فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون بویین میاندشت زیبا
https://eitaa.com/kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹الّلهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
انشالله روزی شود که گروه جهادی کهریزسنگ این گزارش را بدهد وابادانی شهر را ببینیم
قنات باستانی کهریزسنگ
@Ehyagaraneghanat
هدایت شده از خبرنگاران جوان🇮🇷 (کهریزسنگ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خون شهیدان ، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است . امام خمینی(ره)
دهه فجر مبارک
« ڪَِــاَِنَِاَِلَِ خَِبَِرَِیَِ ڪَِــهَِرَِیَِزَِسَِــَِنَِگَِــ. »
@kanal_kahrizsang_young_reporters
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آتشسوزیِ بازارِ هزارگلِ نجفآباد مهار شد
🔹ظهر امروز آتشسوزی گستردهای در بازار هزار گل نجفآباد رخ داد و آتش بعد از ۲۰ دقیقه با تلاش آتشنشانان خاموش شد.
🔹این بازار بخشی از یک بوستان است که با داربست فلزی غرفههایی در آن ساخته شده. در این آتشسوزی غرفههای پوشاک و لوازم پلاستیکی آتش گرفته بودند و حدود نیمی از بازار در آتش سوخته است
https://eitaa.com/kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹حال و هوای برفی حرم امام رضا (ع )
🔻تصمیمگیری درباره دومین روز تعطیلی آخر هفته با دولت است
گودرزی، نایبرئیس کمیسیون اجتماعی:
🔹️ در صورتی که لایحه قانون مدیریت خدمات کشوری در صحن مجلس رأی بیاورد، تصمیمگیری درباره اینکه دومین روز تعطیل، پنجشنبه باشد یا شنبه، بر عهده دولت قرار میگیرد.
https://eitaa.com/kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلامٌ عَلۍٰ آلِ یـاسـین...🥺❤️🩹
#جمعه_های_مهدوی
#امام_زمان
بوقت دلتنگی❤️🔥💔
🚨#فوری
♦️در حمله بامداد امروز جنگنده های رژیم صهیونیستی به حاشیه جنوبی شهر دمشق یکی از مستشاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به شهادت رسیده است/دانشجو
#رژیم_صهیونیستی #ایران
🔹اخبارجبهه مقاومت
♦️تصویری از شهید سعید علیدادی که در حمله جنگنده های رژیم صهیونیستی به حومه زینبیه به شهادت رسید
#سوریه #مدافع_حرم
🔹اخبارجبهه مقاومت
پَسمَزَنیارِمسیحا،دلِبیمارِمرا...
میشوَدگریهکنمتابخریباز،مرا...؟!
گردنمکج،سرِپایینوپناهآوردم...
تاکهرونَقدهداحسانِتواینحالِمرا...
نازِدلدارکشیدن،تنِبیسرخواهد...
کاشپاسخبدَهیخواهشواصرارِمَرا...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
هیئت شیفتگان حضرت فاطمةالزهرا(س):السلام علیک یاموسی بن جعفر{ع}.مراسم قرائت دعاوسخنرانی وعزاداری.به کلام:حجت الاسلام شیخ امیررضایی.بانوای:کربلایی امیرعباس کیانی.زمان:شنبه (1402/11/14) ازساعت19الی21:30. مکان:میدان ولایت،خیابان آزادگان،کوی شادمان،منزل آقای صالحی
🖤🥀﷽🥀🖤
«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»
🖤تسلیت میگم از طرف خادمین و هیأت امنای حسینیه اعظم شهر کهریزسنگ درگذشت حاج علی قاسمی خادم الحسین و ذاکر اهل بیت.
تسلیت قطره ايست در برابر غم دریا گونه شما.
از خداوند صبری عظیم برای شما و خانواده محترمتان خواستارم. امیدوارم غم آخرتان باشد.
••✦•┈┈┈••❅✾❅••┈┈┈•✦••
🔹کانال حسینیه اعظم شهر کهریزسنگ
🆔https://eitaa.com/hosainie_Azam_kahrizsang
#پیام_شهروندی
سلام
ببخشید میخواستم بپرسم شهریه ای که باشگاه تلاش بابت کلاسها میگیره دقیقا برای چیه و برا چی صرف میشه؟؟
باشگاه همیشه اینقدر کثیف و پر گرد و خاکه ... تو فصلهای سرد هم هر سال اینقدر سرده که ضرر باشگاه رفتن بیشتره از نرفتنه به خصوص برای بچه ها😔
ساده ترین امکانات مثل ترازو برا وزن کشی هم که نداره ، خواهشا رسیدگی کنید و پاسخشون تو همین کانال بفرستید چون هیچچ کس از شهریه و پولی که میده و هر روزم بیشترش میکنند ، راضی نیست .😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی، خطاب به رهبر معظم انقلاب:
حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟
#مقتدر_مظلوم
#طوفان_الأقصی
#اسرائیل_باید_محو_شود
💫ادامه بخش شصت و یک💫
زودتر بفرستین برن.نذارین اینا اسیر بشن
مردهای مسجد سعی می کردند،این چند نفر را آرام کند.نمی خواستند مردم بترسند و جو ناآرام شود.اما فایده ای نداشت.این چند نفر بریده بودند.می گفتند چند روزه تو خط
درگیریم.روز ما اونا رو می زنیم عقبه شب که میشه نیروها آنقدر خسته می شوند که توانی برای جنگیدن ندارند.عراقی ها از این فرصت استفاده می کنند و می آیند جلو،تمام مواضع ما رو اشغال میکنن که هیچ،پیشروی هم می کنن.ما اسلحه نداریم،تجهیزات کافی نداریم. تن بچه هامون جلوی تانک هاست.آقای مصباح میگفت:نباید رعب و وحشت تو دل مردم بندازید،چرا اینجوری میکنن؟توكل ما به خداست.اسلحه نداریم،ایمان که داریم امام رو که داریم.با اینکه دلم می خواست توی مسجد بمانم تا اگر علی دنبالم آمد او را ببینم ولی به خواست آقای نجار از مسجد بیرون آمدیم،خبر آورده بودند اطراف حیدریه را کوبیده اند و مجروح ها را به حیدریه برده اند. تا آنجا راه زیادی نبود.عده ای از مردم هم در
حیدریه پناه گرفته بودند.به طرف حیدریه رفتیم،آقای نجار توی دو،سه تا معاینه اول به مجروحها گفت که باید خودشان را به بیمارستان برسانند.بعد ترکش را از پای پسر هجده نوزده ساله ای بیرون کشید و بخیه کرد و من جراحت را بستم.پیشانی پسر بچه ای که ترکش خورده بود را نگاه کرد.ترکش فقط پوست را خراشیده و رد شده بود،جراحت این را هم پانسمان کردیم.نوبت به دختر بچه ده، دوازده ساله ای رسید که ترکش بزرگی پشت
ران پایش را شکافته بود.دخترک گریه می کرد و اجازه نمیداد،زخمش را بخیه بزنیم.حق با او بود.سوزن به سختی در پوستش فرو می رفت.مادر او برخلاف مادر آن پسر بچه خیلی آرام بود و با دلداری دادن دخترش کمک زیادی به ما کرد.وقتی میخواستیم از حیدریه بیرون بیاییم،جوانی وارد آنجا شد و شروع
کرد به داد و فریاد کردن او هم مثل کسانی که در مسجد جامع دیده بودم حرف میزد و می گفت:عراقی ها دارن میان شهر داره از
دست میره،حال خیلی بدی پیدا کردم.همه میگفتند:شهر داره سقوط می کند. وحشت و اضطراب خیلی وجودم را گرفت.بعضی ها از ما می پرسیدند:حالا چی کار کنیم؟این چی داره میگه؟عراقی ها تا کجا جلو اومدن؟
نمی دانستم چه جوابی باید به آنها بدهم. آقای نجار،جوان را کناری کشید و گفت:چرا اینجوری گفتی؟نباید فضا رو متشنج میکردی
جوان گفت:نه.باید بگم.همه مردم کشته می شن.همه اسیر میشن.باید راستش رو به مردم بگویم.آقای نجار حرف آقای مصباح را تکرار کرد و گفت:حالا راستش رو هم گفتیم، رعب و وحشت ایجاد بکنیم که چی بشه؟جز اینکه وضع رو بدتر می کنه؟کاری از پیش نمیره.بذار مردم به آرامی از شهر خارج بشن، ما اینا رو خارج می کنیم،جوان که دیگر دست از قیل و قال برداشته بود،گوشه ای ایستاد.
من هم به مردم گفتم نگران نباشید.آرامش خودتون رو حفظ کنید،اوضاع این قدر هم بحرانی نیست.بچه ها تو خط در گیرند. ایشاالله همین روزها جنگ تموم میشه،برمی گردیم خونه هامون،موقع بیرون آمدن از حیدریه آقای نجار از جوان خواست همراه ما
بیاید.میخواست او را پیش مسجدی ها ببرد، شاید آنها تصمیمی بگیرند و وضعیت مردم را مشخص کنند.توی مسجد هنوز بحث رفتن یا ماندن مردم داغ بود.دیروز عراقی ها تا فلکه راه آهن جلو آمده بودند و همین مسأله نظامی ها و روحانی ها و معتمدین مسجد را نگران کرده بود،از بین آنها آقای مصباحی، شیخ شریف و سرگرد شریف نسب را می
شناختم.در واقع توی این چند روز با آنها آشنا شده بودم.با دختر ها توی حیاط ایستادیم و به حرف ها و نقل قول ها گوشکردیم.توی آن ازدحام هر کس چیزی می گفت:
_تا پشیمونی به بار نیومده باید محله ها رو تخلیه کنیم.
_به هیچ زبونتی حاضر به ترک خونه هاشون نیستن.
_به زور اسلحه هم که شده باید بیرونشون کرد.بترسونیدشون.نمی دونم،هر کاری که لازمه بکنین.
_تا پل سرپاست باید فکری کرد.اگه پل رو بزنن و راه ارتباطی قطع بشه،دیگه نمیشه کاری کرد
بلاخره توی این جر و بحث ها تصمیم گرفتند چند گروه از زنها و مردها تشکیل بدهند وتوی محله هایی که به خطوط درگیری نزدیک ترند، پخش کنند.افراد گروه ها مردم را متقاعد کنند که باید از شهر بروند.همان موقع هم کامیونها آماده باشند،مردم را سوار کنند و حداقل آنها را تا آن طرف پل برسانند.
کامیون جلوی در بود، اعلام کردند آنهایی که کار ندارند برای تخلیه مردم بروند.با اینکه اصلا دلم به این کار رضایت نمی داد ولی چاره ای نبود.باید به خودم می قبولاندم که در شرایط فعلی این بهترین کار است.رفتم و سوار کامیون شدم.سه،چهار تا دختر دیگر که فقط آنها را در جریان رفت و آمدیم به این طرف و آنطرف دیده بودم،بالا آمدند،سه،چهار مرد هم سوار شدند و کامیون به طرف محله طالقانی به راه افتاد.توی این چند روز به ما گفته بودند که سمت طالقانی برویم.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش شصت و یک💫
او چشم های درشت و مژه هایی بلند داشت و سبیل باریکی گذاشته بود.این مجروح بر خلاف اولی که سبزه رو بود،پوست سفیدی داشت ولی بر اثر خونریزی رنگش زرد شده بود.نمی دانستم تا آن لحظه زنده اند یا نه. خسته و داغان با زهرا برگشتیم مسجد،اصلا دلم نمی خواست با کسی روبرو شوم.می خواستم تنها باشم ولی برعکس هر چه به طرف ظهر نزدیک می شدیم تعداد مجروح ها بیشتر می شد.گاهی که ازشبستان مسجد بیرون می آمدم تا از وضعیت بیرون باخبر شوم،می دیدم هاله ای از درد و غبار تمام فضای شهر را فرا گرفته،هیاهو و همهمه مردم،صدای آژیر آمبولانس ها درهم آمیخته
بود.صدای انفجارهای پی در پی هم مثل رعد و برق شهر را تکان می داد.توی این چند روز این طور طولانی و وحشیانه شهر را نزده بود. بعضی ها می گفتند مقاومت بچه ها توی خطوط عراقی ها را متعجب کرده و این آتش باران به خاطر این است که می خواهند بچه ها را از بین ببرند.در بین مجروح هایی که به درمانگاه می آوردند،برای خیلی ها نمی توانستیم کاری انجام بدهیم،فقط جلوگیری از خونریزی،تزریق سرم و کارهایی از این قبیل از دستمان بر می آمد.تک و توکی از مجروح ها ترکش سطحی خورده بودند و نیازبه اتاق عمل نداشتند،آنها را کف زمین می خواباندیم یا به صورت نشسته ترکش هایشان را درمی آوردیم.یکی از اینها دختربچه چهار،پنج ساله ای بود که ترکش به دست هایش خورده بود، چند تا از دخترها دستانش را نگه داشتند و آقای نجار ترکش ها را بیرون کشید دخترک جیغ می کشید و با گریه مادرش را صدا میزد. وحشتش وقتی بیشتر شد که بعد از خارج شدن ترکش از محل زخم،خون بیرون زد. آقای نجار مرتب به پدردخترک که او را در بغل گرفته بود می گفت که سر بچه را طرف دیگری نگاه دارد،یکی از دخترها برایش خوراکی آورد و سعی کرد آرامش کند،ولی فایده ای نداشت.بین گریه های دختر صدای
چند نفر را از توی حیاط شنیدم که فریاد می کشیدند:چرا کسی به فکر ما نیست همه دارن قتل عام میشن،عراقی ها همین طور
دارن جلو میان،از صبح فقط آتیش ریختن تا ما رو زمین گیر کنن.بقیه کار پانسمان را به بچه ها سپردم و به حیاط مسجد دویدم.داد و فریادهای سه،چهار مرد جوان بود که بین بیست تا بیست و پنج سال سن داشتند.سر و رویشان خاکی و موهای شان ژولیده و در هم بر هم بود،یکی از آنها که قد بلند و جثه ای لاغر داشت و شلوار لی گشاد و پیراهن مردانه اش به تنش زار می زد،از همه بیشتر حرص میخورد.برای جمعیتی که دورشان را گرفته
بودند،حرف میزد و وضعیت خطوط درگیری را تشریح می کرد.من که جلو رفتم اسلحه اش را بالا گرفته بود و می گفت:ببینید تیر نداره. من با چی بجنگم دست های خائن تو کاره،ما اگه مهمات داشتیم اینا رو عقب می روندیم. اگه اسلحه و مهمات دارین بدین ما ببریم. هر جا میریم میگن نیس.شما خبر ندارین توی خط چی میگذره،بچه ها گرسنه و تشنه جلوی عراقی ها وایسادن.همه دارن از پا در میان.شاید بشه گرسنگی رو یه جور تحمل کرد ولی تشنگی رو نه...
من از بین جمعیت پرسیدم:عراقی ها تا کجا جلو اومدن؟گفت:وقتی ما اومدیم دیگه به شهر رسیده بودند.همین طور دارن جلو میان تا شهر رو تصرف کنن،ما نمی تونیم دست رو دست بذاریم شهر از دست بره.ما نیرو نداریم
انگار که منتظر بودم چنین حرفی بزند،مثل کسی که برق او را گرفته باشد،بلند گفتم:من حاضرم بیام.من بیام؟جوان یک دفعه مثل اسپند رو آتش از جا پرید و پایش را محکم به زمین کوبید.بعد همان طور که اسلحه اش را بالای سرش می برد و تکان می داد با نگاه تیزش چشم غره ای به من رفت و داد زد:
تو کجا بیای؟بیای وبال گردن ما بشی؟ چند نفر هم مراقب تو باشند؟ ما نیروی مرد می خواهیم.
از اینکه این طور جلوی جمعیت بهم توپید، خیلی ناراحت شدم.تا این لحظه غصه می خوردم چرا این نیروها باید هم جانشان را بدهند و هم مستاصل و سرگردان دنبال امکانات باشند،حالا هم که این تو ذوقم زد، حالم بیشتر گرفته شد.حاج آقا نوری به جوان گفت:پسرم ما برایتان نیرو هماهنگ میکنیم. آب و غذا هم می فرستیم.توکل تون به خدا باشد،وحدت تان را حفظ کنید.هم نیروهای
مردمی،هم ارتشی ها و هم سپاهی ها باید به دستورات فرمانده تان عمل کنید در فاصله ای که حاج آقا نیروها را دلداری می داد،محمود فرخی به همراه چند نفر دو صندوق فشنگ کلت و ژ_سه،خشاب های پر فشنگ وتعدادی گلوله آرپی جی توی وانت شان گذاشت.یکی، دو نفر دیگر هم چند تا دبه آب و دو،سه بقچه نان و تعدادی کنسرو به آنها دادند.
دلم می خواست به خبرهایی که آن جوان از وضعیت خطوط به حاج آقا می داد،گوش بدهم اما رعنا صدایم کرد و گفت:بیا کار داریم،رفتم سراغ مجروح هایی که کف درمانگاه خوابانده بودند ولی توی دلم آشوب بود.آن جوان ها که رفتند یک عده دیگرآمدند. این ها هم حرف ها و رفتارشان مثل قبلی ها بود توی حیاط مسجد چند نفر ایستاده بودند و داد و بیداد می کردند.می گفتند:چرا مردم را نگه داشتین؟
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_یک
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم