فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ای دل من سینه بزن، خون ببار،
که صاحب الزمان شده عزادار...
@jihadmughniyeh_ir
🍃❤️
فرهنگ غرب یعنی؛
حیوانی که به گردن #زن قلاده میبندد متمدن،
و مسلمانی که برای #امنیت ناموس جان میدهد زن ستیز است!
@jihadmughniyeh_ir
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💔
وقتی امام زمان عج الله ظهور میکند.. ❤️
استاد رائفی پور
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💔
امام حسن عسکری یا عسگری؟
نشر بدیم...
@jihadmughniyeh_ir
🍃❤️
روزگار، گوشمان پیچانده است...
ره خطا رفتیم،
اما تو بیا...
#العجل
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💔
خودت بخواه که این روزگار سر برسد...
دعای این همه چشم انتظار، کافی نیست...
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚
ای جان جانانم..
اللهم عجل لولیک الفرج❤️
@jihadmughniyeh_ir
❤️💚❤️
صد شاخه گل محمدی با صلوات❤️
تقدیم امام عسکری در عتبات💚
جز حضرت مهدی نبود نایب او💚
آغاز امامتش درود و صلوات❤️
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️
عیدتون مبارک ❤️😍
@jihadmughniyeh_ir
🍃❤️
آغاز امامت منجی بشریت، حضرت صاحب الزمان عج الله، خجسته باد ❤️
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت دهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 کابوس های شبانه بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش
#قسمت یازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود …
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .
موضوعش چیه؟ … .
قرآنه … .
بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
مهم نیست. زیادی ساکته … .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در … .
✍ ادامه دارد ...
@jihadmughniyeh_ir
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
#قسمت یازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵اولین شب آرامش من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم
#قسمت دوازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود …
ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ … نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
✍ ادامه دارد ...
@jihadmughniyeh_ir