eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
10 دنبال‌کننده
14 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
30 قســمت سی بعدازظهرهای پنج‌شنبه معمولاً می‌رفتم بهشت زهرا، قطعه‌ی شهدا. چند ساعتی آنجا می‌ماندم و بعد برمی‌گشتم. ملاقات مادرم هم هفته‌ای یک‌بار بود. خواهرها و برادرم خیلی کم پیشش می‌رفتند. هر بار که من می‌رفتم، بهانه‌ی آن‌ها را می‌گرفت. می‌گفتم: «رفته‌اند شهرستان، سر کار می‌روند...» اما طبق معمول، بهانه‌ی آمدن به خانه را می‌گرفت. هنوز امیدوار بود. التماسم می‌کرد که ببرمش؛ مدام می‌گفت: «من تا کی باید اینجا بمانم؟» آیا تا به حال به معنی واقعی این جمله فکر کرده‌اید که «انگار یکی دلت را چنگ می‌زند»؟ من آن‌جا این حس را با تمام وجود می‌فهمیدم. با این حال از او خداحافظی می‌کردم. هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد، جز این‌که ساعتی کنارش باشم. پرستارها هر وقت مرا می‌دیدند، می‌گفتند: «این گناه دارد، چیزی‌اش نیست، ببریدش خانه...» هفته‌ای یک روز هم با دوستان انجمن جمکران می‌گذراندم؛ کلاس آقای رافعی (از شاگردان علامه جعفری، اگر اشتباه نکنم) می‌رفتم. ایشان اشعار استاد الهی قمشه‌ای را تفسیر می‌کردند. نماز مغرب و عشا را هم در مسجد نیمه‌کاره‌ای روبه‌روی خانه‌مان می‌خواندم. از اهالی محل کسانی بودند که فقط سلام‌وعلیکی داشتیم؛ کم‌کم رابطه‌مان از یک سلام فراتر رفت. معمولاً شب‌های جمعه دوست داشتم حلوا درست کنم. در بشقاب‌های کوچک می‌ریختم و دم در خانه‌ی همسایه‌ها می‌بردم. با دو تا از دخترهای محل، که هم‌سن خودم بودند و در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودند، آشنا شدم. با یکی‌شان به حسینیه‌ی بنی‌فاطمیه‌ی سرچشمه می‌رفتم، برای تفسیر قرآن استاد بینا. استاد بینا زمانی با پدرم همکار بود. پسرشان هم پزشک مغز و اعصاب بود و نزدیک خانه‌مان مطب داشت؛ همان کسی که دکتر من هم بود. وقتی پدرم می‌پرسید: «کجا می‌روی؟» جواب می‌دادم و او دیگر کاری با من نداشت. دوستانم به خانه‌ی ما می‌آمدند، من هم به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. وقتی به خاطر وضعیت خواهرهایم متهمم می‌کردند، دلم می‌خواست مثل دوران کودکی رفتار کنم؛ همان وقت‌هایی که چیزی می‌خواستم و با داد و جیغ به خواسته‌ام می‌رسیدم. اما حالا انگار خفه می‌شدم. تمام کارهای خانه، غذا درست کردن و همه چیز با من بود. جمع شش‌نفره‌ی ما، سه‌نفره شده بود. عجب تابستان غم‌انگیزی بود... هر از گاهی مجاهدین یک‌جا بمب می‌گذاشتند و کلی آدم می‌کشتند و زخمی می‌کردند. از طرفی، هر روز خبر می‌رسید شهید یا زخمی از جبهه آورده‌اند. با این‌که خواهرهایم چشم دیدن مرا نداشتند، اما من چشم‌به‌راهشان بودم. ذهنم پر از فکر و خیال بود: الان کجا هستند؟ نکند آن‌ها هم در این بمب‌گذاری‌ها دست داشته باشند؟ یا شاید در خانه‌های تیمی دستگیر شده باشند؟ تمام این سؤال‌های بی‌جواب، مثل خوره به جانم افتاده بود... با آقای ع م(در حال حاضر مسولیتی دارد) و همسرش، ، ارتباط صمیمانه‌ای داشتیم. چند ماهی از رفتن خواهرهایم نگذشته بود که یک روز خواهر کوچک‌ترم آمد. یک چادر گل‌منگلی سرش کرده بود. از یک طرف خیلی خوشحال شدم، از طرف دیگر مدام می‌ترسیدم که با دستگیری او، این خوشحالی در گلویم بشکند. آقای ع م (در حال حاضر مسولیتی دارد) از نبودن خواهرهایم وضعیتم اطلاع داشت. بهش زنگ زدم و گفتم: «می‌ترسم بیایند بگیرنش...» یک آدرس داد، متعلق به سپاه یا... بود. او را بردم آنجا و معرفی کردم. قرار شد هر روز برای بازجویی برود؛ به‌جای اینکه در زندان باشد، بعد بیاد به خانه، و صبح دوباره می‌رفتیم. هیچ‌وقت نه من پرسیدم که چه کرده و در بازجویی چه گفته، نه خودش چیزی گفت. بعد از مدتی، بازجویش به من گفت: «دیگه تمام شد.» اول خوشحال شدم که بالاخره این رفت‌ و آمدها پایان یافته؛ اما ناگهان ادامه داد: «حدود یک سال باید بره زندان.» همان لحظه انگار یخ روی سرم ریختند. هیچ چیز نفهمیدم. تنها در دفترش نشسته بودم. گفت: «دیگه کاری نمی‌شه کرد.» به خودش هم گفته و قبول کرده، گفتند: «فردا ببریدش...» حال خوشی نداشتم. همه‌ی این رفت‌ و آمدها را که می‌کردم، فکر می‌کردم دیگر با همین سؤال‌ و جواب‌ها موضوع تمام می‌شود و به زندان نمی‌رود. اما غم، همه‌ی وجودم را گرفته بود. چیزی به روی خودم نیاوردم. وقتی به خانه آمدیم و موضوع را به پدرم گفتم، مرا مقصر زندان رفتن خواهرم می‌دانست. بالاخره فردا شد. کمی خوراکی برایش خریدم و بردمش. دلم دیگر دل نبود؛ داشت از جایش کنده می‌شد. انگار کسی داشت با کارتک یخ را از رویش می‌تراشد. از یک طرف بردنش به زندان، از یک طرف نیش‌ و کنایه‌های قبلی ، و حالا سرکوفت‌های تازه از پدر و فامیل: «او را خودت تحویل زندان دادی...» با آمدن خواهر کوچیکم، بیشتر امیدوارم شدم به آمدن خواهر بزرگم، چشم براهش بودم و از طرفی،هم مادرم چشم‌انتظار بود... خدایا قربانت بروم که چه صبری به من دادی.
وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم، می‌بینم زخم‌ها و سختی‌های زندگی، چه سنگین بودن. اما باور دارم خدایی که منو آفریده، هیچ‌وقت باری بیشتر از توانم روی دوشم نمی‌ذاره. برای همین هنوز ایستادم… تحمل می‌کنم و ادامه می‌دم، چون مطمئنم قدرتش رو درونم گذاشته؛ قدرتی که منو از هر طوفانی عبور می‌ده. https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
جنگ ایران وعراق عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ (۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰) حمله به ایران را آغاز کرد.[۹] نیروهای عراقی قصد داشتند نواحی بزرگی از جنوب غرب ایران را اشغال کنند.[۱۰][۱۱]در نخستین روزهای حملهٔ ارتش عراق به خاک ایران، حدود سی هزار کیلومتر مربع از خاک ایران به اشغال آن‌ها درآمد.[۱۲][۱۳] طی دو روز نخست حمله، نیروهای عراقی به هیچ یگان نظامی ایرانی که در حد تیپ باشد، برنخوردند. در واقع آن‌زمان ایران فقط دو لشکر از نیروهای مسلح و دو لشکر موتوریزه پیاده‌نظام در غرب کشور داشت که آن‌ها هم همگی از مرزها فاصله گرفته بودند. در این روزها، واحدهای گوناگون نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به دلیل از هم پاشیدگی با تأخیر توانستند خود را به جبههٔ جنوب برسانند و توان مقابله پایاپای با عراق را نداشتند https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
32 سی دوم ✍حدود یک هفته‌ای در بخش فرهنگی بودیم. برایمان افطار و سحری می‌آوردند. یک‌بار در غذای سحری یکی از بچه‌ها سوسک دید؛ از همان شب دیگر غذای آنجا را نخوردیم. شب‌های اول هم انگشت کوچکم به دستگیره در گرفت و در رفت. یک روز در نماز جمعه یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های بچه‌های نارمک را دیدیم؛ جنگ‌زده بود و بعد از مدتی که در تهران زندگی کرده بودند، به اهواز برگشته بودند. ما را به صرف افطار دعوت کرد. چند روزی بود غذای درست و حسابی نخورده بودیم، دلی از غذا درآوردیم. آن خانواده خیلی با ما ماندند، مادرش مرتب دعوتمان می‌کرد. گاهی از اهواز به سمت کوت‌عبدالله، قبرستان بهشت‌آباد می‌رفتیم برای فاتحه. بهشت‌آباد بوی عطر خون شهدا گرفته بود. هر روز پیکر شهیدی می‌آوردند. زن‌های عرب با سوز و ناله عزاداری می‌کردند و سینه می‌زدند. بعد از چند روز، یک خانه کارگری در کوت‌عبدالله به ما دادند: دو اتاق، یک آشپزخانه، یک حیاط خلوت کوچک و یک حیاط اصلی. هر کداممان با خرج خود آمده بودیم، قرار هم نبود پولی بگیریم. تصمیم گرفتیم همان‌جا، در بیمارستان و اطرافش کارهای فرهنگی انجام دهیم. مادر یکی از بچه‌هایی که همراه ما بود، از خیرین بود. هر از گاهی می‌آمد و برایمان مواد غذایی می‌آورد. خدا رحمتش کند، حدود دو سال است که به رحمت خدا رفته. با پدر و برادرم از طریق نامه و تلفن در ارتباط بودم. همراهانم همه بچه‌های خوب، با تقوا، ساده و خاکی بودند. از طرف استانداری منطقه هم یک خانم آمد دیدنمان. خانواده و دوستان او هم مرتب برایمان غذا می‌آوردند یا دعوتمان می‌کردند. مردم آن منطقه بیشتر عرب‌زبان بودند و لباس‌های عربی می‌پوشیدند. سر سفره‌شان همیشه خرما بود؛ خرما را در ارده یا ماست می‌زدند و می‌خوردند. من همان‌جا برای اولین بار ارده‌شیره خوردم. حلوا ارده خورده بودم، ولی ارده‌شیره نه. همه‌شان هم خوش‌هیکل بودند! خانه‌ای بود که بیشتر به آنجا رفت‌وآمد داشتیم. وقتی سفره می‌انداختند، کمتر از ده نفر نبودند. اگر نمی‌رفتیم، می‌دانستند خانه هستیم و برایمان غذا می‌آوردند. وقتی تنها بودم، نمی‌گذاشتند تنها بمانم؛ می‌آمدند و با خودشان می‌بردند. بسیار مهمان‌نواز و مهربان بودند. با بودن آن‌ها هیچ کمبود غذایی نداشتیم. یک‌بار شعبه روزنامه کیهان در اهواز مرا دعوت به کار کرد، اما به خاطر خواهر و برادرم نرفتم. کسی را از همان اهواز معرفی کردم؛ او همان‌جا با یکی از کارمندان ازدواج کرد. دخترهای آن زمان را مادرها برای زندگی مستقل خوب تربیت می‌کردند؛ بیشترشان هم زندگی‌های خوبی داشتند. یک روز پدرم آمد اهواز. خیلی کوتاه، شاید حتی یک روز هم نماند و رفت. پدرم اهل مسافرت نبود؛ همیشه دوست داشت سر کار باشد. حتی نمی‌دانم مرخصی‌هایش را چه می‌کرد. خیالش که راحت شد منطقه جنگی نیست، برگشت. یک‌بار هم آقای مهندس میثمی از حزب جمهوری ما را در نماز جمعه دعوت کرد به خانه‌شان. محل زندگی‌شان در کیانپارس اهواز بود؛ هم جای خوبی داشت و هم خانه‌اش مناسب بود. با یکی از بچه‌ها رفتیم. برایمان چای آورد. او و شهیدان ۷۲ تن وضعیت مرا می‌دانستند. به من گفت: «پس هجرت کردی؟» گفتم: «بله». جلوی دوستم دیگر چیزی نگفت. از خدا می‌خواهم اگر زنده است، عمر با عزت بدهد و اگر فوت کرده، رزق روزی‌اش اجر شهید باشد. من همان زمان قصد داشتم بروم تهران. سفارشی داشت که برایش انجام دادم.