی میبینم چه اتفاقی برای خـودت و کمـیل و زندگـی که تازه شـروع کرده بودین افتاده، گریم میگیره.....تو که میدونی طاقت دیدن یه دونه اشکت رو ندارم.....میدونی که جونم به جونت بنده..
گریه هاش اوج گرفت..
با انگشتم اشک هاشو پاک کردم و بغلش کردم..
+من خوبم داداشی.....دورت بگردم منم ناراحت میشم وقتی اشکت رو میبینم.....منم نفسم به نفس تو بنده.....تورو به خدا اینجوری گریه نکن..
_هر چقدر که امیرعلی و امیررضا ندونن، من خوب میدونم.....تو هر چقدر که حالت خوب یا بد باشه من میفهمم.....تو گریه میکنی من اگر فرسخ ها باهات فاصله داشته باشم، میفهمم چی تو دلت میگذره.....وقتی هم خوشحالی منم بی بهونه میخندم.....چون ته دلم قرص میشه که خواهرم خوشحاله.....حالش خوبه..
سرش روی شونهام گذاشت...هیچ وقت امیرمحمد رو اینجوری ندیده بودم..بر خلاف ظاهر همیشگیش مثل ابر بهار اشک میریخت..کمیل انقدر خوب بود که همه از رفتنش ناراحت بودن..
هوا تاریک شده بود..سُرُم رو از دستم جدا کردم..از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم..امیرعلی روی مبل خوابش برده بود و امیررضا و محمد نماز میخوندن..آبی به دست و صورتم زدم..نماز مغرب و عشا رو خوندم..تسبیحاتم که تموم شد، سجاده ام رو جمع کردم..امیرعلی که از خواب بیدار شده بود به سمتم اومد و گفت: بهتری!!چیشد یهو حالت بد شد؟
_خوبم..یکم سر گیجه داشتم..بهترم الان..
+دکتر گفت به خاطر ضعف و فشاری بوده که بهت وارد شده..یه آرام بخش بهت تزریق کرد..
سری تکون دادم..خواستم به سمت اتاقم برم که امیرعلی دستم و گرفت و به آشپزخونه برد..بزور روی صندلی نشستم..بشقاب غذایی جلوم گذاشت و با نگرانی گفت: بخور..به جون خودم میزنی نابود میکنی خودتو..رنگت شده عین گچ..اگر خودت نخوری مجبور میشم به زور بدم بهت..
قاشق رو برداشتم و کمی با غذا بازی کردم..زیر چشمی نگاهی به امیرعلی کردم..با ابروهای بالا رفته و چشم های قرمز ناشی از خستگی و گریه نگاهم میکرد..سرم رو انداختم پایین و دو تا قاشق خوردم..
میلم به غذا نمیرفت..از روی صندلی که بلند شدم امیرعلی دستم رو گرفت..پیش دستی کردم و گفتم: اشتهایی واس غذا خوردن ندارم..
از آشپزخونه که زدم بیرون، چشمهام سیاهی رفت و نزدیک بود زمین بخورم..دست به اپن آشپزخونه گرفتم..امیررضا سریع به سمتم اومد و نگهم داشت..کمکم کرد روی مبل بشینم..محمد لیوان آب قندی درست کرد و دستم داد..سرم رو به مبل تکیه دادم..
امیرعلی کنارم روی مبل نشست..کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: دق میدی منو آخر با این کار هات..چرا حرف منو گوش نمیدی..
جوابی ندادم..لیوان آب قند رو از دست محمد گرفتم و قلوپی ازش خوردم..محمد رو به امیررضا گفت: مامان و بابا کی میان؟!
امیررضا به ساعت نگاهی کرد و گفت: گفتن نمیایم...مامان میمونه پیش خاله چون حالش خوب نیست...بابا هم پیش عمو سهیل و آقا جونهـ...
حالم که بهتر شد از روی مبل بلند شدم و به اتاق خودم رفتم..کمی دراز کشیدم تا سرگیجه ام خوب بشه..قصدم خوابیدن نبود..اما تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد...
*
به سمت کمیل رفتم..طرف دیگه خیابون..ماشینی که با سرعت میرفت..صدای تیراندازی..کمیل وسط خیابون بود..تیر خورد..ماشین باهاش برخورد کرد..افتادم زمین..جیغ میزدم و صداش میکردم..
کمیل..
کـمـیـل..
کـــمـــیـــل..
*
با سیلی که تو صورتم خورد، از خواب پریدم...نفس نفس میزدم...امیرعلی که کنارم ایستاده بود، لیوان آبی دستم داد...کمی از آب خوردم...امیر نگاه نگرانی بهم کرد و گفت:
_چرا تو خواب جیغ میزدی؟ چرا هی کمیل رو صدا میکردی؟ چه خوابی دیدی مگه!!
نفس نفس گفتم: خواب نبود.....کابوس بود.....دوباره خواب دیشب و دیدم.....خواب بدترین صحنه زندگیم.....همش جلوی چشمم رژه میره...
دوباره اشک هام جاری شد...امیرعلی پیشونیش رو ماساژ داد و گفت: داری چیکار میکنی با خودت؟
با بغض گفتم: داداش تو که اونجا نبودی...من همه رو به چشم دیدم...جون دادنش...پر کشیدنش...😭
امیررضا کنارم روی تخت نشست...دو تا دست هامو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
امیررضا دست هامو از صورتم جدا کرد...با دستمال اشکهامو پاک کرد و گفت: اجی..چیشد مگه..چی دیدی؟!
براش همه چی رو تعریف کردم...آخرش هم گفتم: میدونی آخرین حرفی که بهم زد چی بود😢
گفت: حلالم کن...نتونستم کنارت بمونم💔
گریه هام اوج گرفته بود...امیررضا بغلم کرد و سرم رو به سینهاش فشار داد....با صدای بلند گریه میکردم.....امیررضا پا به پای من اشک میریخت....
_دورت بگردم...اینجوری گریه نکن دلم آتیش میگیره...بمیرم برات...انقدر بی قراری نکن...
امیرعلی به چارچوب در تکیه داده بود و به حرف هام گوش میکرد..محمد هم به دیوار تکیه داده بود و سر روی پاهاش گذاشته بود...
ساعت نزدیکای چهار صبح بود...بعد از گذروندن دو روز سخت و بدترین لحظه های زندگیم، کمکم چشمام از خستگی سنگین شد و کنار امیررضا خوابم برد......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
پایان فصل اول
منتظر فصل دوم باشید😉
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما مدعیان صف اول بودیم....🕊
پویش ترند کردن
#من_قاسم_سلیمانی_ام !
-هرجامیتونیفورکنید
هرجامیتونیدبزارید
بسمالله!🚶🏿♂✌️
Nashriyeh 1_compressed.pdf
4.23M
📇 نشریه #حبل_المتین
🏷️ شماره نشریه: یک(۱)
🔴 قرارگاه فرهنگی #شهیدجهادعمادمغنیه
🖥️ نسخه: pdf
🖨️ تاریخ انتشار: آذر و دی ۱۴۰۰
⬇️ لینک دانلود:
🔗 https://uupload.ir/view/nashriyeh_1_compressed_n3ut.pdf/