eitaa logo
کانال کهریزسنگ
4.6هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
6.7هزار ویدیو
331 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان ، کهریزسنگ ، اصغرآباد ، گلدشت ، قلعه سفید ،کوشک و قهدریجان در شهرستان های نجف آباد، خمینی شهر و فلاورجان ، آیدی ادمین ها : eitaa.com/admineeitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
توجه📢📣 توجه📢📣 قابل توجه همه عزیزان مغازه جنب نانوایی حکمت اله مهرابی واقع در خیابان معلم شمالی شهر کوشک امروز شنبه ۱۴۰۲/۱۰/۰۲ ازساعت ۴ بعد از ظهر الی ۱۰ شب گوشت منجمد گوسفندی و گوشت گوساله برزیلی طرح ویژه و مرغ گرم به قیمت مصوب دولتی توزیع می کند. برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید ۰۹۱۳۶۶۹۶۸۴۴ https://eitaa.com/joinchat/2749694487Cd404453dae
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارش تصویری شنبه۲دی ماه حسینیه چهارده معصوم(علیهم السلام) موکب سیده ام البنین(سلام الله علیها) @Mookeb_sayede_ommolbanin_s
دنبال لوازم تحریر خوب و با کیفیت و قیمت زیر بازار میگردی؟؟؟؟؟ 🌹🌹🌹🌹 تو این فروشگاه لوازم آوای تحریر علاوه بر اینکه همه محصولات اصل و با قیمت مناسب هستند به شما اطمینان می‌دهیم که خرید خوبی را داشته باشید🙏🌼 مدیریت فروشگاه لوازم آوای تحریر همه سعی خود را خواهد کرد تا لبخند رضایت بخش پس از خرید بر لبان شما جاری کند😍 ما کنارتان خواهیم بود تا یک خرید به یادماندنی را تجربه کنید سود اصلی ما در لبخند رضایت بخش شما مشتریان ارجمندمان نهفته است😌 🏃‍♀🏃🏃‍♂🔉🔊📣📢 تازه باحالتر از هرچی هر خرید هدیه هم داره🎁🎁 قیمت ها همه زیر تک فروشی بازار به کانال ما در ایتا بپیوندید👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/lavazemtahrir_bagheri ارتباط با ادمین👇🏻👇🏻 ‌@ZahraBaqeri_10 شماره تماس برای اطلاع بیشتر: ۰۹۱۳۶۸۱۱۲۵۷ باقری
سلام و عرض ادب خدمت همه همشهریان عزیز 💐 کانال درمانگاه هلال احمر شهر کهریزسنگ جهت اطلاع رسانی از برنامه ها و خدمات درمانی درمانگاه هلال احمر شهر کهریزسنگ در پیام رسان ایتا تشکیل شده است. بسیار خرسندیم که همه شما بزرگواران با نقطه نظر و پیشنهادات خود ما را در ارائه خدمات بهتر به بیماران عزیزمان کمک و یاری نمایید. https://eitaa.com/DarmangahHelalAhmar ارتباط با مدیر، انتقاد و پیشنهاد👇👇 @AMsalehi
♦️گاز گرفتگی شش نفر در شبانه روز گذشته سخنگوی مرکز حوادث و فوریت‌های پزشکی استان اصفهان: 🔹شب گذشته بر اثر مسمومیت CO۲ ناشی از (استفاده از ذغال برای گرم کردن اتاق) در یکی از روستا‌های شاهین شهر، سه نفر شامل (یک مرد و یک خانم و یک پسر بچه) با امداد رسانی به موقع نیرو‌های اورژانس به بیمارستان گلدیس شاهین شهرمنتقل شدند. 🔹در شهرضا نیز بی احتیاطی در استفاده از ذغال برای گرم کردن منزل مسکونی موجب بستری شدن دو مرد ۶۱ و ۶۲ ساله در بیمارستان امیرالمومنین شهرضا شد. 🔹همچنین صبح امروز یک مرد ۴۱ ساله بر اثر انتشار گاز مونوکسید کربن به دلیل اشکال در نصب دودکش بخاری مسموم و راهی بیمارستان بوعلی شد./صداوسیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛳برای اولین بار در شهرستان خمینی شهر: ♨️اکران پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران، بمب طنز و خنده 💥فسیل💥 به صورت خانوادگی(سن ۱۲سال به بالا)🤩 ⚡باتخفیف ویژه: فقط٣۵هزارتومان⚡️ ⏰سه شنبه و پنجشنبه ۵،۷ دی ماه ⏳سانس اول: ساعت ۱۵:۳۰ ⏳سانس دوم: ساعت ۱۸ 🔥جهت هماهنگی و رزرو بلیط مشخصات زیر را به شماره ۰۹۱۳۰۵۸۳۵۲۵ در ایتا ارسال فرمایید.👇👇 🌟نام و نام خانوادگی: ☔️ تعداد نفرات: 🍉سانس و روز مورد نظر: 🖼مکان اکران:منظریه، خ سروش، خ فرهنگ، کوی پرورش، کانون امام خمینی (ره) 🎯۱۵دقیقه قبل اکران درمکان،حاضر باشید. https://eitaa.com/kodakparvaz ✳️ روابط عمومی مدیریت آموزش و پرورش شهرستان خمینی شهر ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ 🇮🇷اخبارآموزش وپرورش خمینی شهر👇 https://eitaa.com/joinchat/366477500C80fbcacc8c
فروشگاه تولیدی روغن وارده بهشت. فروش ویژه:ارده کیلویی ۱۶۰تومان کره بادام زمینی کیلویی ۱۶۰ تومان آدرس: کهریزسنگ خیابان امام خیابان ۴۳ .نبش تاکسی تلفنی شقایق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب، صبح امروز: دلسرد کردن مردم از انتخابات به ضرر کشور است. راه‌حل مشکلات کشور انتخابات است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏡گزارش زیبا و جالبی از یه دورهمیِ بزرگ 🍃🏡خونه بابابزرگ و مامان بزرگی که 148فرزند و نوه و نتیجه و ... دارن👌😍😊. 🍃🏡❣شهرستانِ بشرویه ؛ استان خراسانِ جنوبی.
💎 واقعا قشنگ 🌺🍃 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... بیایید دست از قضاوت ديگران برداریم و توشه آخرت خود را تباه نکنیم! ...👌
170298699787116500.pdf
2.23M
📤 | بخشنامه وزارت نیرو درخصوص ضوابط اعمال معافیت ها و بخشودگی‌های قانونی تعرفه های آب و فاضلاب
🟢♦️ذخیره خونِ استان اصفهان کاهش یافت، اصفهانی‌ها همت کنند. مدیرکل سازمان انتقال خون اصفهان: 🔹در حال حاضر به تمام گروه‌های خونی بویژه «A مثبت» و «AB مثبت» نیازمندیم و هم‌استانی‌ها برای نجاتِ جانِ هموطنان خود پیشقدم شوند. 🔹استان اصفهان از نظر اهداء خون و فرآورده‌های خونی نیاز به خون و فرآورده‌های آن دارد زیرا با توجه به شیوع بیماری‌های فصلی مانند آنفولانزا، کوتاه بودن طول روز و افزایش آلودگی هوا، ذخایر خون استان کاهش یافته است. ✍ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا : 👇 ❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨: ╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮ eitaa.com/kahrizsang rubika.ir/kahrizsang ╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
📣📣📣خبرفوری تمدید شد .... بدلیل استقبال بی سابقه استعدادهای درخشان و جهت فرصت برای تهیه کلیپ از استعدادهای نهفته نوجوانان وجوانان تا ۲۰ دی ماه ۱۴۰۲ تمدید شد برای ثبت نام وکلیپ به لینک زیر مراجعه فرمایید @Artist_honar فرصت را از دست ندهید مسابقه ای باهیجان وبانشاط
💫خدمت رسانی درمانگاه هلال احمر به شما عزیزان 💫 شامل: ✅ پزشک عمومی و خدمات پرستاری 👇 به صورت شبانه روزی و تمام وقت ⛑️ ✅ متخصص پوست ومو، انجام خدمات لیزر، بوتاکس، مزوتراپی و... 👇 روزهای زوج « عصرها» ✅ دندانپزشکی و انجام کلیه خدمات تخصصی آن 👇 همه روزه صبح ها از ساعت 10 به بعد...بجز ایام تعطیل ✨ کانال اطلاع رسانی درمانگاه هلال احمر ⛑️👇 https://eitaa.com/DarmangahHelalAhmar
💫ادامه بخش بیستم💫 و از من می پرسید:پس من کی میرم مدرسه؟دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم،جوابی نداشتم که بگویم با خستگی تمام نمازم را خواندم و بدون آنکه لقمه ایی در دهانم بگذارم،رفتم افتادم روی تخت.لیال قبل من توی اتاق آمده بود و توی تاریکی دراز کشیده بود.دا هر چه گفت؛بیایید شام بخورید، گفتیم:نمی خوریم،اشتها نداریم.دا دیگر چیزی نگفت.حتی برای جمع کردن و شستن ظرف ها هم ما را صدا نزد.لای در اتاق کمی باز بود و صدای حسن،منصور و سعید می آمد.بچه ها سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند.به لیال گفتم:فکر میکردی یه روزی ما بریم تو همچین کاری غرق بشیم؟باورت میشه مرده شور شدیم؟!لیال با صدای سنگینی گفت:زهرا من همش احساس میکنم خوابم،این ها همه کابوسه.به نظر تو واقعا این طور نیست؟گفتم:دیروز و دیشب من هم همین احساس رو داشتم.اصلا پاهام رو زمین بند نبودند،توی خلاء دست و پا می زدم،ولی امروز بهتر بودم.مسائل برام عادی تر شده بود.خنده های بچه ها حرف ما را قطع کرد.فکر کردم چطور آدمها می توانند این قدر جنایتکار باشند که به خاطر تصرف یک سرزمین یا یک مشت خاک،این همه آدم را به کشتن بدهند.همه را فدا کنند تا به هدفشان برسند.به طرف لیال برگشتم و گفتم: یعنی امکان داره خونه ما رو هم بزنن؟لیال اگه کشته این بچه ها روبیارن جنت آباد،بذارن جلوی ما،اونوقت من و تو چه کار میکنیم؟ من که دیوونه میشم.چشم های لیال که داشت روی هم می رفت،یک دفعه باز شد و وحشت زده نگاهم کرد.سریع گفتم:اصلا چرا فکر بد کنیم؟ولش کن.خدا بزرگه.ساکت شدم اما فکر و خیال رهایم نمی کرد.دائم از این دنده به آن دنده می شدم.بازوها،پاها و کمرم خرد بودند.احساس میکردم کمرم می خواهد نصف شود.پاهایم از شدت درد و هم از ضعف به طور محسوسی میلرزیدند.کلی طول کشید تا خوابم برد.باز هم مثل دیشب دچار کابوس شدم.به هر طرف میدویدم کشته ها جلویم بودند.توی خون دست و پا می زدم.فریاد میکشیدم؛کمک، کمکم کنید. راه فراری نمی دیدم.صورت و چهره های کسانی که آنها را غسل داده بودیم، جلوی چشمانم می آمدند.می چرخیدند و می چرخیدند.آنقدر که از این حالت دچار سرگیجه می شدم و می افتادم. روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم.شهید خیلی زیاد بود.خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار می گرفت،زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری داشت.ولی برعکس به نسبت روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود.بعضی ها یکی،دوساعت برای کمک می ایستادند،بعد میرفتند. میگفتند:برمیگردیم ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.طبیعی بود که هر کس دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آنکه مرتب با ماشین تانکردار شهرداری آب می آوردند و توی منبع می ریختند و توی حوض را با شیلنگ پر می کردند،باز آب کم می آمد.اگر تعداد شهدا کم بود با آن آب محدود می شد کار کرد.ولی این حجم جنازه را این منبع جواب نمیداد.خصوصا اینکه غسالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی می شستند.یکی،دوباری که آب تمام شد،منتظر ماندیم تا ماشین شهرداری آب بیاورد ولی وقتی آقای سالاروند آمد،گفت: شط آن قدر زیر آتش است که نتوانستیم کاری کنیم.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم،وضعیت وخیم تر می شد. کشته های بیمارستان را آمبولانس ها آژیرکشان می آوردند.بعضی از شهدا را هم خانواده هایشان لای پتو یا ملحفه پیچیده با شیون و زاری پشت در غسالخانه میگذاشتند. یک عده هم داوطلبانه با وانت در سطح شهر می چرخیدند و توی آواره ها دنبال شهید و مجروح می گشتند و منتقل می کردند.از زبان همین آدم ها خیلی خبرها می شنیدیم. برایمان می گفتند:کدام نقاط شهر بیشتر زیر آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده، کجا هستند.وقتی می پرسیدیم: چرا دشمن پیشروی کرده؟مردم که با جون و دل میروند، دفاع می کنند.در جواب از کمبود نیرو و اسلحه گله میکردند.صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک مرتب به گوش می رسید،حرف های این ها را تأیید میکرد و ما را به کاربیشتر وا می داشت.آقای سالاروند تند تند شماره می نوشت و به لباس شهدا سنجاق می کرد و ما هم وقتی جنازه ها را داخل می آوردیم آمار و مشخصات را توی دفتر آمار وارد می کردیم. از آن طرف دیگر قبر خالی نداشتیم. فشار کار فقط توی غسالخانه زنانه نبود.تعداد شهدای مرد هم به خاطر حضور در مناطق درگیری به تدریج زیاد می شد.تعداد نیروهای کمکی مرد هم آب می رفت.نمی دانم غسال های مرد چطور به کارشان می رسیدند.من زینب ومریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند. بی خوابی دیشب آنها را کم حوصله و کم توان کرده بود.زینب خانم میگفت:دیشب این سگها نذاشتند بخوابیم.از ترس اینکه سگها نخورنمون تا صبح چشم روی هم نذاشتیم. می ترسیدیم به شهدا یا به خود ما حمله کنن.آخه سگها بوی خون به مشام شون خورده.
💫بخش بیستم💫 زینب خانم موقعی که داشتند آخرین شهید گمنام را بیرون می فرستادند،بهم گفت:این لباس ها را ببر بده آتیش بزنن.با اینکه ظهر یک سری لباس هایی که از تن شهدا بیرون آورده بودند،تخلیه کرده بودیم،باز گوشه اتاق غسالخانه یک کپه لباس های پاره جمع شده بود.رفتم فرغون را از کنار باغچه آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.دلم نمی آمد لباس ها را آتش بزنم.فرغون را بردم روبه روی غسالخانه.نرسیده به قبرهای قدیمی تکه زمینی خالی وجود داشت.یک گوشه زمین را بیل زدم.چون رمل بود،راحت کنده می شد. نیم متری که زمین گود شد،لباس ها را توی آن خالی کردم.البته دیگر اسمشان را نمی شد لباس گذاشت.یکبار که در تن صاحبانشان با ترکش و انفجار پاره شده بودند،یک بار هم ما توی غسالخانه قیچی شان زده بودیم و الان فقط تکه پاره هایی بودند که علاوه بر پاره گی به خاطر خیس شدن،حجمشان کم شده بود. وقتی آنها را توی گودال ریختم،با بیل رویشان کوبیدم و بعد از کیسه آهک کنار غسالخانه آهک آوردم و رویشان پاشیدم.خاک که رویشان ریختم،با بیل آن قسمت را کوبیدم تا محکم شود و سگ ها سراغشان نیایند.وقتی به غسالخانه برگشتم،لیال جلوی در منتظر بود،با غساله ها خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.هر چه چشم چرخاندم،بابا راندیدم. تعجب کردم.گفته بود از فردا دیگر جنت آباد نمی آید.تا قبل از ظهر غیر آن دفعه که دست هایش را بوسیدم و با هم حرف زدیم باز دو، سه بار او را در حال کار دیده بودم.ولی انگار دیگر طاقت نیاورده بود و رفته بود.موقع بیرون آمدن از جنت آباد چند نفر ازهمکارانش را دیدیم.آنها هم تعطیل کرده،آماده رفتن بودند.رفتم جلو.بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم:بابام کجاست؟چرا با شماها نیست؟ یکی از آنها گفت:آقا سید،ظهر دست از کار کشید و رفت آن یکی گفت:خیلی هم ناراحت بود.تا ظهر تحمل کرد،بعد گفت:دیگه نمیتونم وایسم.پرسیدم:کجا رفت؟گفتند:نمی دونیم. شاید رفته باشه شهرداری. پرسیدم:از ظهر که رفته دیگه برنگشته؟گفتند: نه.خداحافظی کردم.راهم را کشیدم و آمدم به سمت لیال.دلشوره بابا را داشتم ولی نمی توانستم به لیال حرفی بزنم.خیلی گرفته و ناراحت بود.می دانستم هم خسته است و هم گرسنه,یقین داشتم کار غسالخانه و دیدن اجساد متلاشی و درب و داغان بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیال که شانزده سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است.آخر فقط جراحت ها و زخم بدنها نبود.بحث شکسته شدن حریم و حجب و حیا هم مسأله جدی بود که مرا تحت فشار روحی قرار میداد. خیلی ناراحت میشدم،لیال بعضی از این صحنه ها را ببیند یا اصلا آنجا باشد.با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود. برای اینکه او را به حرف بیاورم،از بین خانه ها و کوچه ها که میگذشتیم،گفتم: ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن.ولی لیال انگار حرف مرا نشنیده باشد گفت:یعنی فردا هم همین وضعه یا فردا دیگه تموم میشه؟ ساکت شدم.جوابی نداشتم به لیال بدهم. توی محله خودمان که وارد شدیم،خاموشی مطلق بود،مردم به هشدارهای رادیو که مرتب اعلام می کرد؛چراغ ها را روشن نکنید گونی های پر از شن،پشت پنجره ها بگذارید و استتار کنید،خوب گوش کرده بودند.انگارخاک مرده همه جا پاشیده بودند که نه صدایی می آمد،نه نوری دیده می شد.از زنها یا مردهایی که همیشه دم غروب جلوی در خانه هایشان دور هم می نشستند و گپ میزدند،خبری نبود.یکی،دو نفری را هم که توی مسیر دیدیم از کنار پیاده رو با شتاب می رفتند.به در خانه که رسیدیم هر دوتایمان تعجب کردیم.درخانه برخلاف همیشه باز بود.رفتیم تو،دا توی حیاط بود.سلام کردیم.با لحن خوبی جواب سلاممان را داد و پرسید:چه حال؟چه خبر؟ لیال گفت:هیچی،کشته پشت کشته.اونقدر زیادن که نمی رسیم دفن شون کنیم.من پرسیدم:دا از بابا چه خبر؟گفت: اومد.ضبط و چندتا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت. پرسیدم:شب میاد؟جواب داد:نمی دونم.لیال گفت:دا آب هست؟میخوام حموم کنم.گفت: تو لوله ها نیس.منتهی من آب جمع کردم. خنده ام گرفت.از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه،توی ظرفها آب جمع کرده بود.کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود تا وقتی ما برسیم آب گرم شود.ما رفتیم حمام.چون آب کافی برای شستن لباس ها نداشتیم،چند دقیقه بعد دا در زد.لگنی جلو آورد وما لباس هایمان را داخلش انداختیم. به نظرم بوی کافور به دماغش زد که با اکراه به لباس ها نگاه کرد و در حالی که می رفت لگن را کنار باغچه بگذارد ازم پرسید:دختر تو نمی ترسی میری قاطی جنازهها؟!گفتم:نه از لحظه ایی که وارد شده بودیم،منتظر بودم دا غر بزند و شکایت کند ولی هرچه میگذشت میدیدم خیلی ملایم و مهربان برخورد میکند.پیش خودم گفتم:حتما بابا سفارش مون رو به دا کرده. از حمام که در آمدیم،شام حاضر بود.سفره انداختیم. سعید و حسن و زینب همه اش دور ما چرخ میخوردن.حسن از اینکه مدرسه ها تعطیل بود اظهار خوشحالی میکرد.ولی سعید ناراحت بود
💫ادامه بخش بیستم💫 و از من می پرسید:پس من کی میرم مدرسه؟دستش را گرفتم و سر سفره نشاندم،جوابی نداشتم که بگویم با خستگی تمام نمازم را خواندم و بدون آنکه لقمه ایی در دهانم بگذارم،رفتم افتادم روی تخت.لیال قبل من توی اتاق آمده بود و توی تاریکی دراز کشیده بود.دا هر چه گفت؛بیایید شام بخورید، گفتیم:نمی خوریم،اشتها نداریم.دا دیگر چیزی نگفت.حتی برای جمع کردن و شستن ظرف ها هم ما را صدا نزد.لای در اتاق کمی باز بود و صدای حسن،منصور و سعید می آمد.بچه ها سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند.به لیال گفتم:فکر میکردی یه روزی ما بریم تو همچین کاری غرق بشیم؟باورت میشه مرده شور شدیم؟!لیال با صدای سنگینی گفت:زهرا من همش احساس میکنم خوابم،این ها همه کابوسه.به نظر تو واقعا این طور نیست؟گفتم:دیروز و دیشب من هم همین احساس رو داشتم.اصلا پاهام رو زمین بند نبودند،توی خلاء دست و پا می زدم،ولی امروز بهتر بودم.مسائل برام عادی تر شده بود.خنده های بچه ها حرف ما را قطع کرد.فکر کردم چطور آدمها می توانند این قدر جنایتکار باشند که به خاطر تصرف یک سرزمین یا یک مشت خاک،این همه آدم را به کشتن بدهند.همه را فدا کنند تا به هدفشان برسند.به طرف لیال برگشتم و گفتم: یعنی امکان داره خونه ما رو هم بزنن؟لیال اگه کشته این بچه ها روبیارن جنت آباد،بذارن جلوی ما،اونوقت من و تو چه کار میکنیم؟ من که دیوونه میشم.چشم های لیال که داشت روی هم می رفت،یک دفعه باز شد و وحشت زده نگاهم کرد.سریع گفتم:اصلا چرا فکر بد کنیم؟ولش کن.خدا بزرگه.ساکت شدم اما فکر و خیال رهایم نمی کرد.دائم از این دنده به آن دنده می شدم.بازوها،پاها و کمرم خرد بودند.احساس میکردم کمرم می خواهد نصف شود.پاهایم از شدت درد و هم از ضعف به طور محسوسی میلرزیدند.کلی طول کشید تا خوابم برد.باز هم مثل دیشب دچار کابوس شدم.به هر طرف میدویدم کشته ها جلویم بودند.توی خون دست و پا می زدم.فریاد میکشیدم؛کمک، کمکم کنید. راه فراری نمی دیدم.صورت و چهره های کسانی که آنها را غسل داده بودیم، جلوی چشمانم می آمدند.می چرخیدند و می چرخیدند.آنقدر که از این حالت دچار سرگیجه می شدم و می افتادم. روز سوم هم تماما درگیر کار بودیم.شهید خیلی زیاد بود.خصوصا مناطق مسکونی که مورد هدف قرار می گرفت،زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسالخانه زنانه کار بیشتری داشت.ولی برعکس به نسبت روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود.بعضی ها یکی،دوساعت برای کمک می ایستادند،بعد میرفتند. میگفتند:برمیگردیم ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.طبیعی بود که هر کس دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد. با آنکه مرتب با ماشین تانکردار شهرداری آب می آوردند و توی منبع می ریختند و توی حوض را با شیلنگ پر می کردند،باز آب کم می آمد.اگر تعداد شهدا کم بود با آن آب محدود می شد کار کرد.ولی این حجم جنازه را این منبع جواب نمیداد.خصوصا اینکه غسالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی می شستند.یکی،دوباری که آب تمام شد،منتظر ماندیم تا ماشین شهرداری آب بیاورد ولی وقتی آقای سالاروند آمد،گفت: شط آن قدر زیر آتش است که نتوانستیم کاری کنیم.هر چه به ظهر نزدیک تر می شدیم،وضعیت وخیم تر می شد. کشته های بیمارستان را آمبولانس ها آژیرکشان می آوردند.بعضی از شهدا را هم خانواده هایشان لای پتو یا ملحفه پیچیده با شیون و زاری پشت در غسالخانه میگذاشتند. یک عده هم داوطلبانه با وانت در سطح شهر می چرخیدند و توی آواره ها دنبال شهید و مجروح می گشتند و منتقل می کردند.از زبان همین آدم ها خیلی خبرها می شنیدیم. برایمان می گفتند:کدام نقاط شهر بیشتر زیر آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده، کجا هستند.وقتی می پرسیدیم: چرا دشمن پیشروی کرده؟مردم که با جون و دل میروند، دفاع می کنند.در جواب از کمبود نیرو و اسلحه گله میکردند.صدای انفجارهایی که از دور و نزدیک مرتب به گوش می رسید،حرف های این ها را تأیید میکرد و ما را به کاربیشتر وا می داشت.آقای سالاروند تند تند شماره می نوشت و به لباس شهدا سنجاق می کرد و ما هم وقتی جنازه ها را داخل می آوردیم آمار و مشخصات را توی دفتر آمار وارد می کردیم. از آن طرف دیگر قبر خالی نداشتیم. فشار کار فقط توی غسالخانه زنانه نبود.تعداد شهدای مرد هم به خاطر حضور در مناطق درگیری به تدریج زیاد می شد.تعداد نیروهای کمکی مرد هم آب می رفت.نمی دانم غسال های مرد چطور به کارشان می رسیدند.من زینب ومریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند. بی خوابی دیشب آنها را کم حوصله و کم توان کرده بود.زینب خانم میگفت:دیشب این سگها نذاشتند بخوابیم.از ترس اینکه سگها نخورنمون تا صبح چشم روی هم نذاشتیم. می ترسیدیم به شهدا یا به خود ما حمله کنن.آخه سگها بوی خون به مشام شون خورده.
🪴🌷💐🎋🌸🌺🥀🌼🌻🌹🎄🌲🎄🐲🌳🌴 میدونی استفاده از گل طبیعی در منزل،چقدر به دکوراسیون منزل روحیه میده👌 تاحالا چندتا گلدون گل خشک کردی😢 گلدونت دیگه گل نمیده😫 من همه ی راز و رمز آشتی با همه گل ها رو یاد گرفتم😊😇 چه جوری؟؟؟🤨اینجوری😃👇 🪴 دوره پرورش گیاهان زینتی و آپارتمانی 🪴 سرفصلها: 🔻آشنایی با انواع خاک 🔻آشنایی با انواع و آفات و روش مبارزه با آن‌ها 🥷 🔻آشنایی با انواع مختلف گیاهان از نظر نیاز به نور🌝 🔻روش تکثیر گیاهان🌱 🔻بازدید عملی از گلخانه🌺 🔻آموزش تراریوم😎 🔻 آشنایی با ورمی کمپوست🪱 🔻آموزش فروش و بازاریابی✨👌 ✅همراه با ارائه مدرک معتبر از جهاد کشاورزی ✅دوره به صورت پنج روز(۱۰ساعت ) برگزار می‌شود. ✅مبلغ دوره ۴۰۰ هزار تومان ویژه اعضای بسیج🌟فقط ۱۵۰ هزارتومان🌟 مهلت ثبت نام ۴ دیماه تاریخ تشکیل کلاس بعد از تکمیل شدن ظرفیت و مکان آن حوزه ام الائمه گلدشت جهت ثبت نام با شماره ۰۹۱۳۸۹۰۰۰۴۱ و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی @Altruism یا بصورت حضوری به پایگاه نور مراجعه نمایید. https://eitaa.com/Noorkariz
♦️خبری از تعطیلی مدارس و دانشگاه ها نیست/ آلودگی هوا با شاخص ۶۳ ساعت ۱۹ شنبه ۲ دی ماه به وضعیت قابل قبول رسیده است! 📌به اخبار کذب گروه های احراز هویت نشده را توجه نکنید. 🔸باتوجه به عدم برگزاری کمیته اضطرار آلودگی هوا و اعلام شاخص قابل قبول در سامانه های پایش محیط زیست مدارس و دانشگاه ها استان اصفهان فردا تعطیل نیست. 🔸اخبار تعطیلی مدارس را از کانال زیر دنبال کنید. https://eitaa.com/joinchat/2889875490C8ecb603291
سلام وقت دون بخیر چرا واقعا شورا و شهردار جلسه با مردم را از یاد برده اند. این جلسات برای تعامل بهتر با مردم خیلی خوب بود ، که ؟!!!!!
🌹الّلهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 6037691990718074 شماره حساب قنات باستانی کهریزسنگ خداوند برکت به زندگیتون بده وسلامتی به خانواده شما با ذکر یاعلی در این امر خیر شرکت کنید لطفا رسید های واریزی را به آیدی ما در ایتا : @adminehyagar ارسال بفرمایید. احیاگران قنات باستانی کهریزسنگ ۱۴۰۲/۱۰/۰۱ @Ehyagaraneghanat