#ظرفیت_محدود❌
#رمان_عاشقانه_مذهبی
نور مهتاب در سیاهی شبِ جنگل خود نمایی می کرد
نسیم شروع به وزیدن کرد و از میان
ازدحام شاخه ها گذر کرد.
شکوفه بهاری از آغوش درخت جدا شدو در فراز و نشیب ها، دلبرانه با باد همراهی کرد...
به سختی از چنگال تیزِ گرگِ سرنوشت گریخت و ناباورانه در آغوش ماه رقصید...
شکوفه ی مهربانی ها...!
#قسمتی_از_پارت_واقعی
با دیدن اسم مهربان، حس اضطراب و دلشوره به من هجوم آورد و بدون لحظه ای مکث کردن سریع تماس را وصل کردم که با صدای گرفته و بغض آلودش رو به رو شدم:
_سلام حوریه
_سلام مهربان جان..چی شده؟ چرا صدات اینجوریه؟
محمد هادی با شنیدن حرفم ،لحظه ای نگاه کنجکاوش را به من دوخت.
مهربان که گویی منتظر تلنگری بود شروع به هق هق کرد و نالید:
_بدبخت شدم حوری... بدبخت!
_مردم از دلشوره مهربان، چرا درست حرف نمیزنی؟
_امروز داشتم گل ها رو آب می دادم که مامان اومد و گفت قرار خواستگاری روگذاشتن،فردا شب میان.. لحنش کاملا جدی بود!همه چی تمومه حوریه!
_آروم باش فعلا یک خاستگاریه..
_یک خاستگاری که قراره...
_الو الو مهربان چی شد پس؟
محمد هادی به سمتم خم شدوگفت....
شما برای خواندن این رمان عاشقانه و مذهبی و همچنین مهدوی دعوت شده اید!
آدرس: کمی پایین تر، سمت راست😉😁
👞
👞
بفرمائید👇🏻👇🏼👇🏾
@MahdiAdrakni313
به باغ سر سبز مهدی (عج) خوش آمدید🌹