eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6.1هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
10.1هزار ویدیو
381 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
💫بخش سی و چهارم💫 اوضاع که آرام تر شد،از بعضی مردم می شنیدم:بریم پمپ بنزین بعدی،بریم آبادان، عاقلانه نیست اینجا معطل بشویم.چندتا زن را هم دیدم که گریه می کردند و نمیخواستند بروند.در بین آن شلوغی زن و مرد با دختر سه،چهار ساله شان که دستش راگرفته بودند،کنار جاده ایستاده بودند تا ماشین های عبوری سوارشان کنند.توی یک دست مرد که صورت آفتاب سوخته و موهای فر و سبیلی کلفت داشت،ساکی بود و با دست دیگرش دست دختر بچه اش را گرفته بود.زن هم که برخالف مرد قدی کوتاه و هیکلی نسبتا چاق داشت،چادر رنگی سر کرده بود و بقچه ایی در دست گرفته بود.هر دو حدود سی سال سن داشتند،گاه مرد جلوتر از زن قدم بر می داشت و دست دختر بچه را می کشید. زن هم دنبالش میرفت و می گفت:کجامیری؟ خونه زندگی مون اینجاست برای چی بذاریم بریم؟تو رو خدا بیا برگردیم.مرد هم با لهجه جنوبی اش می گفت:زن بمونیم اینجا که چی بشه؟بمونیم چه کنیم؟کشته بشیم؟!زن به گریه افتاد.دست دختر بچه را گرفت و به طرف خودش کشید.مرد گفت:ببین زن،ببین همه دارن میرن.زن با گریه گفت:مگه همه مردم خرمشهر همین ها هستند؟مرد با صدای بلند جواب داد:اگه بمونیم،کشته می شیم.زن گفت:ما هم مثل همه.ما بمونیم، هر چی بخواد میشه.مردیم مثل همه،موندیم مثل همه. دختر بچه که بین پدر و مادرش مانده بود و هر بار یکی از آنها او را به طرف خودش می کنید،وقتی دید مادرش با صدای بلند گریه میکند،صدایش درآمد و او هم به گریه افتاد. دلم برای زن سوخت.حق داشت آن طور بی تابی کند.شوهرش دیگر حرفش را گوش نمی کرد،راه می رفت و زن هم که حریف او نمی شد،با گریه حرف می زد و دنبالش میرفت. راننده نیسان بنزین که زد،مأمور جایگاه پولی از او نگرفت و سریع راه افتادیم.بعد از آن همه معطلی راننده پایش را روی گاز گذاشته بود و با اینکه ماشین سنگین بود و غیر از شهدا پنج،شش نفر هم سوار بودیم،با سرعت پیش می رفت.توی مسیرمان همچنان خمسه خمسه هایی که به طرف مان نثار می شد را می دیدیم.خمپاره ها گاه توی دل بیابان و گاه وسط جاده به زمین می نشست و ترکش هایش به هر طرف پخش می شد.راننده بی توجه به این وضعیت بدون هیچ توقف و تأملی رانندگی می کرد.از جلوی بیمارستان طالقانی که رد شدیم،ازدحام جلوی بیمارستان نشان می داد،داخل آنجا چه خبر است. نزدیکی های آبادان -ایستگاه دوازده - شلوغی جمعیت خیلی زیاد بود.خیلی از مردم به سید عباس پناه آورده بودند.سید عباس،سیدجلیل القدری است که کرامات زیادی دارد.مردم خوزستان ارادت و اعتقاد عجیبی به این سید دارند و حالا هم خیلی ها تا اینجا پیاده آمده بودند.وقتی راننده ماشین را به طرف پلی که روی بهمن شیر بود،هدایت کرد.جمعیت زیادی را کنار پل ایستاده و عده ایی را هم در حال حرکت دیدم.هر ماشینی که رد می شد مردم به طرفش هجوم می بردند تا سوار شوند.مخصوصا وقتی از فاصله ایی می دیدند ماسه،چهار نفر بیشتر پشت وانت نیستیم به خیال اینکه نیسان خالی است به طرف ماشین ماهجوم می آوردند.می گفتیم:نیایید. جا نیست.میگفتند:چرا بخیلی می کنید. حسین می گفت:بیایید ببینید.اگر جا بود، سوار شید،نزدیک تر که می آمدند و شهدا را می دیدند،شرمنده می شدند.بعضی هایشان صلوات می فرستادند و فاتحه می خواندند. پل را که رد کردیم و در جاده آبادان - ماهشهر افتادیم،باز هم جمعیت بود که پیاده از توی جاده و خیابان به طرف ماهشهر میرفتند. تراکم آدم ها خیلی زیاد و بالطبع سرعت ماشین کم شده بود.راننده مرتب بوق می زد تا جمعیت را بشکافد و راه باز کند.دلم خیلی برای این مردم آواره و جنگ زده می سوخت. همه شان خسته و رنگ پریده بودند.خیلی هایشان دیگر کفشی به پا نداشتند و به زحمت گونی و بقچه های در دستشان رادنبال خود می کشیدند.بعضی ها هم از شدت خستگی روی شیب کنار جاده ولو شده بودند. باز هم با التماس هایشان برای سوار شدن روبه رو می شدیم.حسین و عبدالله از بس با مردم کل کل می کردند،کلافه و عصبانی می شدند.طوری که عبدالله به لکنت می افتاد. میگفت:میگم جا نیس،خب بیا بشین روی سر من یا می گفت:می خواید من پیاده بشم شما بیایید جای من.دردناک تر از همه این بود که بعضی ها با یک امیدی دست به وانت می گرفتند و وقتی شهدا را می دیدند که روی هم گذاشته شده اند،وا می رفتند.با ناراحتی ماشین را رها می کردند و نا امید برمیگشتند در این وضعیت آشفته دوباره سر و کله هواپیما ها پیدا شد.چون ارتفاعشان کم و سرعتشان زیاد بود،صدای غرش شان زهره آدم را می ترکاند.مردم مستأصل و خسته به محض شنیدن این صدا از روی جاده پراکنده شدند و به دل بیابان دویدند.هواپیماها آنقدر پایین پرواز می کردند که سایه شان را بر روی وانت می دیدیم. بعضی ها فریاد کشیدند بزنیدشون شما که اسلحه دارید.بزنید بزنید.حسین هم اسلحه اش را رو به هواپیماها گرفت و شلیک کرد. دوباره صدای یک عده درآمد. نزن نزن الان اینجا رو بمبارون میکنه.
💫ادامه بخش سی و چهارم💫 راننده از این فرصت استفاده کرد و توانست در جاده خلوت سرعت بگیرد.هرچه به ظهر نزدیک تر می شدیم،آفتاب داغ تر می شد و مستقیم می تابید.دیگر میله های وانت که به آنها تکیه داده بودم هم داغ شده بود، کمرم را می سوزاند.خیس عرق شده بودم هرقدر با پر چادرم خودم را باد می زدم فایده ای نداشت.خیلی کلافه بودم.گرما بدجوری اذیتم میکرد.لبهایم خشک شده بود و گلویم میسوخت.دلم یک لیوان آب خنک می خواست.از همان جلوی پمپ بنزین که داد و فریاد کرده بودم،تشنه شده بودم و تا این موقع دیگر طاقتم طاق شده بود.وضعیت جنازه ها هم هر لحظه بیشتر از قبل نگرانم میکرد.آب و خون،کف وانت راه افتاده،کف کفشم خونی شده بودذهنم دیگر از شلوغی و هیاهو رها شده بود و به شهدا فکر می کردم. خصوصا به اسماعیل شعبری که توی خانه عیدی صدایش می کردند.مادرش عیدی را عاشقانه دوست داشت.پدر خانواده شعبری چند وقت مریض احوال بود و در بستر افتاده بود.من که درکودکی با خواهران اسماعیل خصوصا رقیه دوست و همبازی بودم، ازطریق آنها در جریان وضعیت شان قرار می گرفتم، اسماعیل و ابراهیم برای گذران زندگی کار می کردند و کمک خرج مادرشان بودند،مادرشان هم خیلی تقلا می کرد،بچه هایش در سختی نباشند.وقتی پدر اسماعیل به رحمت خدا رفت،بار تمام زندگی بر دوش این ها افتاد. عاقبت،اسماعیل بعد از آن دوران سخت این طوری قربانی شد،بین شهدا یک کشته عراقی هم بود که روز قبل بچه های سپاه او را آورده بودند.طبق گفته آنها به غسال ها،این نیروی عراقی در حال تسلیم شدن به نیروهای ما بود که از پشت او را می زنند.غیر این کشته، چند جنازه عراقی هم روزهای قبل،مردها دفن کرده بودند و من فقط توی دفتر مینوشتم؛قبر شماره فلان،عراقی است.چهره این کشته عراقی را خوب دیده بودم.تیر از پشت به سرش خورده بود و از جلو بیرون آمده بود.به خاطر همین،صورتش به هم ریخته بود. بیست و هفت،هشت سالی سن داشت. پوستش خیلی تیره و جثه اش هیکلی بود. روی کفنش هم نوشته بودند،سرباز عراقی،از خودم می پرسیدم:الان به خانواده این جوان عراقی چه می خواهند بگویند؟حتما با اینکه خودشان او را زده اند با کمال وقاحت می گویند:پسر شما اسیر شده یا شاید هم بگویند مفقود شده،حالا جسد او را با خودمان به ماهشهر میبردیم در حالی که زن و بچه اش، مادر و خواهرش چشم به راه او هستند و فکر میکنند،دارد می جنگد و روزی بر می گردد. بعید هم نیست سراغ خانواده اش بروند و بگویند:پسر شما خائن بود. وقتی رسیدیم کم کم جمعیت دور وانت جمع شدند و سرک کشیدند.با دیدن شهدای به خون خفته توی سر و صورت خود می زدند و واویلا میگفتند.زنها گریه می کردند،پسر بچه های ده،دوازده ساله با تعجب نگاه می کردند. این روحیه مردم ترغیبم کرد درباره مظلومیت شهدا چیزی بگویم.چون گریه و تأسف دردی را دوا نمی کرد.این ها که رفته بودند و باید فکری به حال زنده ها می شد.الان فرصت خوبی برای گفتن این حرف بود. روز قبل سرگردی را جلوی مسجد جامع دیده بودم که روی وانت رفته بود و با صلابت درباره وضعیت خطوط حرف می زد و سربازها و نیروها را برای رفتن و جنگیدن تهییج میکرد.اسمش را همانجا پرسیدم.گفتند: سرگرد ارتشه.اسمش سرگرد شریف نسب بود.وقتی دیدم تمام مسئولین ماهشهر هم آمده اند و به ردیف ایستاده اند در تصمیمم مردد شدم.تا چند دقیقه با خودم کشمکش داشتم،چیزی بگویم یا نگویم.فکر می کردم اگر حرف نزنم در حق مردمی که در خرمشهر هستند،ظلم کرده ام.حرف بابا یادم افتاد که گفته بود هنوز خبر این بدبختی ها به گوش مردم شهرهای دیگر نرسیده.اگر امام بداند توی خرمشهر این اتفاق ها می افتد آرام نمی نشیند. من آن موقع ازش پرسیدم:کی نمی ذاره؟کی مانع میشه خبرها درست منتقل بشه؟بابا گفت:این بنی صدر خائن.به خاطر همین،به خودم گفتم:حالا که می توانم چیزی از جریانات خرمشهر بگویم اگر ساکت بمانم و حرف نزنم من هم خیانت کرده ام.ولی اگر حرف هایم فایده ای نداشته باشد چی؟یک دفعه دل به دریا زدم و گفتم:هر چه بادا باد. نهایتا می گویند.دختره دیوانه شده،خب بگویند. چادرم را مرتب کردم.یک دفعه بلند شدم و لبه وانت ایستادم.شروع کردم به صحبت و گفتم:مردم اینا جوانهای مظلوم خرمشهر هستند که به این روز افتادند.اینها به خاطر دفاع از ناموس و شرفشان،به خاطر دین و مملکتشان کشته شدند،سه روزه که به خاطر نبود آب و کفن،به خاطر بمباران هواپیماها نتونستیم اینا رو به خاک بسپاریم.سه روزه که بدن اینا مثل شهدای کربلا روی زمین زیر آفتاب مونده،همین طور که حرف میزدم اشکهایم می ریخت.چند بار بغض گلویم را فشرد و حلقم سوخت.ساکت شدم و دوباره ادامه دادم:توی خرمشهر مردم آب و برق ندارن.تو مضیقه اند.امنیت ندارد.حتی جرأت نمیکنن بروند لب شط آب بردارن.توی این شرایط مردم با چنگ و دندون از آب و خاکشون دفاع میکنن.