eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
10 دنبال‌کننده
14 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
28 قسمت بیست و هشتم ✍ وقتی به بخش فرهنگی سپاه رفت‌وآمد داشتم، دو نفر بیش از همه به من کمک می‌کردند. یکی‌شان ع.م بود؛ که هنوز هم مسئولیتی دارد و امیدوارم همیشه سالم و سلامت بماند. دیگری فرمانده سپاه بود؛ مردی که بعدها راهی جبهه شد. یادم هست، درست همان روزی که می‌خواست برود، به خانه‌مان زنگ زد و خداحافظی کرد. بعد از شهادتش، ع.م آهسته به من گفت: «فرمانده وقتی داشت می‌رفت، گفت اگر برگشتم، با تو ازدواج می‌کنم.» آن روزها اصلاً به ذهنم خطور نمی‌کرد که او می‌خواسته با من ازدواج کند. در طول سال‌ها با مردهای زیادی برخورد داشتم، اما فرمانده برایم یک استثنا بود. اگر آن زمان عقل و فهم امروز را داشتم، شاید خودم پیش‌قدم می‌شدم و به خواستگاری‌اش می‌رفتم. اما آن حس و فهم در وجودم نهادینه نشده بود. در همان سال‌ها دختران انجمن اسلامی مدرسه، حتی قبل از گرفتن دیپلم نامزد می‌کردند و منتظر می‌ماندند تا با گرفتن مدرک، عروسی کنند. اما من... من حتی به چنین چیزی فکر نکرده بودم. وقتی حرف ع.م را شنیدم که فرمانده قصد داشت بعد از بازگشت، پیشنهاد ازدواج بدهد، تازه به فکر فرو رفتم. من فرمانده را دوست داشتم؛ همان‌طور که دو شهید دیگر را. اما این دوست داشتن فقط در حد احترام و علاقه‌ای پاک بود. در هیچ دوره‌ای از زندگی‌ام محبت هیچ مردی را تجربه نکرده بودم؛ نه محبت پدر، نه عمو، نه برادر بزرگ‌تر. این خلأ در وجودم عمیق بود و من بیش از هر چیز به محبت یک مرد نیاز داشتم؛ محبتی شبیه به برادری مهربان. حالا باید به ازدواج با فرمانده فکر می‌کردم، باید نگاهم را نسبت به او تغییر می‌دادم. راستش را بخواهید، تا امروز بهتر از او برای ازدواج ندیده‌ام. اگر با او ازدواج می‌کردم، یقین دارم در این دنیا خوشبخت می‌شدم. اما پیش از آنکه طعم این خوشبختی در ذهن و دلم بنشیند، ناگهان به خودم آمدم. با خودم گفتم: «من کی هستم که بخواهم همسر او شوم؟» و شروع کردم به شمردن کمبودهایم: ۱. پدر و مادری که از کودکی از هم طلاق گرفته بودند. ۲. دو خواهری که مجاهد خلق بودند. ۳. پدری که هیچ‌گاه این قشر مذهبی را آدم حساب نمی‌کرد و هرگز اجازه ازدواج با چنین فردی را نمی‌داد. ۴. بیماری صرعی که سال‌ها همراهم بود. ۵. مادری که اگر کسی درباره‌اش می‌پرسید، باید می‌گفتم از تنهایی و بی‌پناهی در بیمارستان بستری شده است. ۶. فامیلی که هیچ پشتوانه‌ای برایم نبودند. ۷. و مغزی که آن زمان هنوز از مسائل مذهبی خالی و بی‌خبر بود. غرورم نمی‌گذاشت این‌ها را به فرمانده بگویم. دلم نمی‌خواست کسی از روی ترحم با من ازدواج کند. همین شد که فکر ازدواج به یکی از غصه‌های بزرگ زندگی‌ام تبدیل شد. تا حالا فکر کرده‌اید کسی تمام معیارهای شما را داشته باشد، محبت دوطرفه هم بینتان باشد، اما به خاطر گذشته‌ای که پشت سر گذاشته‌اید مجبور شوید به او «نه» بگویید؟ آن‌وقت بود که فهمیدم گذشته‌ای که سال‌ها پشت سر گذاشته بودم، تازه دارد مثل غنچه‌ای باز می‌شود و عطر تلخش تمام زندگی‌ام را پر می‌کند...
29 قسمت بیست و نهم ✍ بعدازظهرهای پنجشنبه معمولاً به بهشت زهرا می‌رفتم؛ به قطعه شهدا. ساعتی میان قبرها می‌ماندم و بعد برمی‌گشتم. ملاقات مادرم هم هفته‌ای یک بار بود. خواهرها و برادرم خیلی کم به دیدنش می‌آمدند. هر وقت می‌رفتم سراغشان را می‌گرفت. من هم برای اینکه دلش نشکند، می‌گفتم: «رفتن شهرستان، یا سر کار هستن...» طبق معمول بهانه‌ی آمدن به خانه را می‌گرفت. هنوز امید داشت. با التماس می‌گفت: «من تا کی باید اینجا بمونم؟ منو ببر خونه...» هیچ وقت به معنای واقعی این جمله فکر کرده‌اید که «انگار یکی دل آدم را چنگ می‌زند»؟ آن لحظه‌ها دقیقاً همین حس بود؛ دلم را چنگ می‌زدند. اما کاری از دستم برنمی‌آمد جز اینکه ساعاتی کنارش باشم. پرستارها هم وقتی من را می‌دیدند، می‌گفتند: «این بنده خدا چیزیش نیست، ببریدش خونه... گناه داره.» و من فقط سکوت می‌کردم. هفته‌ای یک روز هم با دوستان انجمن، کلاس آقای رافعی می‌رفتم. او از شاگردان علامه جعفری بود (اگر درست یادم باشد) و اشعار استاد الهی قمشه‌ای را تفسیر می‌کرد. آن روزها برایم معنویتی تازه بود. نماز مغرب و عشا را هم معمولاً در مسجد نیمه‌کاره‌ای که روبه‌روی خانه‌مان بود، به جماعت می‌خواندم. کم‌کم از همان سلام و علیک‌های ساده با اهالی محل، رابطه‌هایم بیشتر شد. شب‌های جمعه هم دلم می‌خواست خیرات کنم. معمولاً حلوا درست می‌کردم و در بشقاب‌های کوچک می‌ریختم، می‌بردم دم خانه‌های همسایه‌ها. با دو دختر هم‌سن و سال خودم که در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودند، آشنا شدم. با یکی‌شان می‌رفتم حسینیه بنی‌فاطمیه سرچشمه؛ جایی که استاد بینا تفسیر قرآن می‌گفت. استاد بینا پیش‌تر با پدرم همکار بود. پسرش هم دکتر مغز و اعصاب بود و مطبش نزدیک خانه‌مان؛ همان پزشکی که برای درمان من می‌رفتم. وقتی پدرم می‌پرسید: «کجا می‌ری؟» می‌گفتم: «میرم کلاس آقای بینا.» دیگر کاری به من نداشت. گاهی دوستانم را خانه می‌آوردم و گاهی هم به خانه آن‌ها می‌رفتم.
30 قســمت سی بعدازظهرهای پنج‌شنبه معمولاً می‌رفتم بهشت زهرا، قطعه‌ی شهدا. چند ساعتی آنجا می‌ماندم و بعد برمی‌گشتم. ملاقات مادرم هم هفته‌ای یک‌بار بود. خواهرها و برادرم خیلی کم پیشش می‌رفتند. هر بار که من می‌رفتم، بهانه‌ی آن‌ها را می‌گرفت. می‌گفتم: «رفته‌اند شهرستان، سر کار می‌روند...» اما طبق معمول، بهانه‌ی آمدن به خانه را می‌گرفت. هنوز امیدوار بود. التماسم می‌کرد که ببرمش؛ مدام می‌گفت: «من تا کی باید اینجا بمانم؟» آیا تا به حال به معنی واقعی این جمله فکر کرده‌اید که «انگار یکی دلت را چنگ می‌زند»؟ من آن‌جا این حس را با تمام وجود می‌فهمیدم. با این حال از او خداحافظی می‌کردم. هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد، جز این‌که ساعتی کنارش باشم. پرستارها هر وقت مرا می‌دیدند، می‌گفتند: «این گناه دارد، چیزی‌اش نیست، ببریدش خانه...» هفته‌ای یک روز هم با دوستان انجمن جمکران می‌گذراندم؛ کلاس آقای رافعی (از شاگردان علامه جعفری، اگر اشتباه نکنم) می‌رفتم. ایشان اشعار استاد الهی قمشه‌ای را تفسیر می‌کردند. نماز مغرب و عشا را هم در مسجد نیمه‌کاره‌ای روبه‌روی خانه‌مان می‌خواندم. از اهالی محل کسانی بودند که فقط سلام‌وعلیکی داشتیم؛ کم‌کم رابطه‌مان از یک سلام فراتر رفت. معمولاً شب‌های جمعه دوست داشتم حلوا درست کنم. در بشقاب‌های کوچک می‌ریختم و دم در خانه‌ی همسایه‌ها می‌بردم. با دو تا از دخترهای محل، که هم‌سن خودم بودند و در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودند، آشنا شدم. با یکی‌شان به حسینیه‌ی بنی‌فاطمیه‌ی سرچشمه می‌رفتم، برای تفسیر قرآن استاد بینا. استاد بینا زمانی با پدرم همکار بود. پسرشان هم پزشک مغز و اعصاب بود و نزدیک خانه‌مان مطب داشت؛ همان کسی که دکتر من هم بود. وقتی پدرم می‌پرسید: «کجا می‌روی؟» جواب می‌دادم و او دیگر کاری با من نداشت. دوستانم به خانه‌ی ما می‌آمدند، من هم به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. وقتی به خاطر وضعیت خواهرهایم متهمم می‌کردند، دلم می‌خواست مثل دوران کودکی رفتار کنم؛ همان وقت‌هایی که چیزی می‌خواستم و با داد و جیغ به خواسته‌ام می‌رسیدم. اما حالا انگار خفه می‌شدم. تمام کارهای خانه، غذا درست کردن و همه چیز با من بود. جمع شش‌نفره‌ی ما، سه‌نفره شده بود. عجب تابستان غم‌انگیزی بود... هر از گاهی مجاهدین یک‌جا بمب می‌گذاشتند و کلی آدم می‌کشتند و زخمی می‌کردند. از طرفی، هر روز خبر می‌رسید شهید یا زخمی از جبهه آورده‌اند. با این‌که خواهرهایم چشم دیدن مرا نداشتند، اما من چشم‌به‌راهشان بودم. ذهنم پر از فکر و خیال بود: الان کجا هستند؟ نکند آن‌ها هم در این بمب‌گذاری‌ها دست داشته باشند؟ یا شاید در خانه‌های تیمی دستگیر شده باشند؟ تمام این سؤال‌های بی‌جواب، مثل خوره به جانم افتاده بود... با آقای ع م(در حال حاضر مسولیتی دارد) و همسرش، ، ارتباط صمیمانه‌ای داشتیم. چند ماهی از رفتن خواهرهایم نگذشته بود که یک روز خواهر کوچک‌ترم آمد. یک چادر گل‌منگلی سرش کرده بود. از یک طرف خیلی خوشحال شدم، از طرف دیگر مدام می‌ترسیدم که با دستگیری او، این خوشحالی در گلویم بشکند. آقای ع م (در حال حاضر مسولیتی دارد) از نبودن خواهرهایم وضعیتم اطلاع داشت. بهش زنگ زدم و گفتم: «می‌ترسم بیایند بگیرنش...» یک آدرس داد، متعلق به سپاه یا... بود. او را بردم آنجا و معرفی کردم. قرار شد هر روز برای بازجویی برود؛ به‌جای اینکه در زندان باشد، بعد بیاد به خانه، و صبح دوباره می‌رفتیم. هیچ‌وقت نه من پرسیدم که چه کرده و در بازجویی چه گفته، نه خودش چیزی گفت. بعد از مدتی، بازجویش به من گفت: «دیگه تمام شد.» اول خوشحال شدم که بالاخره این رفت‌ و آمدها پایان یافته؛ اما ناگهان ادامه داد: «حدود یک سال باید بره زندان.» همان لحظه انگار یخ روی سرم ریختند. هیچ چیز نفهمیدم. تنها در دفترش نشسته بودم. گفت: «دیگه کاری نمی‌شه کرد.» به خودش هم گفته و قبول کرده، گفتند: «فردا ببریدش...» حال خوشی نداشتم. همه‌ی این رفت‌ و آمدها را که می‌کردم، فکر می‌کردم دیگر با همین سؤال‌ و جواب‌ها موضوع تمام می‌شود و به زندان نمی‌رود. اما غم، همه‌ی وجودم را گرفته بود. چیزی به روی خودم نیاوردم. وقتی به خانه آمدیم و موضوع را به پدرم گفتم، مرا مقصر زندان رفتن خواهرم می‌دانست. بالاخره فردا شد. کمی خوراکی برایش خریدم و بردمش. دلم دیگر دل نبود؛ داشت از جایش کنده می‌شد. انگار کسی داشت با کارتک یخ را از رویش می‌تراشد. از یک طرف بردنش به زندان، از یک طرف نیش‌ و کنایه‌های قبلی ، و حالا سرکوفت‌های تازه از پدر و فامیل: «او را خودت تحویل زندان دادی...» با آمدن خواهر کوچیکم، بیشتر امیدوارم شدم به آمدن خواهر بزرگم، چشم براهش بودم و از طرفی،هم مادرم چشم‌انتظار بود... خدایا قربانت بروم که چه صبری به من دادی.
وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم، می‌بینم زخم‌ها و سختی‌های زندگی، چه سنگین بودن. اما باور دارم خدایی که منو آفریده، هیچ‌وقت باری بیشتر از توانم روی دوشم نمی‌ذاره. برای همین هنوز ایستادم… تحمل می‌کنم و ادامه می‌دم، چون مطمئنم قدرتش رو درونم گذاشته؛ قدرتی که منو از هر طوفانی عبور می‌ده. https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
جنگ ایران وعراق عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰) حمله به ایران را آغاز کرد.[۹] نیروهای عراقی قصد داشتند نواحی بزرگی از جنوب غرب ایران را اشغال کنند.[۱۰][۱۱]در نخستین روزهای حملهٔ ارتش عراق به خاک ایران، حدود سی هزار کیلومتر مربع از خاک ایران به اشغال آن‌ها درآمد.[۱۲][۱۳] طی دو روز نخست حمله، نیروهای عراقی به هیچ یگان نظامی ایرانی که در حد تیپ باشد، برنخوردند. در واقع آن‌زمان ایران فقط دو لشکر از نیروهای مسلح و دو لشکر موتوریزه پیاده‌نظام در غرب کشور داشت که آن‌ها هم همگی از مرزها فاصله گرفته بودند. در این روزها، واحدهای گوناگون نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به دلیل از هم پاشیدگی با تأخیر توانستند خود را به جبههٔ جنوب برسانند و توان مقابله پایاپای با عراق را نداشتند https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h