eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
✅پیام رهبر انقلاب به مناسبت سالروز تشکیل بسیج مستضعفان 🔻در سالروز تشکیل بسیج مستضعفان، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی، اثربخشی و مشکل گشایی بسیج در همه مسائل عمومی کشور و ملت را از تجربه چند دهه ملت ایران دانستند. 🔻 متن پیام رهبرمعظم انقلاب اسلامی به شرح زیر است: بسم الله الرحمن الرحیم هفته بسیج بر همگان مبارک باد بویژه بر رویش های تازه با طراوت بسیجی که همچنان مانند نسل پیش از خود، فرزندان محبوب امام راحل عظیم الشان اند. عزیزان قدردان جایگاه خود باشید و بدانید که با همت بلند و در پرتو خردمندی و درست اندیشی و با اعتماد و توکل بر خداوند دانا و توانا می توانید در همه مسائل عمومی کشور و ملت اثر بخش و مشکل گشا باشید، این تجربه چند دهه ملت ایران است. والسلام علیکم و رحمه الله سید علی خامنه‌ای سوم آذر ۱۴۰۰ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ دکتر ، سرپرست پژوهشگاه علوم‌‌انسانی و مطالعات فرهنگی، در گفتگوی با تحلیلTv: 📺نفوذ نرم، از سخت به مراتب عمیق‌تر و پیچیده‌تر است. 📺 با توجه به عمق پیدا کردن انقلاب‌اسلامی، نیز نسبت به نفوذ سیاسی، نظامی و اقتصادی و همچنین در مقایسه با دهه‌های قبل، به مراتب عمیق‌تر شده است. 📺 دشمن برای نفوذ فرهنگی در نظام‌اسلامی، به دنبال استفاده کردن از بستر دانشگاه‌ و است. °`🌿-🕊 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجموعه کلیپ های معاونت سیاسی سپاه 🎬 قطب نما ۲۰۸ | بسیج سربلند در اوج بحران ها 🔻بسیج همواره در هر دولتی و با هر مسئولی به یک آرمان اندیشه است و آن پایبندی به میثاقی است که بسیج با مردم و انقلاب بسته است و تا آخر در صحنه می ماند.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
یھ‌صلواٺــ‌بھ‌نیٺــ‌ظھوࢪ‌آقـٰا‌امام‌زمان ..!(:
🔰 امام عليه السلام: 🔴 ثَمَنُ العَقارِ مَمحوقٌ، إلاّ أن يُجعَلَ في عَقارٍ مِثلِهِ ✍ پولِ زمين و مِلك، از بين مى رود، مگر آن كه با آن، زمين يا مِلكى مانند همان خريده شود 📚 الكافی جلد5 صفحه92 @jihadmughniyeh_ir
حاج حسین یکتا🍃 بچه‌ها! سعی کنید یه دوست خوب و همراه پیدا کنید ؛ دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی ، پاتو به بهشت باز کنه ؛ پاتو به بهشت زهرا ، کنار شهدا باز کنه ؛ پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمی‌رفتی! مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشین‌ها تا کمک کنی به مردم ، غم مردم خوردن رو بهت نشون بده .... °`🌿-🕊 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:))🌼!همراهـے‌‌با‌شھدا‌سخت‌نیست.. یاعلـے‌کھ‌بگویـے..  خودشان‌دستت‌را‌میـگیـرند‌‌.. تردید‌نڪن.. ای‌شھید..! دلم‌را‌برایت‌آماده‌ڪرده‌ام.. بھ‌کدامین‌نشانـے‌‌ارسالش‌ڪنم..:)🌿 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 جواب قاطع کارشناس عراقی به کارشناس صهیونیست: چطور یک شهرک نشین غاصب در مورد کشوری به اسم ایران صحبت می‌کند که تمدنی هفت هزار ساله دارد؟ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
با عرض سلام و درود خدمت حضار گرامی خدمت شما خواهران و برادران گرامی بگم که قراره از امشب رمانی رو در کانال قرار بدیم🌺 رمان در ژانر مذهبی هست...امیدواریم این رمان رو دوست داشته باشید و از خوندنش لذت ببرید🌸 لطفا انتقادات و نظراتی که در رابطه با رمان دارید رو به صورت ناشناس در لینکی که بعد از هر پارت ارسال میشه در اختیارمون قرار بدید🌹
همه چیز از یه روز جدید و پر انرژی برای من شروع شد.. روزی که گرمای آرامش بخش هدفم و میتونستم تو دلم حس کنم.. این رویایِ منه و روشنایی درونِ قلبم، ایمانِ توی دلم و باورِ توی ذهنم داشتن راه و بهم نشون میدادن..! مطمئن بودم که آخر داستانم به تلالو خورشید ختم میشه!.. یعنی... امیدوار بودم..
چشمام دیگه طاقت باز موندن نداشت؛🥱 کتابم رو بستم و روی میز تحریر گذاشتم.. انقدر خسته بودم که خودم و روی تخت انداختم و از خستگی خوابم برد..😴 چشمام تازه گرم شده بود که‌ با صدای یه نفر از خواب پریدم... _خانم خانما بلند شو.. دیرت میشه ها، تنبل خانم مگه امروز امتحان شیمی نداشتی؟!😒 داشتم فکر میکردم چی داره میگه که یهو یادم اومد و محکم زدم تو پیشونیم.. عین برق گرفته ها سریع از جام پریدم و با تعجب گفتم: _مگه ساعت چنده؟! _شیش و نیم، من میرم حاضرشم... صبحونه آماده است.. پتو رو زدم کنار و از سر جام بلند شدم، مثل جت دست و صورتم و شستم و حاضر شدم؛ برنامه‌ ی درسیم‌ و نگاه کردم و گذاشتم تو کیفم...کتاب شیمی رو از روی میز برداشتم و گرفتم دستم تا توی مسیر بخونم، رفتم تو آشپزخونه.. _سلام به همگی.. بابا که تو آشپزخونه در حال نوشیدن چایی بود و زودتر از بقیه متوجه حضورم شده بود گفت: _سلام دختر بابا، صبحت بخیر عزیزم دلم☺️ مامان_سلام مادر، بشین برات چایی بریزم🙂 زیرلب تشکر کردم و نشستم‌ پشت میز.. امیر علی_به به زینب خانم، چه عجب دل کندی از رخت خواب...😏 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت و که باید با بیل و کلنگ از رخت خواب جدا کنن..🙄 امیررضا وارد آشپزخونه شد و گفت: _سلام خواهر گلم..چطوری؟😉 برگشتم سمتش و در حالی که لقمه ی توی دهنم و میجویدم‌ گفتم: _علیک سلام...خوبم🙃 تند تند صبحونه ام و خوردم و رفتم سمت در...از همه خداحافظی کردم و کفش هام و پوشیدم... _امیرعلی بدو دیگه داداش دیر شد جون تو...😩 _تنبل خانم غر نزن، خودت دیر پاشدی تقصیر منه؟..اومدم دیگه..😐 دستام و به حالت دعا کردن بالا گرفتم و بلند گفتم: _خدایا سه تا داداش به ما دادی یکی از یکی خل و چل تر😬...همشون رو شفای عاجل بفرما، الهی آمین🤲🏻 مامان که باز کلافه بود از جر و بحثای اول صبحی ما رو به من گفت: _باز دوباره برا چی؟ مگه چیکار کردن؟ _مامان جان حتما یه چیزی هست که دارم میگم دیگه.. امیرعلی در حالی که دکمه های پیراهنش رو می‌بست از اتاق بیرون اومد و گفت: _حالا ما شدیم خل و چل دیگه ها؟🤨 امیررضا آخرین لقمه صبحانه اش رو قورت داد و گفت: _نکنه هوس کردی از خونه تا مدرسه رو پیاده بری؟😒 قیافم و مثل بچه مظلوم ها کردم و گفتم: _ببخشید دیگه نمیگم🥺 چادرم و سرم کردم و کیفم و برداشتم..سوار ماشین امیرعلی شدم... امیرعلی رانندگی میکرد و امیررضا جلو نشسته بود...امیرمحمد هم عقب پیش من... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
شیشه رو آروم دادم پایین، سرم و گذاشتم کنار پنجره..نسیم بهاری اول صبح و حجوم قطرات باران به شیشه های ماشین، هوا رو دلپذیر تر میکرد...😇 برای لحظه ای به زندگی خودم فکر کردم، من.. زینب... دختری ۱۶ ساله که توی یه خانواده شاد بدون کمبود عاطفی و مالی و همچنین در کنار سه تا برادر بزرگتر از خودم که خیلی دوسشون دارم بزرگ شدم...پدری که سرهنگ نیرو هوایی ارتش و مادری که معلم دبیرستان بود... امیر علی که برادر بزرگترم بود کارمند سپاه و ۲۰ سالش بود..امیر رضا ۱۹ سالش بود و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران و امیر محمد هم که قل من بود و اونم مثل من رشته تجربی میخوند.. نفس عمیقی کشیدم و کتاب شیمی رو باز کردم تا یک بار دیگه مرورش کنم.. با صدای امیررضا به خودم اومدم که در و باز کرده بود و از ماشین پیاده شده بود می گفت: _کجایی دو ساعته..معلوم‌ هست؟ لبخندی زدم و گفتم: _ببخشید حواسم نبود..🙃 از ماشین پیاده شدم و یه ماچش کردم.. به همراه امیر علی به سمت مدرسه رفتیم... عادت همیشگیشون بود تا من نمی‌رفتم داخل مدرسه نمیرفتن...انگار لو لو میخواد منو بخوره..👻 امیر علی دستی به شونم زد و گفت: _مراقب خودت باش عشق برادر..☺️ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: _همچنین شما خل و چل خواهر😂 با اعتراض گفت: _محبت هم نمیشه کرد به تو پررو میشی دیگه نمیشه جمعت‌ کرد..برو دیگه دیرت شد🤨 دستی براشون تکون دادم و وارد حیاط مدرسه شدم.. سرم توی کتاب بود که یهو مشتی به بازوم خورد... مثل همیشه عارفه بود..🙄 با حالت عصبانی گفتم: _چته وحشی، دردم گرفت😠 ... هر چی خونده بودم از سرم پرید...😒 _خب حالا توام،کجا ها سیر میکردی بانو که هر چی صدات زدم نشنیدی؟ _حوصله ندارم...دیشب تا دیر وقت داشتم درس میخوندم.. _خب حالا سلام یادت رفت؟.. _سلام..خب تقصیر خودته دیگه به جای اینکه سلام کنی میزنی آدمو..😕 _باشه بابا بی اعصاب..بیا بریم سر کلاس الان خانم میاد.. از پله ها رفتیم بالا و وارد سالن مدرسه شدیم.. دفتر مدرسه سمت راستمون‌ بود، یواشکی نگاه کردم ببینم‌ چند تا از معلما‌ اومدن‌... تقریبا همشون اومده بودن.. کلاس ما طبقه ی دوم بود و باید از پله ها میرفتیم بالا.. با عارفه به سمت کلاس رفتیم..اکثر بچه ها اومده بودن.. من و عارفه چون قدمون بلندتر بود ته کلاس می نشستیم... با صدای نسبتا بلندی سلام کردم و سر نیمکت خودم نشستم... شیما و هانیه جلوی ما بودن.. چادرم و درآوردم و تا کردم گذاشتم تو کیفم.. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادتت مبارک دلاور🥀
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
-!
وقسم به زن که حماسه ای است شور انگیز...!''🕶✌️🏿
'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
-نشانھ‌زنده‌شدنِ‌قلب🤚🏽 • خدا‌هیبت‌خودش‌رادردل‌شما‌مـے‌اندازد.. و‌شما‌را‌متوجھ‌خودش‌مـے‌ڪند،‌ چراغ‌را‌در‌قلب‌شما‌روشن‌مـے‌ڪند..:)🌿 .. -آیت‌اللھ‌حق‌شناس °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
📿 میگمارفیق!👀 این‌همہ‌ازهواےنفس‌گفتےپ ڪہ‌بریم‌سمتش‌فلان‌میشه‌و گفتےفلان‌گناهه؛نڪن !✨ خودت‌چے؟چقدربہش‌عمل‌کردے(:🌱 🖐🏻 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
•🍃♥️• |گفتـ‌م‌ڪجا؟ |گفتابہ‌خـ‌ۅن |گفتـ‌م‌چـ‌را؟ |گفتـ‌ا‌جنـ‌وݩ |گفتـ‌م‌چہ‌وقـ‌ت؟ |گفتـ‌ا‌ڪنـ‌ون |گفتـ‌م مــ‌رو💔 |خندید و رفت...🕊 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
میدانۍ دلهـا چطـوࢪ بـہ هم ࢪبـط پیدا مۍڪنند و محڪم مۍشوند ؟! این طور ڪه جمعی بخواهند؛ براۍ خدا ڪار کنند و از ڪسی نترسند...(:‌‌ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیما برگشت سمت من و گفت: به به زینب خانم چرا دو سه روزه آنلاین نشدی؟..🤔 _وقت داری ها شیما..کلی از درس هام مونده بشینم پای گوشی؟ _تو نخونده نمره ات بیسته، وای به حال روزی که بخوای بخونی..🙄 تعریف از خود نباشه ها راست هم می‌گفت.. من همیشه سر کلاس مطلب رو می‌گرفتم ولی همش احساس میکردم هیچی بلد نیستم..به خورد مغزم نمی‌رفت.. هیچ وقت به این احساس تکیه نکردم که من همیشه بلدم و یاد گرفتم و نمره ام خوبه، تمام تلاشم و واسه به دست آوردن بهترین نمره میکردم.. من و عارفه و شیما هر چهار نفرمون با معدل ۲۰ تو رشته تجربی قبول شدیم.. هانیه اومد تو کلاس و به همه سلام کرد..چادرش و در آورد و نشست سر جاش.. از چهره اش میشد حدس زد که از یه چیزی ناراحته... منم پاپیچش نشدم و دوباره شروع کردم به خوندن.. خانم شاهد وارد کلاس شد و شروع به پخش کردن برگه های امتحان کرد.. استرس کل وجودم و گرفته بود! خداروشکر همه سوال ها رو یاد داشتم و جواب دادم بعد نیم ساعت برگه رو تحویل دادم...دیگه حالم خوب شده بود و خوشحال بودم..زنگ که خورد، رفتیم تو حیاط.. شیما و عارفه مثل همیشه شروع کردن به مسخره بازی ولی هانیه تو خودش بود و هیچی نمی‌گفت.. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.. از بچه ها فاصله گرفتم و نشستم کنار هانیه.. دستم و گذاشتم رو شونه اش و رو بهش گفتم: _هانیه جان خوبی؟ چرا ناراحتی؟ اصلا چرا از صبح که اومدی مدرسه انقدر تو خودتی؟ یهو بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن.. _هانیه جان، عزیزدلم..چرا گریه می کنی خب؟ اتفاقی افتاده؟! شیما با تعجب برگشت سمت ما و گفت: _چیکارش کردی زینب؟!! _به جان تو هیچی، فقط یه سوال پرسیدم.. عارفه_یه دقیقه اَمون بدید ببینم چشه خب!.. هانیه که سعی داشت جلوی گریه اش و بگیره‌ در عین اینکه هق هق میکرد بریده بریده گفت: _دیشب....بابام گفت که...میخواد..بره..سوریه...😭 عارفه پوزخندی زد و گفت: _برای این داری گریه میکنی! خب مگه بده بره سوریه؟ همه آرزوشونه برن سوریه زیارت بعد تو ناراحتی؟! هانیه با دستمالی‌ که بهش داده بودم اشکاش و پاک کرد و گفت: _بابام واسه زیارت نمیخواد بره که..سوریه جنگه، میخواد بره جنگ..🥺 هیچ کاری جز سکوت نمی تونستیم بکنیم..😶 نگاهی ناراحت به عارفه و شیما انداختم... عارفه سرش رو انداخت پایین و شروع کرد با انگشت هاش بازی کردن.. شیما هم با سنگ ریزه های جلوی پاش بازی میکرد.. واقعا نمی‌دونستم تو این موقعیت باید چی بگم؟! هانیه تک فرزند بود، پدر و مادرش تمام زندگیش بودن...بابای هانیه یه سپاهی بود.. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دلداریش بدم.. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir