آن موقعی که مجروح شیمیایی شده بود به ما خبر داده بودند که پدرمان میآید ولی از مجروحیت ایشان خبر نداشتیم منتظر بابا بودیم.
وقتی صدای زنگ منزل به صدا درآمد، انگار کسی به من گفت که بابا دارد زنگ میزند، دوان دوان خود را به درب رساندم گفتم:«کی هستی⁉️»
گفت:« باز کن.»
یکدفعه به خود آمدم که انگار صدای بابا نیست، به هر حال در باز کردم دیدم که یک رزمنده جلو در است، شروع کردم به عقب رفتن چون چهره او سوخته شده بود و چشمانی قرمز داشت، کمی که دقیق شدم دیدم انگار بابا است.
بی اختیار در آغوش او رفتم و بسیار خوشحال شدم.
🕊سردار#شهید_محمود_کمالی
✍راوی: دخترشهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┄┄
#خاطره
#سالگرد_شهادت
#انتشار_برای_اولین_بار
#کنگره_سرداران_و۲۵۰۰شهیدنجف_آباد♡🕊♡↷
https://eitaa.com/k2500sh