eitaa logo
جملات طلایی علماء وشهدا
16.9هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
15.1هزار ویدیو
54 فایل
بزرگی می‌فرمود: 《اگر خواهی شوی با خبر بزن بر هوای نفس تبر》 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات جهت سلامتی امام زمان علیه السلام بلامانع استفاده از نام کانال اشکال داره کپی بنر و ریپ کانال ممنوع مدیر کانال جهت تبادل و تبلیغ @shahiid61
مشاهده در ایتا
دانلود
•﷽• وقتی میخواهی از گناه بیرون بروی؛ آنجا است که شیطان سراغت می‌آید...! 🌱 @jomalat_talaei_olama_shohada
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔮 حتما این کلیپ رو ببینید 🌹 داستان کسی که در تعزیه ها نقش شمر رو بازی میکرد و مردم ازش متنفر بودن و یه روز اینقدر زدنش که جون داد و از دنیا رفت و اتفاقی که بعد مرگ براش افتاد 🌷 حتما ببینید و برای بقیه هم بفرستید @jomalat_talaei_olama_shohada
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 گناهی که باعث شد ختم آیت‌الله نخودکی بی‌اثر گردد 🔹 حجت‌الاسلام مسعود عالی @jomalat_talaei_olama_shohada
🌿🕊• (ره)🌿 هیچ وقت وارد هیچ آدمی نشو و زیرو روش نکن، حتی عزیزترینت! زیباترین باغچه را هم که بیل بزنی حداقل ی کرم توش پیدا می کنی... @jomalat_talaei_olama_shohada
@Aminikhaah سه دقیقه در قیامت 77.mp3
زمان: حجم: 29.9M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه هفتاد و هفتم * سندیت آخرین خطبه پیامبر ص * ملکوت یک شب پرستاری از بیمار * عظمت پرستاران ایرانی * لایک و کامنت خدا برای حضرت ابراهیم ع * کرونا، فرصتی برای آباد کردن ملکوت * ملکوت برطرف کردن نیازهای دنیوی * خانواده، محل جمع‌آوری و هدر دادن حسنات * معنای احسان * ملکوت قطع رابطه با خانواده * رابطه زیبایی و بهشت برزخی * ملکوت قرض دادن * واحد پول برزخی * بازگشت به تنظیمات کارخانه با این عمل * نظر رحمت خدا چگونه است؟ * ملکوت توجه داشتن به برادر مومن * بهشت بر این چند دسته حرام است * ملکوت اصلاح رابطه بین زن و شوهر * ملکوت صدقه و واسطه صدقه * ملکوت ساخت مسجد، این قسمت را با دقت بیشتری گوش دهید 📅99/08/09 ⏰ مدت زمان: ۱:۱۱:۱۱ ❗️برای دریافت مجموع جلسات سه دقیقه در قیامت، از طریق لینک زیر اقدام نمایید. https://aminikhaah.ir/?p=508
🔰 قسمتی از دلنوشته شهید دکتر ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می کشیدی ، می ‌بوسیدی ، وداع می کردی.. آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود می غلطم تو دست مهربان خود را ، بر قلب سوزان من بگذاری!!؟ و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟ @jomalat_talaei_olama_shohada
@yasabas 💚 💞🌹✨ عروس و دامادی که آمده اند، تا زندگی مشترکشان را از کنار مزار مطهر آغاز کنند.😍 اختصاصی کانال✨ 💫🌟✨ یا فاطمه زهرا سلام الله🌺 @jomalat_talaei_olama_shohada ‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨🌹🌹🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷✨
جملات طلایی علماء وشهدا
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت‌چهارم 🔹مامور شده بودیم برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود وار ش
~⁦🕊️⁩ کتاب: سلیمانی عزیز هفتم ⁦♦️⁩یک مرحله به دشمن داده بودیم اما نشد خط را تثبیت کنیم. ناچار برگشتیم عقب. جنازه شهدا ماند بین خاکریز خودی و دشمن. سوار موتور⁦🏍️⁩ بودم که دیدم جیپ روباز حاجی آمد توخط. آمده بود برای تقویت روحیه بچه‌ها و شناسایی منطقه. بعثی ها از ترس شروع هم مرحله دوم عملیات، خط را گرفته بودند آتش زیر آتش. یکهو خمپاره خورد کنار ماشین حاجی. گرد و غبار⁦🌫️⁩و دود غلیظ شد سهم چشم هایمان.⁦ نفسمان بالا نمی آمد. به فکر کردیم حاجی شهید شده. توی همین هول و ولا دیدیم ماشین🚙 از بین دودو آتش🔥 آمد به راهش ادامه داد. با موتور⁦🏍️⁩ رفتیم پشت سرشان. جاده‌های⁦🚵مار پیچ را رد کردیم تا رسیدیم به چادرهای اورژانس🚑 صحرایی. حاج قاسم به زحمت از ماشین پیاده شد. از لباسهای سوراخ سوراخ معلوم بود. چند ترکش به بدن و پایش خورده بود. رفتیم زیر بازویش را بگیریم نگذاشت صاف ایستاد. نمیخواست تو این شرایط روحیه رزمنده ها با مجروح شدنش از بین برود. دردش را مچاله کرد روی خودش. هشتم 🔷آفتاب نزده⁦🌤️⁩ از خانه زد بیرون. و همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدندبه سیرجان. آن موقع بود حرف دل فرمانده آمدسر زبانش. معلوم بود قلبش را پشت در خانه جا گذاشته و آمده. به راننده اش گفت:« دیشب شب ازدواجم 💍بود.» - حاج آقا شما میموندین. چرا اومدید؟ -نه جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. ⁦🔲🔲🔲 به جای رخت دامادی،لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر،وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل و نبات را گرفته بود. تازه عروس خانه اش👰 را از همان روزها سپرده بود خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست. نهم 🔶تازانو توی برف⁦❄️⁩⁦ بودیم. سوز سرمای اتفاعات حلبچه به استخوان می زد. ⁦ داشتیم از قله میرفتیم بالا⁦🏔️⁩. راه انگار تمامی نداشت. یهو حاجی نشست. صورتش زرد شده بود. حال نداشت. پرسیدم:« چی شد؟» گفت:«دیگه نمیتونم راه بیام. پاهام جون ندارن.» از زور کار نه شام خورده بود، نه صبحانه، نه نهار. یادش رفته بود. خودش گفت.نمیتوانست.واقعاً نمی‌توانست راه بیاید. حسابی ضعف کرده بود. رو کرد به من و گفت:«تا هوا تاریک نشده از همین ارتفاع روبه رو برو پایین. به بچه ها که رسیدی برای من فقط آب و غذا بیار.» بعد کف دستش را آورد جلوی من و ادامه داد:«اگر این قدر نون بود می خوردم و جون میگرفتم اون وقت میتونستم بیام.» با خودم کلنجار. میرفتم. دیدم نمی‌توانم حاجی را آنطورتنها بگذارم. میان همین کلنجار رفتن ها یادم آمد دوتا پاکت نخود و کشمش روی بادگیرم هست. جیره‌های اضطراری بودند که تا لحظه آخر نباید استفاده می‌کردیم. دادمشان به حاجی. نگاه معناداری کرد و خندید.گفت: «خیلی نامردی. تو اینها رو داشتی و چیزی نگفتی؟حتما خودتم می خوردی؟» گفتم:« نه به خدا حاجی. نگاه کن درشون بسته ست،دست بهشون نزدم.» دو سه تا مشت از نخود و کشمش را خورد. حالش که جا آمد راه افتاد. برف ها⁦❄️⁩ را زیرپا مچاله میکرد و جلو میرفت. دقیقه بعد خودمان را رساندیم پیش بچه ها. دارد @jomalat_talaei_olama_shohada