💗#دخترها_هم_شهید_می_شوند💗
#قسمت_دوم
🌸شهیده صدیقه رودباری🌸
مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست.
صغری گفت، صدیقه جان، آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار☺️
صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت، برای چی هر روز، هر روز راه می افتید میرید بازار و خودتون رو خسته می کنید؟؟؟؟
بازار چه خبره؟🧐
چکار دارید اونجا؟🤔
خواهرش گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه😉
دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جا خالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه👌
مادر گفت، الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت میاد مادر؟ رنگشُ دوست داری؟
صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت، جهاز من تفنگه🤓
مادر روسری اش را باز کرد و گفت، من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچمو دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره🤨🤨🤨
صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم. مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت: آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. و بلند رو به صدیقه گفت، حالا کو تا شرِّ شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری، اینجور حرفها رو هم نزن
از کی یاد گرفتی؟ و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند. سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری☘
#شهیده_صدیقه_رودباری
#الگوی_آسمانیم
#دخترها_هم_شهید_می_شوند
#دختران_مشکات
http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@ka_meshkat
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯