#اندکےتفکر📿
میگمارفیق!👀
اینهمہازهواےنفسگفتےپ
ڪہبریمسمتشفلانمیشهو
گفتےفلانگناهه؛نڪن !✨
خودتچے؟چقدربہشعملکردے(:🌱
#تلنگراولبهخودمبعدشما🖐🏻
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
•🍃♥️•
|گفتـمڪجا؟
|گفتابہخـۅن
|گفتـمچـرا؟
|گفتـاجنـوݩ
|گفتـمچہوقـت؟
|گفتـاڪنـون
|گفتـم مــرو💔
|خندید و رفت...🕊
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
میدانۍ دلهـا چطـوࢪ بـہ هم ࢪبـط
پیدا مۍڪنند و محڪم مۍشوند ؟!
این طور ڪه جمعی بخواهند؛
براۍ خدا ڪار کنند و از ڪسی نترسند...(:
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_3
شیما برگشت سمت من و گفت:
به به زینب خانم چرا دو سه روزه آنلاین نشدی؟..🤔
_وقت داری ها شیما..کلی از درس هام مونده بشینم پای گوشی؟
_تو نخونده نمره ات بیسته، وای به حال روزی که بخوای بخونی..🙄
تعریف از خود نباشه ها راست هم میگفت.. من همیشه سر کلاس مطلب رو میگرفتم ولی همش احساس میکردم هیچی بلد نیستم..به خورد مغزم نمیرفت..
هیچ وقت به این احساس تکیه نکردم که من همیشه بلدم و یاد گرفتم و نمره ام خوبه، تمام تلاشم و واسه به دست آوردن بهترین نمره میکردم..
من و عارفه و شیما هر چهار نفرمون با معدل ۲۰ تو رشته تجربی قبول شدیم..
هانیه اومد تو کلاس و به همه سلام کرد..چادرش و در آورد و نشست سر جاش..
از چهره اش میشد حدس زد که از یه چیزی ناراحته...
منم پاپیچش نشدم و دوباره شروع کردم به خوندن..
خانم شاهد وارد کلاس شد و شروع به پخش کردن برگه های امتحان کرد.. استرس کل وجودم و گرفته بود!
خداروشکر همه سوال ها رو یاد داشتم و جواب دادم بعد نیم ساعت برگه رو تحویل دادم...دیگه حالم خوب شده بود و خوشحال بودم..زنگ که خورد، رفتیم تو حیاط..
شیما و عارفه مثل همیشه شروع کردن به مسخره بازی ولی هانیه تو خودش بود و هیچی نمیگفت..
تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.. از بچه ها فاصله گرفتم و نشستم کنار هانیه..
دستم و گذاشتم رو شونه اش و رو بهش گفتم:
_هانیه جان خوبی؟ چرا ناراحتی؟ اصلا چرا از صبح که اومدی مدرسه انقدر تو خودتی؟
یهو بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن..
_هانیه جان، عزیزدلم..چرا گریه می کنی خب؟ اتفاقی افتاده؟!
شیما با تعجب برگشت سمت ما و گفت:
_چیکارش کردی زینب؟!!
_به جان تو هیچی، فقط یه سوال پرسیدم..
عارفه_یه دقیقه اَمون بدید ببینم چشه خب!..
هانیه که سعی داشت جلوی گریه اش و بگیره در عین اینکه هق هق میکرد بریده بریده گفت:
_دیشب....بابام گفت که...میخواد..بره..سوریه...😭
عارفه پوزخندی زد و گفت:
_برای این داری گریه میکنی! خب مگه بده بره سوریه؟ همه آرزوشونه برن سوریه زیارت بعد تو ناراحتی؟!
هانیه با دستمالی که بهش داده بودم اشکاش و پاک کرد و گفت:
_بابام واسه زیارت نمیخواد بره که..سوریه جنگه، میخواد بره جنگ..🥺
هیچ کاری جز سکوت نمی تونستیم بکنیم..😶
نگاهی ناراحت به عارفه و شیما انداختم...
عارفه سرش رو انداخت پایین و شروع کرد با انگشت هاش بازی کردن..
شیما هم با سنگ ریزه های جلوی پاش بازی میکرد..
واقعا نمیدونستم تو این موقعیت باید چی بگم؟!
هانیه تک فرزند بود، پدر و مادرش تمام زندگیش بودن...بابای هانیه یه سپاهی بود..
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دلداریش بدم..
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_4
کنارش نشستم و سعی کردم با لحنی پر از آرامش باهاش حرف بزنم تا به دلش بشینه..
_هانیه جان قربونت برم ناراحتی نداره که، پدر تو برای حفاظت از ناموس امام حسین داره میره جنگ...
_زینب من همه اینا رو میدونم ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای بابام بیافته چی؟! هان؟ من اون موقع چیکار کنم؟
_تو حق داری.. شاید اگه منم جای تو بودم همینقدر ناراحتی میکردم!
ولی بیا به این فکر کن که اگه امثال پدر تو نرن و از حریم این خاک دفاع نکنن، ممکنه چند روز بعدشم ناموس خودشون دست دشمن بیوفته...
خودت نگاه کن، ببین...این همه شهید مدافع حرم داریم که از همه چیزشون گذشتن و رفتن فقط واسه اینکه حرم ناموس امام حسین دست دشمن نیافته🌹.... چه بچه هایی که پدرشون رو ندیدن و وقتی هم به دنیا اومدن که پدرشون شهید شده بود....
چه جوون هایی که از همه لذت های دنیا گذشتن و رفتن... ان شاءلله که برای پدرت بهترین ها رقم بخوره..
اگر به صلاحشون باشه و خدا بخواد شهید میشن، اگر هم نه که صحیح و سالم برمیگردن پیش خانواده اشون..😍
_خب من دلم براش تنگ میشه! 🥺💔
_رفیق تو باید به جای گریه کردن پدرت رو تشویق کنی واسه رفتن،🤗 واسه دفاع از حرم🍃 ... تو با گریه هات بیشتر حالشون و داغون میکنی...
نذار اینجوری بشه و محکم و قوی بهشون بگو پدر من، من در زمانی که شما نیستی مواظب مامان هستم😎
شما برو نگران ماهم نباش😃... سعی کن تشویقشون کنی به جای منصرف کردن...
میدونی مدافع حرم شدن لیاقت میخواد؟!
_باشه قبول ولی یه قولی بهم میدید؟
سه تایی گفتیم:
_چه قولی؟!
_بعد از اینکه بابام رفت برای اینکه من تنها نباشم، سه تایی یه روز بیاید پیشم بمونید..😅
شیما با خنده گفت:
_داداش زودتر میگفتی اینکه ناراحتی نداره... اینا هم نیومدن من خودم جای دوتاشون برات شلوغ کاری میکنم😂
عارفه گفت:
_اگر خودت بخوای شام بپزی من نمیام، تضمینی برای زنده موندنمون وجود نداره😒...
بگو خاله ساحل با اون دستپخت فوق العاده اش برامون یک قرمه سبزی بپزه...😋
هانیه_باشه شکمو خانم، میگم مامانم برات قرمه سبزی درست کنه..
هر کی یه چیزی میگفت تا بلکه حال و هوای هانیه عوض بشه..واقعا درک کردن هانیه کار سختی بود..😔
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
پستای کانالتون باید کمر دشمن بشکنه نه اینکه فقط شده جای حرفای کلیشه ایی
******
بله چشم ان شاءلله فعالیتمون رو بیشتر میکنیم🙏
متاسفانه ادمین ها مشغولیتشون زیاده
سلام و عرض ادب واحترام، به تازگی کانال رو تاسیس کردم در پیام رسان سروش برای شهید مدافع حرم هستش لینک کانال 👇👇👇👇👇👇یه سری بزنید عضو بشید اگه دوست داشتید 🙏 splus.ir/shahid_babaknoori1400 🦋لطفا اگه میشه حمایت کنید زیاد بشیم 🙏🌹 با حدیث روزانه🌟 متن های مذهبی💫 عکس نوشته ها و سخنان شهدا🌷 ثواب یهویی✨ تلنگر های ناب 👌 معرفی روزانه ی یک شهید 🙂 و کلی مطالب دیگه برای مطالعه و آشنایی بیشتر ما با شهدا و شهید بابک نوری هریس هستش 🌟 اگه دوست داشتی عضو کانال ما بشید و به دوستانتون هم معرفی کنید 🙂 خواهش میکنم حمایت کنید از ما تا شرمنده ی شهدا نشیم 😔ممنون 🌸 اجرتون با شهدا🙏🌹
*******
چشم🌱🌸
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_5
زنگ خورد و همه پاشدیم تا بریم سر کلاس..
از فکر هانیه بیرون نمیومدم...
طفلکی حق داشت از این موضوع ناراحت و غصه دار باشه..
هیچکس و جز پدر و مادرش نداشت..
به اکیپ خودمون که نگاه میکردم شیما یدونه برادر داشت و عارفه هم یدونه خواهر..
منم که قربون خدا برم سه تا داداش داشتم..😄
یادمه هر وقت که بابا حسین میرفت ماموریت، امیر علی خیلی مراقبم بود...
موقع خوابیدن سه تاشون رو مجبور میکردم بشینن بالای سرم تا خوابم ببره😂...از بس که لوس و زورگو بودم..
بابام هیچوقت کارش با اسلحه نبود، یه نظامی بود اما از نوع اداری...
از همون بچگی بیشتر به امیر علی وابسته شدم..💛
بعد از اینکه زنگ خورد، چادرم رو پوشیدم و کیفم و انداختم رو دوشم..
با بی حوصلگی تمام به سمت در خروجی رفتم..
خیلی روز خسته کننده ای بود..با دیدن امیرمحمد ذوق کردم...از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم سمتش..
_سلام برادر جانم،خوبی؟خسته نباشی!😉
_علیک سلام، چیه باز مهربون شدی؟🙄...نکنه خسته ای میخوای من کیفتو بیارم؟!
با حالت مظلومی سرم و کج کردم سمتش و رو بهش گفتم:
_من که خواهر خوبی هستم برات، همین یه دونه خواهر و داری..دلت میاد؟!🥺
_خب بابا مظلوم بازی در نیار😐..بده من کیفتو..
_فدای برادر فداکارم😄
کیفم و انداختم تو بغلش..
از خوشحالی زیاد سریع لُپش و بوسیدم و جلو تر از امیرمحمد راهی شدم..
از یه طرف دلم به حالش میسوخت که مجبور بود جور منم بکشه از یه طرف هم دلم خنک میشد چون زبونش دراز بود😂...
با نزدیک شدن به خونه ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست..
دستم و سمت آیفون بردم و با تمام قدرت فشارش دادم..
_خواهر من زنگ سوخت..بردار انگشت مبارکت رو..😒
_امیررضا باز کن در و خستم یه چی بهت میگما...
_چشم بانو جان..
با صدای تیکی در باز شد..وقتی من رسیده بودم در خونه، امیرمحمد تازه سر کوچه بود..
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_6
وقتی در و باز میکنی یک حوض قشنگ وسط حیاطه که دور تا دورش رو گل های رز پر کردن که زحمت کاشت همشون رو امیررضا کشیده.. چون عاشق گل و گیاهه..
سمت چپ حیاط یه باغچه خیلی قشنگه که داخلش یک عالمه گل و گیاه های متفاوت پیدا میشه..
امیررضا آبنماهای مختلف و جالبی توی حیاط زده..
یه تاب سه نفره هم سمت راست حیاط هست که شب ها چهارتایی میشینم روش و حسابی تاب میخوریم..🙃
که تهش با دعوای مامان که میگه: پاشید برید بخوابید😠
هم نماز صبح خواب میمونید هم از درس و دانشگاه؛
بند و بساطمون و جمع میکنیم و میریم داخل..
واسه وارد شدن به خونه باید از سه تا پله بری بالا و بعد وارد یک راه رو میشی..
به انتهای راه رو که میرسی در و باز میکنی و وارد خونه میشی..
یه خونه با حال و پذیرایی بزرگ که آشپزخونه اش کنار در و یکی از اتاق ها هم کنارش که اتاق پدر و مادرم هست..
دو تا اتاقی که در انتهای خونه است اتاق من و دیگری اتاق پسراست...
در کل خونمون زیبا و ساده است..چیدمان و سبکش رو دوست دارم...
اتاق پدر و مادرم هم با یک تخت و میز کار پدرم و کمد چیده شده؛
و اما اتاق پسرا که همیشه جمعه بازاره...
از شلوغی هاش نگم براتون..😱 نفری یک میز و کمد دارن که گاهی هم از کمبود جا وسایلشون به اتاق من منتقل میشه...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشهداصلوات
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
*۰♥️۰*
_ _ _ _ _ _ _ _ _🌿🖇_ _ _ _ _ _ _ _ _
رویِ سَنگِقَبرِ مَن،
اینجُملِه را اِنْشاء کُنید
عٰاقِبتْ اینجانِ ناقابِلْ
فَدایِ زِینـبْ ۜ اَستْ🌿
#چـريڪی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
نگران آرامش بخش🍃
نگران نگاه خدا به خودت باش تا
نگرانی از نگاه دیگران اسیرت نکند.
مشکل خود را به رضایت خدا قرار بده
تا بسیاری از مشکلاتت برطرف شود..
#استاد_پناهیان
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』