💫بخش سی و پنجم💫
نیروهای ما اسلحه ندارن درحالی که من از سربازها و ارتشیها شنیدم ما از نظر اسلحه و تجهیزات در مملکتمان کمبودی نداریم.ما یه
زمانی ژاندارم منطقه بودیم.ولی خائنها نمی گذارن نیرو و اسلحه وارد خرمشهر بشه. شماها مظلومیت خرمشهری ها را به گوش
مسئولین برسونید.هر کس هر طور میتونه کمک کنه،برادرهای سپاه،ارتشیها اگه اسلحه دارید،بفرستید خرمشهر فرمانداری،شهرداری از هیچ کمکی دریغ نکنید.مردم توی مضیقه اند و..
در بین حرف زدن های من،حسین و عبدالله کمکم میکردند و می گفتند:بگو کفن نداریم. آب نداریم.جالب تر اینکه اگر احیانا کسی در بین جمعیت حرف میزد،عبدالله داد میزد: برادر گوش کن این حرفها رو داره برای شما میگه.آخرش گفتم:هرکس در قبال کاری که میکنه مسئوله.من اینجا احساس مسئولیت کردم که این حرف ها رو برای شما بگم. حالا
شما خودتون میدونید و خدای خودتون. خرمشهر مال من یا مال این شهید نیست. خرمشهر مال همه ایرانه.صدام اومده همه ایران رو بگیره.اگه جلویش نایستیم،امروز خرمشهر رو میگیره.فردا میاد اینجا رو تصرف میکنه.پس باید با چنگ و دندون ازمملکتمون دفاع کنیم.ما که گفتیم؛سرباز امام هستیم، حالا باید نشون بدیم که سرباز واقعی اش هستیم و گوش به فرمانش داریم.
جمعیت تکبیر گفت و به دنبالش شعار مرگ بر صدام،مرگ بر آمریکا و مرگ بر خائن سر دادند.از وانت که پایین آمدم،زنها دور و برم را گرفتند.یک عده سر و رویم را می بوسیدند و دلداری و امیدواری بهم می دادند.میگفتند:
کاش ما هم آنجا بودیم می توانستیم کار بکنیم،خوش به حال تو.یک عده هم درباره وضعیت خرمشهر می پرسیدند.بعضی ها هم دعا میکردند.خدا حفظتون کنه. ماشاالله این
دختر مثل شیر میمونه...از این حرف ها خجالت میکشیدم.دوست نداشتم این طور درباره ام بگویند،مشغول حرف زدن با مردم بودم که پاسداری جلو آمد و گفت:خواهر تشریف بیارید،امام جمعه می خوان با شما صحبت کنند.تعجب کردم.کمی هم هول شدم،امام جمعه چه می خواهد بگوید.
چه چیزی می خواهد بپرسد.من چه باید بگویم؟توی دلم گفتم:خدایا خودت کمک کن. راه افتادم و به طرف امام جمعه رفتم.بغل
دست او فرمانده سپاه ماهشهر،فرماندار، رییس ژاندارمری و شهردار بیخ تا بیخ کنار غسالخانه قبرستان ایستاده بودند.به محض
دیدن من جلو آمدند،سلام کردند و ضمن معرفی خودشان هر کدام چیزی گفتند و تشکر کردند.امام جمعه گفت:ما افتخار میکنیم به شیر زن هایی مثل شما،شما رسالت زینبی انجام می دهید.بعد پرسید:چه کاری از ما بر می آید؟شما چی لازم دارید؟ما در خدمت هستیم.گفتم:الان هیچی.فقط تنها خواهشم اینه که به جسد سرباز عراقی
که بین شهدای ماست بی حرمتی نشه.چون این بنده خدا در حال تسلیم شدن به نیروهای ما بوده که توسط نیروهای عراقی کشته میشه.گفت: نگران نباشید.او هم مسلمانه و ما طبق آداب اسلامی دفنش میکنیم.راننده و پاسدارهای خرمشهر هم با مسئولین ماهشهر صحبت کردند.توی دلم باز به درایت برادر جهان آرا آفرین گفتم و خدا را شکر کردم.بعد همه به امامت امام جمعه ماهشهر به شهدا نماز خواندیم.توی برداشتن و گذاشتن شهدا اجازه ندادند ما دست بزنیم و گفتند:همه کارها به عهده ما.هر چه گفتیم؛ ما هم برای و دفن کمک کنیم،گفتند:نه ما هستیم.بعد یک سطل شربت آبلیمو آوردند و به ما شربت تعارف کردند.با اینکه روی شربت کلی گرد و خاک نشسته بود،ولی شربت خنکی بود و در آن گرما خیلی چسبید.وقتی لیوان شربت را سر میکشیدم.به خاطر داد و بیدادهای توی پمپ بنزین و بعد حرف زدن و گاهی داد زدن موقع صحبت بالای وانت، گلویم درد گرفته بود و می سوخت.از آن طرف دلم می خواست بچه های جنت آباد هم از این شربت می خوردند.بعد ما را به سپاه ماهشهر بردند.سفره صبحانه مفصلی پهن بود.نان، پنیر، کره، مربا و ....... را که دیدیم، خنده مان گرفت که اینجا اصلا قابل مقایسه با خرمشهر نیست.چون برای برگشت عجله داشتیم،خورده نخورده از سر سفره بلند شدیم. موقع بیرون آمدن،فرمانده سپاه که از قبرستان بر می گشت ما را دید.تعارف کرد بمانیم و استراحت کنیم.ما هم تشکر کردیم و گفتیم:زودتر باید برگردیم.آمدیم سوار ماشین بشویم که دیدیم وانت را شسته اند
و باک آن را هم پر از بنزین کرده اند.از همان موقع که سوار ماشین شدم،دلشوره عجیبی توی وجودم افتاد.هم دوست داشتم زودتر برسیم،هم دلم نمی خواست ماشین راه بیفتد.فکر کردم شاید این بی قراری مال این باشد که قراراست توی راه اتفاقی بیفتد.هدف راکت هواپیما قرار بگیریم،تصادف کنیم یا توی جاده آبادان - خرمشهر توپ و خمپاره عراقی ها به ما اصابت کند.فکر این ها را که می کردم،میدیدم از این چیزها نمی ترسم. ولی چه چیزی این طور آزارم می داد هم برایم گنگ و مبهم بود.ساکت و دل نگران کف وانت نشسته بودم.حوصله نداشتم به حرفهای حسین و عبدالله که یک ریز فک می جنباندن،جواب بدهم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_پنجم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش سی و پنجم💫
عبدالله میگفت:آبجی اگه این جوری آدم تو خرمشهر بریزه،اسلحه هم داشته باشند دیگه عراقی ها به متر هم نمی تونن پیشروی کنن، حسین می گفت:ها.همین طوره
بی توجه به آنها یک دفعه به ذهنم آمد نکند برای لیال اتفاقی افتاده باشد.ماشین شان چپ شده باشد یا هواپیماهای عراقی مورد هدف قرارشان داده باشند.یا برای دا و بچه ها که به گفته لیال در مسجد شیخ سلمان پناه گرفته بودند مساله ای پیش آمده باشد.از ماهشهر دور میشدیم و دل من هزار راه می رفت.شروع کردم به ذکر گفتن،بلکه آرام بگیرم.به خرمشهر که نزدیک شدیم تصمیم گرفتم اول سری به مسجد جامع بزنم و بعد بروم جنت آبادساعت سه،چهار بعدازظهر بود که به خرمشهر رسیدیم.من توی چهل متری سر خیابان انقلاب پیاده شدم و مستقیم رفتم مسجد جامع،مسجد خلوت تر از روزهای دیگر بود.هیچ مجروحی روی تخت درمانگاه نبود.دخترها برخلاف تصورم هرکدام گوشه ایی به کاری مشغول بودند.سلام و علیک کردم.خیلی گرم جوابم را دادند.به نظرم آمد برخوردشان با دیروز خیلی فرق کرده،کسی سر به سرم نگذاشت.نگفتند:غرغرو آمد.یا مثل جنازه ها شدی.برعکس همه با مهربانی و صمیمیت تحویلم گرفتند و با ملاطفت خاصی حرف زدند.از رفتارشان تعجب کردم.با خودم گفتم:حتما کاسه ایی زیر نیم کاسه است. چون غیر از نحوه برخوردشان چند بار حس
کردم نگاهشان به من است ولی وقتی برمی گشتم،نگاهشان را از من می دزدند و با هم پچ پچ میکنند.حتی حس کردم کار کردن هایشان هم خیلی جدی نیست،فقط به نوعی خودشان را مشغول نشان می دهند.زهره فرهادی با ژ - سه ایی که دستش بود ور می
رفت.صباح پنبه الكل درست می کرد.آن یکی روی میز را دستمال میکشید.با خنده گفتم: ها چی شده؟مشغولید،
گفتند:داریم جمع و جور میکنیم اگر مجروح آوردند آماده باشیم.باز توی صدایشان مهربانی خاصی حس کردم.پرسیدم:میشه بگید چه خبره؟این قدر مهربون شدید؟زهره گفت: هیچی از صبح تا حالا ندیدیمت دلمون برات تنگ شده.گفتم:آره،شما گفتید و من هم باور کردم یک دفعه شنیدم اسمم را دارند از بلند گوی مسجد صدا میکنند.رفتم توی حیاط. آقای ابراهیمی جلوی در،پشت میز نشسته و میکروفن دستش بود.سلام کردم و پرسیدم؛ با من کاری دارید؟از پشت میز بلند شد.خیلی ملایم و با احترام گفت:یه آقایی اومده بود اینجا با شما کار داشت.نبودید رفت.پرسیدم: کی بود؟جواب داد:اسمش را نگفت پرسیدم: نگفت؛چه کار داشت؟گفت:درست نمی دونم، می گفت یکی از اقوام شما مجروح شده.
تعجب کردم،به نظرم آمد راست می گوید، چون کسی می توانست با من کار داشته باشد که آشنا باشد.اینکه یک ناشناس سراغم را بگیرد تعجب آور بود.انتظار داشتم بگویند توپ به مسجد سلمان خورده دا و بچه ها مجروح شده باشند یا حتی بابا مجروح شده
باشد،ولی اینکه یکی از اقوام ما مجروح شده باشد و یک آدم ناشناسی دنبالم بیاید،برایم باور کردنی نبود،از ابراهیمی پرسیدم:کدوم اقوام؟فامیل های ما که همشون از شهر رفتن.کسی نمونده این آقا نگفت کی مجروح شده؟گفت:نه.حس کردم ابراهیمی سعی دارد جواب های کوتاه بدهد تا بتواند خودش را کنترل کند.به نظرم چیزی در ذهنش داشت او را آزار می داد.در این فاصله چندین بار روی صندلی نشست و بلند شد.کاملا معلوم بود که آرام و قرار ندارد.از اینکه درست حرف نمی زد و از گفتن چیزی که می دانست طفره می رفت،حرصم گرفته بود.داشتم طاقتم را از دست می دادم.ولی باز سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.پرسیدم:این آقا نگفت کسی که مجروح شده چه شکليه؟گفت:چرا مثل اینکه به کمی چاق و سرش خلوت بوده.
با عصبانیت گفتم تا اون جایی که من میدونم همچین کسی تو فامیل ما نیست،راستش رو به من بگید چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
با مظلومیت گفت:چیزی نشده.باور کنید لرزشی که توی صدایش بود،بدجوری ترساندم.گفتم شما را به خدا بگید چه اتفاقی افتاده،من آمادگی شنیدن هر خبری رو دارم.
این روزها خیلی چیزها دیدم.خیلی کارها کردم که تا به حال فکرش رو هم نمی کردم.
من که حرف می زدم، ابراهیمی لب از لب باز نمی کرد.سرش را پایین انداخته بود و مرتب توی موهایش دست میکشید،سکوتش دلشوره ام را بیشتر کرد.وقتی دیدم اصرار فایده ای ندارد و ابراهیمی طفره می رود،به خودم گفتم حتما برایش سخت است حرف بزند.بهتر است بروم از لیال بپرسم.اگر کسی سراغ من آمده باشد،حتما سراغ او هم رفته است.به ابراهیمی گفتم:الان می رم جنت آباد ببینم چه خبر شده.راه که افتادم،ابراهیمی از روی صندلی بلند شد و گفت:نه صبر کن نرو. اعتنا نکردم راه افتادم طرف جنت آباد.توی این چند دقیقه هم به حد کافی وقت تلف کرده بودم.توی راه حس عجیبی داشتم.فکر و خیال رهایم نمی کرد.ناخودآگاه یاد خوابی افتادم که یکی،دو ماه قبل دیده بودم.خوابی که همان موقع هم نگرانم کرده بود.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_پنجم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم