eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @HENAS_213 @sarb_z_313 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌روح‌ماست‌که‌می‌جنگد...
°•💚📗•° • ❬چریڪ . . اهل‌نـسیـہ‌نیـست،تمـام‌وجودش وقف‌اسلـام‌است! . . .(꧇🌱❭° •
با صدای امیرمحمد به سمتش برگشتم... _زینب _جانم در حالی که رو تخت کنارم می نشست گفت: _میای باهم برنامه ریزی کنیم واسه امتحانا؟🙃 تکونی روی تخت خوردم و گفتم: _آره چرا که نه!.. با محمد شروع کردیم به برنامه ریزی کردن...برنامه ها رو از فردا استارت زدیم... تقریبا بیشتر مهمونی رفتن ها و تفریحاتمون کنسل شد.. فقط باید درس میخوندیم تا امسال نمره خوبی بگیریم.. شیوه ی درس خوندن ما اینطوری بود که تا حد امکان مهمونی نمیرفتیم.. و اگر هم مجبور بودیم بریم، یک جای خلوت و ساکت پیدا میکردیم و درس میخوندیم.. بعد از هر بار درس خوندن از هم دیگه می‌پرسیدیم و امیررضا بینمون مسابقه میذاشت؛ مثلا کتاب زیست رو دستش می‌گرفت و سوال میپرسید هر کی زودتر جواب میداد امتیاز می‌گرفت.. همین باعث میشد تا رقابت بینمون بیشتر بشه..(حالا بماند که امیررضا به محمد تقلب میرسوند🙄) خلاصه که دو ماه اردیبهشت و خرداد به همین روال گذشت.. با تموم شدن امتحانا نفس راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم تو تابستون امسال برنامه تفریحی مفیدی داشته باشم😎 اواسط تیر ماه بود..روی تاب نشسته بودم و به گل های باغچه نگاه میکردم... با هر تابی که می‌خوردم عطر گل های رز بیشتر تو مشامم پر میشد..! تو حال خودم بودم که موبایلم زنگ زد.. با دیدن اسم عارفه روی صفحه گوشی پوفی کشیدم و تلفن و جواب دادم: _سلام عارفه خانم.. _سلام زینب جون خوبی؟ _الحمدلله شما خوبی؟ _هعی خوبم... _چیشده؟ احساس میکنم حالت صدات ناراحته!.. _زنگ زدم هانیه یه حالی ازش بپرسم، تا بهش گفتم بابات خوبه پِقی زد زیر گریه.. _لابد تو هم همراهیش کردی؟!😶 _آره دیگه یه پارچ آبغوره گرفتیم جفتمون.. کلافه نفسم و دادم بیرون، دستی به موهام کشیدم و گفتم: _تو به جای اینکه بهترش کنی زدی داغونش کردی که... _خب چیکار کنم..دلم نازکه دست خودم نیست که..😒 بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد... _راستی میدونی فردا کارنامه ها رو میدن؟!! _چیییییی😱کی گفت؟! _خانم رفیعی گفت😑 _وااای..خدا بگم چی کارت نکنه!!...عارفه تو کلا بلد نیستی خبر خوب به آدم بدی؟! _دیگه همینه که هست..من برم..عاطفه صدام می‌کنه... _باشه برو خدانگهدار.. _خداحافظ.. تلفن و قطع کردم و گذاشتم کنارم رو تاب... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سرم و به پشتی‌ تاب تکیه داده بودم، قصد داشتم از خلوتم‌ آرامش بگیرم که در با صدای تیکی باز شد.. خودم و روی تاب جمع و جور کردم؛ سرم و آوردم جلو تا ببینم کیه ... امیر محمد با چهره ای گرفته وارد حیاط شد... بی توجه به حضور من به سمت در ورودی رفت.. سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم: _علیک سلام، منم خوبم.. سلامتیت خبری نیست! تو خوبی؟ _سلام _چه عجب صدات دراومد..آهای..آقای محترم..با توام ها..دارم باهات حرف میزنم، چرا کِشتی هات غرق شدههههه؟! _هیچی.. وقتی دیدم جواب درست و حسابی نمیده، بیخیالش شدم.. چند دقیقه ای با موبایلم ور رفتم.. کم کم هوا تاریک میشد و نزدیک اذان بود؛ برای همین تصمیم گرفتم برم داخل.. مثلا خواستم امروز استراحت کنم هی استرس روی استرس..! ترکیدم بابا.. محمد که همچنان تو خودش بود.. بابا حسینم که درگیر کارش بود و مدام موبایلش زنگ میخورد.. مامان هم که شام رو آماده می‌کرد و امیررضا هم مثل همیشه تو اتاقش داشت درس میخوند.. خسته از همه چی با امیرعلی تماس گرفتم.. تنها اون بود که میتونست‌ دل پر از آشوبم رو آروم کنه.. بعد از دو تا بوق جواب داد: _به به سلام زینب خانم، چه عجب یادی از ما کردی؟ _سلام داداشی، ما که همیشه یاد شما هستیم.. _خوبی آبجی؟ _هعیی شکر خدا خوبم..شما خوبی؟ _الحمدالله.. _داداشی میگم کی میای خونه؟😅 _فردا... _یعنی چی فردا؟! _یعنی اینکه خیلی سرم شلوغه نمیتونم امشب بیام.. _امیرعلی خیلی بدی...🥺 _شرمنده خواهری😔...اگر فردا هم بتونم بیام خودش کلیه.. _باشه، پس مزاحمت نمیشم...به کارت برس فردا زود بیای خونه😢 _چشم..مواظب خودت باش، خدانگهدار.. _چشمت روشن به جمال آقا، در پناه خدا.. و صدای بوقی که در گوشم میپیچید......😔 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حـٰال‌بحران‌زده‌ام . . معجزه‌میخواهد‌وبس♥️↻ مثلا‌سرزده‌یک‌روزبیـٰایۍ‌بروے..! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
یه‌روز، یہ‌بندھ‌خدایی‌به‌اشتباه‌گفت : مردم‌مااِنقدکه‌روضہ‌واینامیرن افسرده‌میشن... ولی‌درواقع‌ ماانقدکه‌روضه‌نرفتیم ، افسرده‌شدیم✌️🏽((: 💔!' +دست‌مارابه‌محرم‌برسانیدفقط🌱 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
بچه مذهبی نمیگه شانس اوردم💪🏻 میگه..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
💭 عزیزی میگفت: ھروقت ‌احساس‌ڪردید از↫امام‌زمان دورشدید و‌دلتون‌واسہ آقا‌تنگ‌نیست این‌دعاۍڪوچیڪ رو‌بخونید بہ خصو‌ص‌توےقنوت‌هاتون "لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك"🌿💔:) °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
از روی تاب بلند شدم، رفتم تو خونه.. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.. برای کمک کردن به مامان رفتم تو آشپزخونه.. سفره رو آماده کردم و بعد بقیه رو برای خوردن شام صدا زدم.. همه نشسته بودیم سر سفره منتظر بابا حسین، که یهو موبایلش زنگ خورد.. بابا رفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه با لباس عوض شده اومد بیرون، همه نگاه ها سمت بابا بود... بابا_شما شامتون و بخورین..من باید برم..خداحافظ... مامان رفت سمت در و چند کلمه ای با بابا حرف زد.. بعد از چند لحظه با حالت ناراحتی اومد سر سفره... همه مات و مبهوت مونده بودیم..چیشده یعنی؟ کی بود زنگ زد؟! چرا بابا بدون خوردن شام رفت؟ رو به مامان‌ پرسیدم... _مامان چیشد؟! چرا بابا رفت؟ مامان در حالی که غذا رو سر سفره میذاشت گفت: _والا مادر منم نفهمیدم چیشد..فقط گفت کاری پیش اومده باید برم.. _ای بابا شام نخورد آخه.. _بهش گفتم بیا یه لقمه بخور گفت نمیتونم کارم واجبه، بعدش هم گفت منتظرم نمونید فعلا نمیام.. نمیدونم چرا با این حرف مامان دلشوره گرفتم..! نبود بابا و امیرعلی جفتش آزار دهنده بود برام..🥺 یهو یه فکری به سرم زد.. نکنه امیرعلی امشب نیومده اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین انقدر آشفته رفت بیرون؟!... وای خدا کنه این چیزی که فکرش و میکنم نبوده باشه... برای اینکه مامان متوجه حالتم نشه خیلی عادی شامم رو خوردم و به سمت اتاقم رفتم.. با اینکه دلم میخواست برم سراغ امیرمحمد و ازش بپرسم چرا ناراحت بود امروز، ولی فکر و خیال های توی سرم اَمونم نمی‌داد.. موبایل رو برداشتم و چند بار شماره بابا و امیرعلی رو گرفتم ولی هیچکدوم جواب نمیدادن... وقتی برای بار پنجم به بابا زنگ زدم گوشیش رو خاموش کرد..داشتم روانی میشدم..! این جواب ندادناشون‌ بیشتر داشت شَکَم‌ رو به یقین‌ تبدیل میکرد.. روی تخت نشسته بودم که صدای در اتاق اومد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir