eitaa logo
موسسه جامعةالقرآن الکریم
2.9هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1هزار ویدیو
32 فایل
🍂 کانال رسمی موسسه جامعة القرآن الکریم و اهل البیت علیهم السلام 🍂 🌱 شامد: 1-1-695278-61-3-1 🌟 ارتباط با کانال: @jqkadmin 🌟 بانک تلاوت قرآن: http://www.tartil.org/
مشاهده در ایتا
دانلود
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۹) 💥به طرف باجه تلفن عمومی می‌دود با خودم فکر می کنم حال
📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۰) 🕙ساعت ۱۰ صبح است که از خواب بیدار میشوم ماجرای دیشب مثل کابوسی توی ذهنم جابجا می شود صبح زود که علی مرا به آپارتمان رساند ماشینم را به او دادم تا چند روز که درگیر کارهای کفن و دفن منصور است بدون ماشین نماند 🛎توی آشپزخانه که میروم صدای زنگ در بلند می شود در را باز می کنم سایه است چادر مشکی کرپ نازی به سر کرده است روی صندلی که می نشیند چادرش روی شانه اش می افتد زیباتر از روزهای قبل به نظر می‌رسد❗️ هنوز صبحانه نخورده به طرف روشویی که می روم می پرسم از پایان نامه چه خبر چیزهایی می گوید که صدای شیر آب نمی‌گذارد حرف‌هایش را درست بشنوم شیر آب را میبندم و همانطور که مسواک میزنم می آیم توی هال تا صداش رو بهتر بشنوم که 📓کتاب چاپ سنگی کوچکی را از کیفش بیرون می آورد و شروع می کند به خواندن یکی از مکالمات 🍃ای پسر عمران هرگاه بنده ای مرا بخواند آنچنان به سخنان او گوش می سپارم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای اویند جز من🍃 لبخند میزنم و رو به روی سایه پشت پنجره میشینم ⚡️نور از پنجره به سایه تابیده و صورتش را روشن کرده است به سایه که لابه لای کاغذ هاش دنبال چیزی می‌گردد خیره می شوم از روی تکه کاغذی شروع می کند به خواندن: بیندیش شبی سرد و زمستانی با همسرآبستنت در بیابان تاریکی راه گم کرده باشی و بیابان آنچنان تاریک که اگر اندکی ازهم دور شوید جز با صدا کردن هم یکدیگر را نمی یابید در چنین ظلمات محضی🕯 سوسوی شعله را می‌بینی و همسرت را همانجا در تاریکی و سرما رها می کنی و به امید یافتن راه به سمت نور می روی به شعله که میرسی از ترس نزدیک است قالب تهی کنی شعله نیست آتشی است بدون دود از لابلای شاخه های درخت تا دل آسمان پیوسته است وحشت‌زده برمیگردی و به عمق تاریکی بیابان می گریزی کمی بعد نفس زنان نیستی و دوباره به سمت درخت میروی این بار صدای غریبی می شنوی که انگار از لای ستاره ها تا وسط درخت آمده است⭐️ انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی ⭐️ من پروردگار تو هستم کفشهایت را از پا بیرون بیاورکه تو در وادی مقدس طوی هستی و من تو را برگزیده ام پس به آنچه وحی می‌شود گوش بسپار چهره سایه برافروخته شده و من کم کم نگرانش میشوم..... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۰) 🕙ساعت ۱۰ صبح است که از خواب بیدار میشوم ماجرای دیشب مثل
📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۱) 💬 ادامه می دهد همان صدا به تو خطاب می کند که دست در گریبان فرو کن و سپس بیرون بیاور تا فروغی چون خورشید از دستانت بتابد دیگر نه راه که خودت هم روشن شده ای🌟 نزد همسرت بر می گردی و با ترس از تو می پرسد راه را یافتی و تو از اعماق جانت میگویی یافتم یافتم یافتم من محو زنجیر پلاک سایه شده ام توی چشمهاش نگاه می کنم و می گویم تو خوشبختی میخندد و می‌گوید تو هم خوشبختی دستم را جلو میبرم و پلاک طلای سایه را لای انگشتان میفشارم هدیه است که علیرضا شب عقدمان به ما داده است روی پلاک کلمه به طرز زیبایی حکاکی شده است میگویم تو خوشبختی علی خوشبخت است منصور خوشبخت بود موسی هم خوشبخت بود☺️ دوباره می‌خندد و می‌گوید درباره موسی کاملا حق با توست کسی که خداوند در ۲۰ سوره قرآن درباره اش حرف زده باشه و ۱۳۶ بار اسمش را تلفظ کرده باشه حتماً آدم خوشبختیه کسی که به قول خودت تنها انسانی است که صدای خداوند رو شنیده حتماً خوشبخته دستش را توی دست‌هام می‌گیرم و پیشانی ام را روی آن‌ها می‌گذارم احساس احمقانه‌ای دارم دلم می خواهد شبی هم من و سایه در بیابان سرد و تاریکی گم و گور شویم..... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۱) 💬 ادامه می دهد همان صدا به تو خطاب می کند که دست در گر
📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۲) 💬سایه می گوید ۷۰ نفر از قومش را با خودش به کوه طور میبره تا شاهد مکالمه او و خداوند باشند اما برگزیدگان نادان قومش میگن تا خداوند را آشکار نبینیم ایمان نمی آوریم ⛰خداوند به موسی فرمود: بر کوه تجلی می‌کنم اگر کوه بر جای خود ماند آنگاه می توانید مرا ببینید! با خودم فکر می کنم این پروژه برای سایه زیادی سنگین است روی صندلی می نشینم و می پرسم به نظر تو خداوند واقعاً بر کوه تجلی کرده منظورم اینه که تو مطمئن هستی خداوند بر کوه تجلی کرده ❓سایه بی حال نگاهم می کند مواظب حرف زدنم نیستم تو واقعاً به این افسانه هایی که میگی باور داری؟ خیال می کند حرفام جدی نیست 😊با لبخند می گوید یونس اینها افسانه نیست با صدای بلند تر می گویم هست کمی ترسیده است حتی اگر افسانه باشد خیلیشون رو از خودت یاد گرفتم می گویم از من؟ من امروز با من دیروز فاصله داره آنچه که الان می فهمم اینه که همه این چیزها افسانه است❗️ می گوید دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و معلومه که اصلاً سرحال نیستی 😡عصبانی می‌شوم و با فریاد می‌گویم منظورت اینه که عقلم را از دست داده ام همیشه همینطوره هر کس بخواد یک قدم از خرافات و منقولات فاصله بگیره یا انگ دیوونه میخوره یا مارک ملحد یا مهر روشنفکر اتفاقاً هیچ وقت تا این حد سرحال نبوده‌ام توی این دو سال که عقد کرده ایم هیچ وقت سرش فریاد نکشیدم🤦‍♂ سایه انگشتان دست هایش را به هم گره می زند منظور از خرافات و منقولات چیه یونس حواست هست چی داری میگی؟ حواسم هست قبول دارم که زمانی به این چیزا اعتقاد داشتم اما حالا نمی تونم به چیزهایی که تو و علی و چه میدانم خیلی‌های دیگه ایمان دارید ذره‌ای باور داشته باشم نمیتونم خودم هم از این وضعیتی که دچارش شده ام راضی نیستم اما احساس می‌کنم باید یک روزی این چیزها رو می فهمیدی صورتش مثل گچ سفید شده است!می توانم درک کنم که حرفام چقدر برایش ناگواره ☕️فنجان های چای یخ زده اند از روی صندلی بلند می شود می گویم کجا میری؟چشم‌هایش پر از اشک شده اند حتی نگاهم نمی کند🚪 در آپارتمان را که می بندد فریاد میزنم سایه.... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۲) 💬سایه می گوید ۷۰ نفر از قومش را با خودش به کوه طور میبر
📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۳) 🚶دنبالش میروم توی راهرو دوباره صداش می کنم صورتش را بر نمی گرداند و سوار آسانسور می شود❗️ به خانه برمیگردم و روی صندلی می نشینم زل می زنم به صندلی خالی سایه...🗓 سه روز است که سایه حتی تلفن هم نزده است آدرس منزل پارسا را از دانشگاه گرفتم به مهرداد زنگ می زنم که اگر دلش می خواهد با هم به خانه پارسا برویم قبل از ظهر روز جمعه است که من و مهرداد با تاکسی به طرف خانه پارسا می رویم 💬به مهرداد می‌گویم بالاخره نگفتی چی شد به ایران اومدی؟ می گوید اومدم مادرم رو با خودم ببرم فلوریدا دکتر ها میگن امیدی به زنده موندن جولی نیست دلم میخواد بعد از جولیا مادرم کنارمون باشه دخترم خیلی دوست داره مادرم رو ببینه جلوی سینما شهر قصه پیاده می شویم و به طرف شمال خیابان می رویم تا به خانه پارسا برسیم💔 موضوع منصور را برای مهرداد تعریف می کنم دلش می خواد تا ایران است علیرضا را ببیند ظهر شده و صدای اذان از دور به گوش می رسد خانم فخریه مادر پارسا بانوی با وقاری است وقتی خودم را معرفی می کنم با خوش رویی ما را به اتاق پذیرایی می برد می‌گویم دکتر پارسا از مفاخر و ذخایر علمی ما بودند و فقدان او برای جامعه دانشگاهی ما واقعاً غیر قابل جبرانه🍂 چیزی نمی گوید قاب عکس پارسا که به دیوار مقابل ما ریخته شده نگاه می کنم از عکسی که در پرونده اش دیدم کمی جوان تر است 🙏امیدوارم گزارش علمی من نهایتاً در کاهش چنین حوادثی موثر باشه. خانم فخریه به عقیده شما دکتر چه انگیزه‌ای برای این کار داشته⁉️ مادر پارسا دست هایش را توی هوا تکان می دهد و می گوید نمی دونم واقعاً چیزی نمیدونم بعد از فوت پدرش سرهنگ پارسا محسن به خاطر من از آمریکا به ایران آمد محسن تنها فرزند ما بود به همین خاطر من و پدرش همیشه سعی میکردیم در زندگی راحت باشد تمام کوشش ما این بود که فرزند سالم و با فرهنگی به جامعه تحویل بدیم👈 اما دیدید که جامعه ما چطور با او رفتار کرد می‌گویم منظورتون از جامعه کیه شما واقعاً شخص خاصی را در این ماجرا مقصر می دونید!؟.... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۳) 🚶دنبالش میروم توی راهرو دوباره صداش می کنم صورتش را بر
📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۴) 🍁بعد از سرهنگ من خیلی تنها شدم محسن نباید با من اینکارو میکرد توی پرونده‌اش نوشتن که محسن به خاطر ناامیدی و یا فشار بیش از حد کار خودش را از بین برده است اما همه این چیزها دروغه محسن هیچ وقت ناامید نبود اون آدم معقول و منطقی بود اون به همه چیز به شکل علمی نگاه می کرد❗️همیشه شاداب بود با اینکه شب‌ها تا دیر وقت مطالعه می کرد یا چیزی می نوشت اما همیشه از ساعت ۶ صبح بیدار بود🕕 مثل ساعت منظم بود💬 می گویم ممکنه اتاق کارش رو ببینیم؟ _البته من پس از مرگش هیچ وقت توی اتاقش نرفتم حالا هم نمی خوام برم مادر پارسا من و مهرداد را به اتاق پارسا راهنمایی می کند و خودش به آشپزخانه می روداتاق نسبتا کوچکی است که میز کار با کامپیوتر تقریباً نصف فضای اتاق را پر کرده گوشی‌دیگر اتاق چند قفسه پر از کتاب قرار دارد 📚همه کتاب‌های علمی و اغلب به زبان انگلیسی اند با عجله کتابها و جزوات را روی میز پارسا ورق میزنم 📝 دفترچه کوچکی هم کنار تقویم‌رومیزی گذاشته شده که پارسا یادداشت‌های روزانه‌اش را توی آن می نوشته جزوه و دفترچه را بر می دارم تا آنها را بخوانم مهرداد به من اشاره می کند که توی حافظه کامپیوتر هم باید چیزهای با ارزشی باشد کامپیوتر را می گذارم برای بعد از اتاق بیرون می آییم 🙏توی هال از خانم فخری خواهش می کنم که یادداشت‌ها و جزوه را برای مدت کوتاهی و فقط برای مطالعه در اختیارم قرار دهد می گوید اشکالی نداره 🍔ساعت ۲ بعد از ظهر است که با آپارتمان می رسیم مهرداد ساندویچ ها را روی میز می گذارد و من دوتا نوشابه از تو یخچال بیرون می آورم ناهار که میخوریم مهرداد می‌گوید پاسپورت مادرش را گرفته است و حالا باید برای ویزا تهیه کند می گوید🇨🇭 از نظر سفارت سوئیس که حافظ منافع آمریکا در ایران است خروج مادرش از کشور که پیرزن بیماری است بدون اشکال است بعد از ناهار روی کاناپه دراز میکشم و به سایه فکر می‌کنم به مادرم ،پارسا به مونس، علی و دوباره به سایه به منصور،مهرداد به پایان نامه ام به جولیا به خداوند..... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۴) 🍁بعد از سرهنگ من خیلی تنها شدم محسن نباید با من اینکارو
📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۵) 🕘ساعت ۹ صبح که دکتر میر نصر را با وقت قبلی ملاقات می کنم نشانی اش را در دادگستری واز روی تکه کاغذی یادداشت کردم 👨‍⚕با اینکه حدود ۱۸ ماه قبل و فقط برای یکبار پارسا را دیده اما بر خلاف بازپرس فیضی خیلی خوب او را به خاطر می‌آورد چیزی از خودکشی پارسا نمیداند وقتی موضوع را به او می گویم بیش از آنکه متاسف شود تعجب می کند❗️ تلفنی به منشی اش می گوید که پرونده پارسا را برای او بیاورد می گویم چطور نمیدونید حتی روزنامه ها خبرش را منتشر کردند!؟ میگوید من روزنامه نمی‌خوانم به کسانی که اینجا می آیند هم میگویم روزنامه نخوانند نه فقط روزنامه بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته‌بندی نشده را یکجا به مخاطبش منتقل کنه مضره مضر📍 رادیو تلویزیون روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نگیم بمباران اطلاعات اما مثل باران اطلاعات پراکنده اغلب و بی خاصیت رو بر سر شما بریزند واقعاً دانستن اینکه زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودکش را توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره📍 به شوخی می‌گویم بالاخره باران خبر از خشکسالی جهل که بهتره می‌گوید: موافق نیستم باران خبر دانایی انسان رو میکنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده میشه از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست مثلا اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید و تا چند ماه دیگه میمیرید چه احساسی خواهید داشت⁉️ حتی کسانی احتمالاً مایلند پولی پرداخت کنند که چیزهایی را ندونند. به سوالش جوابی نمی دهم اما برای این که حرفی زده باشم می گویم: به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این به تعبیر شما باران اطلاعات کار ساده‌ای نیست 💬می‌گوید: موافقم کار دشواری است اما به هر حال من ترجیح میدم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون ورزش کنم موزیک گوش کنم یا غزلی از حافظ بخونم به چشماش زل میزنم و با شیطنت و لحن معناداری می‌گویم موافقم.... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۵) 🕘ساعت ۹ صبح که دکتر میر نصر را با وقت قبلی ملاقات می ک
📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۶) 📁منشی دکتر وارد اتاق می شود و پرونده پارسا روی میز رو می گذارد. دکتر پوشه را ورق می‌زند و می گوید: ما روانکاوها مثل سنگ صبور٬ کشیش کلیسا و یا کارمندان بانک هستیم راز دیگران را هرگز نباید فاش کنیم و بلافاصله می‌گوید پرونده را فقط با مجوز کتبی از خانواده‌اش میتواند در اختیارم بگذارد از مطب دکتر یکراست به دفتر کارم در سازمان پژوهش ها می روم یادداشتی از رئیس سازمان روی میزم است گزارشی از پیشرفت کار می خواهد چه پیشرفتی داشتم⁉️ به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و چشمهایم را میبندم به اطلاعاتی که از دانشجویان پارسا، مادرش،پرونده قضایی و کیوان بایرام به دست آورده‌ام فکر می کنم چیزی دستگیرم نمیشود... 📑جزوه دست نویس پارسا را ورق میزنم پارسا در مقدمه جزو اش نوشته است علیرغم اینکه در تکمیل این پروژه از دوستانش که همگی از تحصیلات عالی برخوردارند استفاده کرده است با این حال بررسی‌ها مطلقاً علمی نیستند و باید تنها به عنوان مقدمات و طرح اولیه چنین مباحثی تلقی شوند روی بیشتر صفحات جزوه که از کاغذهای شطرنجی آن منحنی هایی در دستگاه های مختصات دو بعدی و سه بعدی درج شده است📊 منحنی ها شکل هندسی توابع ای هستند که به گمان پارسا روابط بین مفاهیم انسانی را به زبان ریاضی نشان میدهند مجموعه از این منحنی ها رابطه خوشبختی را به تفکیک با مفاهیمی مثل شغل نفوذ اجتماعی تحصیلات شهرت و درآمد نشان می دهند 📉گروه دیگری از گرافها کوششی هستند برای بررسی کمی و کیفی یک جامعه ایده آل بخش دیگر جزوه عناصر مخربی که جوامع را دچار رکود و یا پس روی می کنند می پردازد🔔 صدای زنگ در می آید ساعت ۱۰ صبح است در را باز می‌کنم علیرضا است آمده است تاکلید ماشینم را بدهد توی پذیرایی می‌نشینم، جزوه ی پارسا را به او نشان می‌دهم و میگویم آن را بخواند و اگر چیزی در آن دید که به خودکشی اش مربوط می‌شود به من هم بگوید 😄علی با لبخند می گوید هنوز هم مشغول نبش قبر پارسا هستی؟میگویم: پارسا تا مرا توی گور نذاره نمیگه چرا توی گور رفته🖥 پارسا در خانه اش کامپیوتری داره که شاید اطلاعات با ارزشی توی اون باشه بالاخره ترکش‌های این پروژه به تو هم خورد کمکم می کنی❓ چند لحظه چیزی نمی گوید بعد می گوید کمکت می کنم اما گاهی پرسش‌های است که از چرا پارسا خودکشی کرد دشوار ترند پاسخ‌های این سوال چیزهایی هستند که از سطح ادراک ما فراتره❗️لحنش مثل همیشه پر از کنایه است میگویم: موضوع خاصی است که میخوای بگی انگار صدام را نشنیده باشه 💬ادامه می‌دهد این چیز ها را نمیشه فهمید یا حتی توضیح داد به این چیزها میشه نزدیک شد و آنها را حس کرد اما هرگز نمیشه آنها را حتی به اندازه ذره ای درک کرد.... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۳۶) 📁منشی دکتر وارد اتاق می شود و پرونده پارسا روی میز رو م
📚روی ماه خداوند را ببوس (۳۷) تو مجبوری با کنایه حرف بزنی❗️ حرفی نمی زند جعبه دستمال کاغذی را روی میز شیشه ای سر میدهد جعبه دستمال تا لبه میز جلو می‌آید💬 می گوید تا آنجا که خاطرم هست سایه تو رو به خاطر ایمانت دوست داشت نه به خاطر عقلت 🤔سایه گفت که تو در خیلی چیزها تردید کرده ای من از تردیدهای تو نگران نیستم چون تردید اما نگران چیز دیگه ای هستم میپرسم نگران چی؟ سکوت می کند دوباره میپرسم نگران چی هستی انگار که توی ذهنش دنبال کلمات بگردد چند لحظه مکث می‌کند و بعد می‌گوید ⚡️نگران این که ناگهان از خودت شکست بخوری این که آنقدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمی دونی چرا پاسخ هر چه که باشد حقیقت کوچیکیه اما حقایق بزرگتری هم هست⚡️ آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید کسی نمیدونه هیچکس نمیتونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی درآن شب سرد و تاریک صدای خداوند را از میان درخت شنید یا نشنید آیا خداوند بر کوه طور تجلی کرد کسی نمیدونه هیچ ابزار علمی برای اثبات و یا نفی تجلی خداوند بر کوه وجود ندارد آیا خداوند وجود داره⁉️ کسی نمیدونه کسی نمیتونه به پاسخ‌های این پرسش ها که هرکدام حقیقتی بزرگ اند نزدیک بشه اما ندانستند به همان اندازه که چیزی را اثبات نمی کنه نفی هم نمی کنه ما به این چیزها میتونیم داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم همین... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس (۳۷) تو مجبوری با کنایه حرف بزنی❗️ حرفی نمی زند جعبه دستما
📚روی ماه خداوند را ببوس (۳۸) 📺کنترل از راه دور را از روی میز عسلی برمیدارم و تلویزیون را روشن می کنم علی پشت به تلویزیون نشسته است. من به چیزهایی ایمان میارم که اونها رو بفهمم منظورم از فهمیدن تجربه و عقل است. علی می گوید: این حرف درستیه که تو خداوند را تجربه می کنی آدم هایی را میشناسم که نه تنها وجود خداوند بلکه ویژگی های او را هم با نوعی بازی درک می کنند و لذت می برند منظور من از بازی دقیقاً تجربه کردن خداونده.از حرفاش کمی عصبی شده‌ام اما سعی می کنم خونسرد باشم. ممکنه برای این توضیح بدی که با چه ابزاری و در چه آزمایشگاهی میشه خداوند رو تجربه کرد⁉️ علی با دقت توی چشمام نگاه میکنه و با صدای گرفته و آهسته چیزی می گوید که برای شنیدنش مجبور می شوم سرم را به طرفش خم کنم با لحنی آکنده از اندوه می گوید 💬متاسفم واقعا از اینکه ملحدها نمی‌توانند را تجربه کنند متاسفم در تجربه ی خداوند بر خلاف تجربه طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش بدست میاد اول باید به قانون ایمان بیاری و بعد آن را آزمایش کنیم حتی باید بگم هرچی که ایمان طبق این قانون نیرومند تر باشه احتمال موفقیت آزمونها بیشتره یعنی هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همان اندازه برای تو وجود داره هر چه بیشتر به او ایمان بیاری وجود و حضور او برای تو بیشتر میشه دستهاش رو توی هم گره می زند و چند لحظه سکوت می کند دو قطره اشک گوشه چشمهاش جمع شدند اما نمی ریزند 🤔چیز زیادی از حرفهاش سر در نمی آورم اما مثل همیشه حس می کنم انسجام و منطق شیرینی در کلامش وجود دارد منطقی که یا باید تمام گزاره‌ها ش رو بپذیری یا هیچ کدامشان را یک برگ دستمال کاغذی بیرون می آورد و رطوبت چشم‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید: اگر چه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملاً به میزان ایمان ما مربوطه..... 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس (۳۸) 📺کنترل از راه دور را از روی میز عسلی برمیدارم و تلویزی
📚روی ماه خداوند را ببوس (۳۹) 🔮علی به جعبه دستمال کاغذی روی میز خیره میشود و با شدت به آن تلنگر میزند جعبه مقوایی دستمال کاغذی می لغزد تا از کنار خرس عروسکی جاکلیدی میگذرد و به گوشه فنجان برخورد می کند و اندکی مایل می شود و بعد به سرعت به لبه میز نزدیک می شود برای لحظه ای دستم را جلو می برم تا مانع افتادن جعبه از روی میز شوم اما دستمال نمی افتد جعبه در حالت ناپایداری متوقف می‌شود تنها جزء کوچکی از آن روی میز است و بقیه اش در هوا معلق مانده است من حیرت زده محو جعبه دستمال شده‌ام با آمیزه‌ای از شگفتی و هیجان و تردید و پرسش و ترس علی را نگاه می کنم علی با دست هاش صورتش را پوشانده است و تکان نمیخورد❗️ 🚦درماشین پشت چراغ قرمز تقاطع گاندی و جهان کودک نشسته‌ام و به مهرداد فکر می‌کنم چند روز است او را ندیده‌ام قرار است امشب من و مهرداد و علیرضا توی یکی از رستوران های دنج تجریش شام را با هم بخوریم✈️ با پرواز فردا صبح اصفهان می روم تا با شهره بنیادی که این ترم به اصفهان منتقل شده حرف بزنم از اصفهان که برگشتم باید مهتاب کرانه را پیدا کنم خیلی دلم می‌خواهد پرونده پارسا را هرچه زودتر ببندم و خود را از این آوارگی خلاص کنم از این وضع خسته شده ام بیش از ۱۰ سال است که مثل کولی ها توی دانشگاه های تهران پرسه میزنم هنوز چراغ قرمز است و ماشین ها پشت سر هم قطار شده اند مدتی است که ازهمه عزیزانم بی خبرم پارسا و پارسا و پارسا و پارسا همه چیزم شده است پارسا لعنت به پارسا لعنت به من که این پایان نامه رو انتخاب کردم این تز لعنتی دارد همه زندگیم را می سوزاند 🚙ماشین کناری شروع می‌کند به بوق زدن از پشت شیشه دودی آن به راننده‌اش که حالا برایم دست تکان می دهد نگاه می کنم👋 پرویز است برادر یکی از همکلاسی های سال های دانشگاه از آن جانور های خوشگل و پولدار دختری که عینک آفتابی به چشم زده کنارش نشسته است شیشه ماشین را که پایین می‌آورد صدای موزیک راک اند رول از لای پنجره ماشینش می زند بیرون می‌گوید سلام یونس کجایی پسر؟ به چراغ راهنمایی اشاره می کنم و می گویم پشت چراغ قرمز بعد یکی از بی خاصیت ترین سوال های تمام عمرم را از او می‌پرسم چه خبر⁉️ بوی تند ادکلن از توی ماشینش زیر دماغم می پیچد پرویز لب هایش را غنچه می کند با شیطنت به دختری که بغل دستش نشسته اشاره می‌کند و می‌گوید: بوی بنفشه بشنو زلف نگار گیر بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن بعد دوتایی می‌زنند زیر خنده می‌گوید: هستیم دیگه یا توی پارتی یا قاطی دود و عشق و حال خلاصه جور جوریم پرویز سه جمله است〽️پرویز فکر نمی‌کند پرویز شاد است پرویز راحت است...〽️ 🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس (۳۹) 🔮علی به جعبه دستمال کاغذی روی میز خیره میشود و با شدت
📚روی ماه خداوند را ببوس (۴۰) 🌇غروب است صدای اذان از پنجره توی اتاق می پیچد سایه چادر سفید گلدار به سر کرده و رو به جنوب نماز می خواند من تلویزیون تماشا می کنم ما در سایه بشقاب میوه روی میز می گذارد و از اتاق بیرون می رود تلویزیون برنامه مستندی درباره نحوه از بین بردن علف های هرز پخش می کند سایه نمازش را تمام می کند و می آید روبروی من روی کاناپه می نشیند🍎 سیبی از تو بشقاب برمیدارم و آن را پوست می گیرم می گویم قبول باشد گره چادرش را از زیر چانه اش باز می کند و می گوید خدا قبول کنه سیب را ۴ قارچ می کنم و می گویم توی چادر نماز قشنگتری 🙂می گوید نمی خواد مثل بچه ها با من رفتار کنی نباید به علی زنگ میزدم راستش چاره دیگه ای نداشتم خیلی ترسیده بودم می‌گویم هنوز هم میترسی⁉️ نه نمیترسم علی گفت دلیلی برای ترسیدن وجود نداره گفت شک کردن مرحله خوبی در زندگی اما ایستگاه خیلی بدی است چنگال را توی یکی از قارچ های سیب می کنم اگه من برای همیشه توی این ایستگاه پیاده شده باشم چی؟ روسری اش را برمی دارد و موهایش روی شانه هایش می ریزد علی میگه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توهمه. هست و بودنشم ربطی به تردیدهای ما و دانایی ما ندارد گفت آن طرف این شک چیزی نیست تا تو توی اون سقوط کنی. در حال به خاطر اون روز متاسفم واقعا متاسفم چند لحظه نگاهم می کند و بعد می گوید هر چه باشد شوهر آینده م هستی عزیز میگه مردها هرچقدر هم که بزرگ و باسواد و پولدار بشن اما بازمثل بچه ها هستند زود دعوا می کنند زود پشیمون میشن و زودآشتی می کنند❗️ تنها که شدند شروع می‌کنند به بغض کردن عزیزمیگه زنها هرقدر که کوچک باشند اما مادرن پناه مردها هستند عزیز گفت که برمیگردی از روی میز بلند می شوم و میروم روی زمین زانو میزنم... ✨ @jqk_ir
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس (۴۰) 🌇غروب است صدای اذان از پنجره توی اتاق می پیچد سایه چا
📚روی ماه خداوند را ببوس 💔نگاهم به دست هایش می افتد در همان جا ثابت می ماند چندلکه سفید که بخاطر شستن زیاد ظرفها است پشت دست هاش پیدا شده می گویم عزیز راست میگه نمیدانم چه مرگم شده توی کله ام هیاهوست احساس می کنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمی دانم ساده ترین سوال ها برای من معمای پیچیده شده‌اند همه جا تاریک شده است انگار کور شده ام سرم را روی زانوهای سایه و لای چادر سفید نمازش می پوشانم و دست هایش را توی دست‌هایم میگیرم انگار بغض چند سالی در من می ترکد بوی عطر یاس از چادر نماز سایه توی ریه هایم می پیچد سایه شروع می‌کند به خواندن شعری که عجیب برای من آشناست : •••••• 🍃من خواب دیده ام که کسی می آید من خواب یک ستاره قرمز دیدم و پلک چشمم هی می پرد.... 🍃 و کفش هایم هی جفت می شوند و کور شوم اگر دروغ بگویم 🍃 کسی می آید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچکس نیست و مثل آن کسی است که باید باشد 🍃 و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است و صورتش روشنتر و اسمش چنان که مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند قاضی الحاجات است 🍃 و می‌تواند تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند 🍃 من پله های پشت بام را جارو کردم و شیشه های پنجره را هم شستم کسی می آید من خواب دیده ام... •••••• 🕯سایه دستش را روی پیشانی ام می‌گذارد بر روی چشمام که حالا می سوزند و ناگهان پر از آب شور می شوند. @jqk_ir