موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۱۷) 🔹طبقه همکف درهای آسانسور باز میشود و به طرف پارک
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۱۸)
🏫 آسانسور ساختمان دادگستری خراب است و ما مجبوریم تا طبقه ششم از پله های شلوغ بالا برویم جمعیت به جز پله ها توی اتاقها راهروها و حیاط دادگستری موج می زند این همه آدم اینجا چه می خواهند؟ توی کله هر کدام از این موجودات دو پا که مثل دیوانه ها از پله ها بالا و پایین می روند چه می گذرد؟ 🔍دفتر بازپرس فیضی ته راهرو در طبقه ششم است مهرداد روی نیمکت فلزی راهرو مینشیند تا من با بازپرس صحبت کنم با این که بیش از سه بار تلفنی با فیضی صحبت کردهام اما چند دقیقه طول می کشد تا با توضیحات مرا به خاطر آورد کوچکترین علاقهای به پرونده پارسا ندارد میگوید چون پرونده شاکی خصوصی نداشته مختومه اعلام شده است ❗️چیزی از موضوع به خاطرش نمانده و تنها با اصرار زیاد من و فقط برای کمک به یک کار فرهنگی و خدمت به علم و دانش و مزخرفات دیگر است که قبول میکند 📁دکترپارسا را برای مطالعه آن هم در بایگانی و در حضور آقای محسن خان مسئول بایگانی در اختیارم قرار می دهد در این فکر هستم که محسن خان اسم کوچک مسئول بایگانی است یا نام خانوادگی اش که مهرداد را روی نیمکت توی راهرو نمیبینم اتاقهای راهرو را یکی یکی دنبالش میگردم اما پیدا نمیکنم چند دقیقه به جمعیت خیره میشوم تا بلکه او را لابلای مردمی که به سرعت از توی راهرو گذر میکنند پیدا کنم اما اثری از او نیست دستشویی ها تراس و حتی نمازخانه را که مطمئن هستم آنجا نمیرود وارسی می کنم اما اثری از او نیست....
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۱۸) 🏫 آسانسور ساختمان دادگستری خراب است و ما مجبوریم تا
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۱۹)
⚠️ کم کم نگران می شوم به حیاط دادگستری که میرسم کناری می ایستم تا نفسی تازه کنم گوشه ای از حیاط جمعیت از شلوغی سیاهی می زند به سمت شلوغی میروم اعدامی که طبقه ششم او را دیده بودم وسط حلقه ای از مردم و مامورانی که اطرافش را گرفتهاند و به جای فریاد التماس میکند گریه امانش نمیدهد و مثل زن شوهر مرده شیون می کند مهرداد را لای جمعیت می بینم که محو مرد محکوم به اعدام شیشه های عینکش را پاک میکند ❗️چند دقیقه بعد توی زیر زمین ساختمان دادگستری هستیم مسئول بایگانی جوان سی و چند ساله ای است که بیشتر موهای سرش ریخته و وقتی راه میرود اندکی می لنگد چند بار لنگ زنان بالای قفسه های پر از پرونده می رود و برمی گردد 📁 پوشه پاره و رنگ و رو رفته ای را از یک زونکن زهوار در رفته که دو برابر ظرفیتش پوشه درآن گذاشته اند بیرون میآورد و پرونده پارسا را به دستم می دهد و 💬 میگوید این هم نامه اعمال آقای پارسا🙂 امیدوارم بهشتی باشه به شوخی می گویم من مرده شو هستم بهشت و جهنم آدم ها به من مربوط نیست روی چهارپایه چوبی می نشیند و می گوید همه ما مرده شو هستیم اخوی🍂 اما مرده شو ها هم بالاخره می میرند....
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۱۹) ⚠️ کم کم نگران می شوم به حیاط دادگستری که میرسم کناری می
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۰)
👥من و مهرداد پشت یک میز چوبی می نشینیم و با عجله شروع می کنم به ورق زدن پرونده مهرداد سیگاری آتش میزند درباره مرد اعدامی که دیده است از محسن خان سوال میکند به حرف هایشان گوش نمیدهم و می خواهم بیشترین استفاده را از پرونده ای که در اختیارم است ببرم 📝مشغول یادداشت برداشتن هستم که ناگهان مسئول بایگانی چیزی به مهرداد میگوید که وادارم می کند دست از کارم بکشم و لحظهای با تعجب نگاهش کنم نمیدانم مهرداد چه پرسیده بود که محسن خان می گوید:📍مرده شو ها از مرده ها نمی ترسند اما از مرگ میترسند📍مهرداد از او می پرسد تو چطور تو از مرگ می ترسی؟لبخندی می زند و می گوید: شاید باورتون نشه اما #مرگ از من میترسه نه من از او (البته که نه من و نه مهرداد حرفش را باور نمیکنیم) دوباره پرونده ۳۴۳ صفحه ای را ورق میزنم📋 گزارش فشرده بازپرس در همان صفحه های اول است: دکتر محسن پارسا استاد فیزیک دانشگاه های ایران حوالی ساعت ۷:۱۵ بعد از ظهر هفدهم مهر ماه سال ۷۲ به طبقه هشتم ساختمان ۲۶ طبقه تجاری نگین آبی رفته خودش را از پنجره رو به خیابان اتاقی به پایین پرتاب کرده است این اتاق دفتر فروش کارخانه ای می باشد که نوعی حشره کش خانگی تولید می کند❗️ بر اساس اظهارات شهود و تایید پزشکیقانونی مشارالیه در جا کشته شده است در لحظه بروز واقعه به جز منشی در دفتر فروش کارخانه به نام خانم فرانک گوهر اصل فرزند منصور فرد دیگری در محل حادثه حضور نداشته است 🔍میرسم به متن بازجویی بازپرس از فرانک گوهر اصل که مستقیماً از روی نوار پیاده شده...
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۰) 👥من و مهرداد پشت یک میز چوبی می نشینیم و با عجله شروع می
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۱)
⏰ساعت ۷ غروب بود که آقای پارسا اومد دفتر و گفت که میخواد تعداد زیادی حشره کش بخره باور کنید اصلاً به قیافش نمیومد که دیوونه باشه خیلی خونسرد بود وقتی یاد اون لحظه میوفتم تمام بدنم شروع میکنه به لرزیدن پارسا گفت حشره ها هم حق دارند زندگی کنند چرا ما باید اونها رو بکشیم من به شوخی گفتم اگه شما حشره ها رو دوست دارید پس چرا میخواهید این همه حشره کش بخرید ❓گفت هر چند دوست داشتن دلیل قانع کنندهای برای نکشتن نیست اما من قصد کشتن حشره ها رو ندارم بعد از من خواست کاتالوگی درباره حشرهکشها نشونش بدم من رفتم اتاق مجاور چندتا کاتالوگ بیارم وقتی برگشتم پارسا رو ندیدم 😔 در اینجا شاهد شروع میکند به گریه کردن و ادامه می دهد وقتی برگشتم پارسا رو ندیدم کیفش روی میز عسلی بود و به همین خاطر خیال کردم جایی رفته و به زودی برمیگرده چند دقیقه منتظرش موندم اما با سر و صدایی که از پایین شنیدم خودم رو به پنجره رسوندم و جسد مردی را دیدم که وسط آسفالت افتاده بود و مردم به سمتش میدویدند شاهد دوباره شروع می کند به گریه کردن 💬مهرداد با جوان بذل گوی بایگانی گرم گفتگوست به حرفشان گوش میدهم کلمات پراکندهای درباره جنگ و گلوله و خمپاره و خون و آوارگی و ترس و #شهادت و #بهشت می شنوم و باز گرم پرونده می شوم 📝بنابر گزارش پزشکی قانونی و انگشت نگاری از جسد و محل حادثه دخالت هر فرد یا افراد دیگر را در قتل مطلقاً نفی می کرد 😁مهرداد و محسن خان با صدای بلند می خندند و من بی اختیار سرم را بالا می آورم تا از موضوع سر در بیاورم اما چیزی دستگیرم نمیشود از وقتی که مهرداد از آمریکا برگشته این اولین باری است که میبینم اینطور می خندد...
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۱) ⏰ساعت ۷ غروب بود که آقای پارسا اومد دفتر و گفت که میخواد
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۲)
🗂 بقیه پرونده را ورق میزنم اظهار نظر بازپرس فیضی اواخر پرونده است به عقیده او کار ذهنی شدید،تجرّد و یاس مجهولی پارسا را وادار به انتحار کرده است اما یاس مجهول چیست؟!همه گره کار در همین پرسش نهفته است .فیضی درباره اینکه پارسال چرا مایوس شده است هیچ توضیحی نداده یا نداشته که بدهد پرونده را می بندم و محتویات پاکتی را که ضمیمه پرونده است روی میز میریزم کیف پول دسته کلید خودکار و تکه های شیشه خرد شده عینک پارسا همه چیزهایی است که لحظه حادثه همراه او بوده 📃یک برگ کاغذ خونی هم هست که آدرسی روی آن نوشته شده آدرس را یادداشت می کنم و وقتی سرم را بالا می آورم چیزی می بینم که بهتم می زند❗️محسن خان پای مصنوعی اش را از زانو جدا کرده و روی میز گذاشته مهرداد محو حرفهایی است که محسن خان میگوید وقتی ترکش خمپاره بهغ پاش اصابت کرده با چشم خودش پای خودش را دیده که از بدنش جدا شده و روی خاکریز افتاده است 🏢از پله ها که بالا می آییم لحظه ای توی چشمهای مهرداد نگاه می کنم که خیس آب شده اند از اینکه قبول کرده ام امروز همراه من باشد توی دل هزار بار به خودم نفرین می فرستم با این وضع روحی که مهرداد دارد بهترین کار برای او این است که گوشه خانه بنشیند تا برگردد آمریکا توی ماشین مینشینیم و من از سر کنجکاوی به طرف محل خودکشی پارسا میروم مهرداد هنوز توی خودش است 💬کلمهای با هم حرف نمیزنیم روبروی ساختمان نگین آبی ماشین را پارک می کنم و هر دو به آن طرف خیابان جایی که پارسا خودش را روی زمین پرت کرده بود میرویم 🌬باد سردی توی خیابان می پیچد مهرداد کمی دورتر کنار آتیشی که سیگار فروش روشن کرده خودش را گرم میکند🔥 من به آسفالت سیاه خیابان طوری خیره شدم که انگار علت خودکشی پارسا را روی آسفالت نوشتند من محو آسفالت خیابان اما از عمق جان زیر لب می گویم خداوندی هست❓سیگار فروش کنار خیابان از دور فریاد می زند آقا چیزی گم کردهای‼️
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۲) 🗂 بقیه پرونده را ورق میزنم اظهار نظر بازپرس فیضی اواخر پ
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۳)
🏫مهرداد را میرسانم خانه اذان مغرب است که به آپارتمان میرسم در را که باز می کنم از لایه در کاغذی روی زمین می افتد✉️ نامهای است از جیرفت روی کاناپه که می نشینم تلفن زنگ می زند سایه است و می خواهد بداند برای جواب سوالش فرصت کردم سراغ علیرضا بروم یا نه میگویم دادگستری بودم اما تا آخر هفته حتماً از علی سوال خواهم کرد سایه اعتراضی نمیکند حرف دیگری هم نمیزند و هر دو گوشی را میگذاریم ❣️توی این دو سال که با سایه عقد کردم هیچ وقت نشده است که چیزی اعتراض کند اگر هم درباره عروسی عجله دارد به خاطر اصراری است که خانواده اش به او می کنند برای سایه همه چیز مثل تخته سنگ محکم و تردیدناپذیر است در این که من بهترین مرد زندگیاش هستم و او را خوشبخت خواهم کرد همان اندازه یقین دارد که 🔮موسی از لای پیراهنش یک گوی نورانی بیرون آورده یا خداوند روزگاری بر کوه طور تجلی کرده است کاش ذرهای از یقین سایه در من بود حتی دربان ساختمان سوپورمحله میوه فروش سر خیابان و هزاران آدم عادی دیگر چنان با یقین زندگی میکنند که من همیشه به یقین آنها حسرت میخورم❗️ یقین آنها از کجا آمده است ؟ از جهل؟ اگر ندانستن و فکر نکردن به #ماهیت_آفرینش چنین یقینی می آورد من به سهم خودم و هرچه دانستن این چنینی است لعنت میفرستم....
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۳) 🏫مهرداد را میرسانم خانه اذان مغرب است که به آپارتمان می
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۴)
💌 نامه را باز میکنم سلام داداش یونس امیدوارم حالت خوب باشد همه ما خوب هستیم فقط حال مادر خوب نیست سینه اش عفونت کرده و مرتب سرفه میکند پاهاشم که از قبل درد میکرد حالا مثل سنگ شده دیگر نمیتواند راه برود خودش میگوید این چیزها را برایت ننویسم تا حواست به درس ومشقت باشد❗️ اما اگر این چیزها را به تو نگویم به چه کسی بگویم دیگر این که چند روز پیش خواستگار برایم آمد معلم ادبیات است قرار گذاشتیم برای عید که به جیرفت می آیی با او حرف بزنی تا نظر شما چه باشد به امید دیدار خواهرت مونس نامه را روی میز عسلی کنار تلفن می گذارم و روی کاناپه دراز میکشم دوباره چشمم به ترک گوشه سقف میفتد 📻رادیو را روشن می کنم بعد از موزیک کوتاهی برنامه قصه شب رادیو برای کودکان شروع میشود دلم برای مادرم و مونس تنگ شده است من فکر میکنم اگر پارسا بیخودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشد چه؟با خودم میگویم اگر مادرم بمیرد چه ؟اگر پایان نامه ام را به موقع تمام نکنم چه؟یادم باشد فردا سراغ علیرضا بروم درباره پایاننامه سایه ازش چندتا سوال کنم☎️ تلفن زنگ می زند و من بی حوصله گوشی را برمیدارم بفرمایید آقای فردوس آقای یونس فردوس خودم هستم بفرمایید بنده کیوان بایرام هستم همکلاسی دوران کودکی مرحوم پارسا به سرعت نیم خیز می شوم آگهی شما را تو روزنامه دیدم وقتی خبر خودکشی رو خوندم به خانمم گفتم که ملاقاتم با او درست چند ساعت قبل از خودکشی اش بوده آنروزها حرف هایی با هم می زدیم که شاید به درد شما بخورد آدرس محل کارش را یادداشت می کنم و قرار ملاقات می گذاریم....
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۴) 💌 نامه را باز میکنم سلام داداش یونس امیدوارم حالت خوب ب
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۵)
⛅️ساعت ۹ صبح است که برای دیدن کیوان بایرام به سلاخ خانه میرسم بایرام مسئول بازرسی لاشه های گاو و گوسفند ایی است که آنجا کشتار می شوند نیازی به پرس و جو نیست از همون دور او را تشخیص میدهم 😷بوی خون و تعفن همه جا را پر کرده است 🐂صدای خرخر هر حیوانی که ذبح می شود تا مدت ها ادامه دارد خودم را به بایرام معرفی می کنم سیگارش را از لبش بیرون می آورد و از این که نمی تواند برای صحبت کردن از سلاخ خانه بیرون بیاید عذرخواهی می کند کنار جوی وسط دالان که خونابه های کشتارگاه را بیرون می برد ایستادهایم می گوید حدود ۳ ساعت قبل از خودکشی پارسا رو توی سینما شهر قصه و قبل از دیدن 🎞 فیلم آگراندیسمان دیده است احوالپرسی کردیم و من خانمم را به دکتر معرفی کردم +دیگه چی حرف خاصی با هم زدید؟ پارسا چیز خاصی نگفت؟ _نه فقط من به شوخی و کنایه گفتم: دکتر چطور شد یاد سینما افتادید از دانشگاه تا سینما کلی فاصله است دکتر به شوخی گفت فکر نمیکردم سینما بتونه از این غلطها بکنه❗️ گفتم چه غلطی پارسا گفت حل معادلات پیچیده یا یک همچو چیزی دقیقاً خاطرم نمیاد که این کلمات چی بود اما یادم هست که خانمم به خاطر این حرف ش خیلی تعجب کرد نمیدانم کمکتون کردم یا....دیگر چیزی نمی شنوم به تاریکی ته سلاخخانه خیره شدم که انگار چیزهایی آنجا تکان می خورد انگار چند نفری روی حجم سیاه بزرگی خم شدند تا نگذارند تکان بخورد صداهای عجیبی مثل صدای جیغ زنی که موهایش را بکشند از توی تاریکی بیرون می زند و ناگهان جوی زیر پای ما از خون گرم پر می شود...
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۵) ⛅️ساعت ۹ صبح است که برای دیدن کیوان بایرام به سلاخ خانه
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۶)
🌗 غروب است که با خستگی به خانه برمیگردم سرم را زیر شیر آب می گیرم تا کمی خنک شوم همینطور که غرق در تفکرات خودمم تلفن زنگ می زند و من سرم را از زیر شیر آب بیرون می آورم تلفن را برمیدارم علیرضا ست می گوید 🏨حال یکی از دوستانش خیلی وخیم است و باید او را ببرد بیمارستان ماشین خودش تعمیر گاه است و از من می پرسد اگر ماشینم را احتیاج ندارم به او بدهم میگویم هم خودم و هم ماشینم برای امداد آماده ایم چند دقیقه بعد توی خیابانی هستم که به خانه علیرضا میرسد توی راه به این فکر می کنم که هم سوال سایه را از او بپرسم و هم موضوع را که زیر شیر آب به آن فکر می کردم البته من همیشه از علی سوال می کنم به خصوص سوال هایی که یا جواب ندارند و یا پاسخشان دشوار است اغلب هم از پاسخهایش قانع نمیشوم❗️ اما گاهی در جواب سوال هام چیزی میگوید که بی اندازه لذت می برم شاید به همین خاطر است از صحبت کردن با هیچ کس به اندازه حرف زدن با او لذت نمیبرم🌲به درختی تکیه داده و منتظرم است توی ماشین می نشیند +سلام یونس خوبی ؟ می خندم و چیزی نمی گویم آدرس خانه منصور را می دهد و دوباره می پرسد خوبی ؟ اواخر بهمن ماه است هوا حسابی سرد شده باران ریزی روی شیشه ماشین شروع میکند به باریدن میگویم 🍂 هیچ وقت به این بدی نبودم بعد بدون هیچ مقدمه ای می پرسم چرا این همه بیماری توی انسان ها ریخته است...
❄️ @jqk_ir ❄️
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۶) 🌗 غروب است که با خستگی به خانه برمیگردم سرم را زیر شیر
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۷)
⚡️از انواع سردرد مثل میگرن و سینوزیت گرفته تا بیماریهای چشمی قلبی نازایی معده اثنا عشر سکته مغزی تا... برف پاک کن های ماشین را راه میاندازم تا قطره های باران را پاک کنند👤 علیرضا از پنجره به فروشگاههای که تعطیل شدهاند خیره شده است هر کسی قبل از مرگ تعدادی از این بیماریها را تجربه میکند مادر من سالهاست که واریس و دیابت داره سایه تپش قلب داره پدرش زخم اثنی عشر داره پدرم قبل از مرگ دچار پارکینسون شده بود🤔 یکی از فکرهای همیشگی من اینه که چرا حیوانات به اندازه انسانها بیمار نمیشن علیرضا آهسته زیر لب چیزی می گوید که من نمیشنوم بعد چند لحظه با دقت به من نگاه می کند و با لبخند محوی می گوید:تو از کجا اسم اینهمه فرشته رو می دونی⁉️منظورش بیماری هایی است که برایش ردیف کرده بودم می گویم شاید هم فرشته باشند اما فرشتگان عذاب! 🌧باران شدت گرفته و نور چراغ های اتومبیل هایی که از مقابل می آیند آزارم میدهد علی چند دقیقه سکوت میکند و بعد میگوید: چه فرقی داره همه فرشته ها خوبن هم فرشته رحمت و هم عذاب یهویی میپرسم واقعاً فرشته ها وجود دارند ؟🕊 دوتا فرشته روی شانه های من نشستن و اعمال مرا می نویسند تو واقعاً به این چیزها یقین داری؟ علیرضا به پشتی صندلی تکیه میدهد و میگوید آدم هایی را می شناسد که وزن فرشته ها رو روی شونه هاشون احساس میکنند👥آدمهایی را میشناسد که حتی بوی فرشته ها را از هم تفکیک می دهند صدای بال هاشون رو دائم می شنوند اما اینها خیلی ارزشمند نیست آنچه مهمه اینه که... انگار بغض گلویش را فشرده باشد دیگر هیچ حرفی نمیزند خوب می دانم که در چنین اتفاقاتی نباید موضوع را دنبال کنم بهخانه منصور دوست علیرضا میرسیم علیرضا داخل خانه می شود و چند دقیقه بعد با جوانی استخوانی که روی دست هایش گرفته بیرون میآید منصور را روی صندلی عقب ماشین میگذارد و خودش هم عقب می نشیند...
🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۷) ⚡️از انواع سردرد مثل میگرن و سینوزیت گرفته تا بیماریهای
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۸)
⚡️به نظر میرسد که منصور کاملاً بیهوش است حالا باران آنقدر شدت گرفته که تقریباً چیزی نمیبینم از توی آینه به صندلی عقب نگاه می کنم علیرضا سرش را روی سینه منصور گذاشته تا صدای تپش قلب او را بشنود کمی بعد که باران می ایستد من شیشه پنجره را پایین می آورم ناگهان بوی خوش یاسمن های سفید توی ماشین می پیچد آن طرف خیابان پر از ساختمان های مرتفع و کرکره های پایین کشیده فروشگاهها و پر از بی خانمان هایی است که خوابیده اند 💔وقتی پزشک جوان اورژانس میگوید که منصور ۱۰ دقیقه قبل تمام کرده علیرضا خم می شود و صورتش را توی دستهای بی رمق منصور پنهان میکند شانه هایش تکان می خورد و بعد بغضی را که انگار مدتهاست توی گلو نگهداشته رها میکند پزشک جوان توی ورقه گواهی فوت علت مرگ را ایست قلبی می نویسد 🖊علی مدارکی را امضا میکند به کمک پرستاری منصور را روی برانکارد می گذارد و به طرف سردخانه میبرد 🕑 ساعت ۲ بامداد است از پنجره درمانگاه اورژانس به بیرون نگاه میکنم زنی سراسیمه....
🌸 @jqk_ir 🌸
موسسه جامعةالقرآن الکریم
#حال_خوش_خواندن 📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۸) ⚡️به نظر میرسد که منصور کاملاً بیهوش است حالا باران آ
#حال_خوش_خواندن
📚روی ماه خداوند را ببوس(۲۹)
💥به طرف باجه تلفن عمومی میدود با خودم فکر می کنم حالا منصور کجاست؟ اسم منصور را چندین بار از علیرضا شنیده بودم واین اولین بار و البته آخرین باری بود که او را میدیدم...🕓چهار صبح است به طرف ماشین میرویم چشم های من از بی خوابی می سوزند به علی میگویم او رانندگی کند توی ماشین که مینشینیم پشت صندلی را میخوابانم علیرضا از جبهه، تنگه چزابه و سنگری که به شکل کانال زیگزاگی شکل بوده حرف میزند کانالی که مثل یک گور دسته جمعی دراز و تنگ بوده است از گلولههای توپ و خمپاره و آرپیجی میگوید که از صبح تا شب بر سر آنها می باریده از شیارهای توی کانال میگوید که به عنوان محراب استفاده می کردند از کشته های زیادی می گوید که هر روز و شب توی کانال میدادهاند از بوی خون می گوید که بیشتر از بوی کنسرو لوبیا به مشامشان می رسیده ☀️از روزی میگوید که گلوله ای توی یکی از شیارهای کانال می افتد و سراسیمه چند صد متر را زیگزاگ توی کانال میدود و منصور را توی محراب میبیند که ترکش تو نخاعش خورده و از ضعف به دیواره خاکی کانال تکیه داده است علیرضا دقیقه سکوت میکند و بعد میگوید:وقتی رفتم بالا مادرش گفت که منصور داشته 📽فیلم مستندی درباره جنگ از تلویزیون تماشا می کرده که دچار هیجان شده شیشه پنجره را پایین می آورم باد خنکی توی ماشین می پیچد علیرضا ادامه می دهد دکتر ها گفته بودند که دیدن چنین فیلم هایی برای او سم مهلکه دستم را از پنجره بیرون میبرم باران کاملاً قطع شده چشمهام بسته است خواب هستم و نیستم ناگهان نور شدیدی مثل نور چراغهای یک کامیون که با نور بالا به طرف ما بیاید توی چشم ها می تابد اما هرچه منتظر میمانم صدای کامیون را نمیشنوم چشم ها را باز می کنم هیچ ماشینی توی خیابان نیست علیرضا با پشت دست چشم هایش را پاک میکند و با لبخند نگاهم می کند اتفاقی افتاده است...⁉️
🌸 @jqk_ir 🌸