💫ادامه بخش شصتم💫
به زهرا گفتم:تو ماشین بگیر من میام دوباره برگشتم،پیرمرد کمی آرام شده بود،انگار دیگر برایش مسلم شده بود پسرشان از دستشان رفته ولی چیزی نمی گفت.پیرزن همچنان خودش را می زد.مویه میکرد و می گفت: همه امیدم رفت.همه زندگیم رفت.این را می گفت ولی باز با التماس از من می خواست پسرش را نگاه کنم و ببینم هنوز زنده است،
یا نه،این حالت ها بیشتر مرا داغان می کرد. با اینکه ظهر بود و آفتاب با تمام گرمی اش همه جا پخش شده بود،ولی همه چیز و همه جا را غبار آلود می دیدم.شاید دودی که از شرکت نفت بلند می شد،باعث شده بود همه جا را تار ببینم،چند بار تا سر جاده رفتم و برگشتم،پیرزن که متوجه دویدن های من شده بوده پرسید:چه کار می خوای بکنی؟
گفتم:می خوایم ماشین بیاریم پسرتون رو ببریم بیمارستان گفت:هرجا می بریدش من هم میام.پسرم رو تنها نبرید.من و باباش
باهاش می آییم گفتم:نمیشه گفت:چرا نمیشه؟پسرم زنده اس من میخوام باهاش بیام.حالم دگرگون شده بود،بهتر دیدم تکلیف شان را یکسره کنم،چشم هایشان که نمیدید به فاجعه ای اتفاق افتاده،بلاخره هم که باید
می فهمیدند،دل به دریا زدم و گفتم:مادر من
دکتر نیستم ولی ظاهرا پسرتون تموم کرده، پسرتون شهید شده،این را که گفتم،هر دویشان با شدت بیشتری خودشان را زدند و شیون کردند.نایستادم.دوباره سر جاده دویدم.راننده ای را متقاعد کردیم که برای انتقال جنازه به کمک مان بیاید.راننده دنده عقب گرفت و تا جایی که می توانست ماشین را نزدیک خانه آورد بعد پیاده شد و با هم سراغ جنازه رفتیم.نمی دانستم چطور باید او
را با این وضع بر می داشتیم.با هر حرکتی اعضایش از هم می پاشید.پرسیدم پتو ندارین،بذاریم زیر سرش؟این طوری نمیشه
بلندش کنیم.پیرزن به شوهرش گفت:من نمیتونم پاشم،تو برو بیار.پیرمرد گفت:تو اتاق هست خودتون برید بردارید.زهرا رفت و پتو آورد،آن را پهن کردیم و با کمک راننده آهسته زیر جسد کشیدیم و بعد با همان پتو داخل ماشین گذاشتیم.پدر و مادر پسر که کورمال کورمال دنبال مان آمده بودند به ماشین
دست می کشیدند.دنبال در ماشین میگشتند تا سوار شوند.راننده به من گفت:اینا رو برای چی می خواین بیارین اون ور آب.همه رو دارند از اونجا می آورند این ور اینها بیایند اون طرف، آواره بشن که چی؟باز اینجا یکی میاد به دادشون برسه.اون طرف خطر زیادتره.
حق با راننده بود.اگر پیرزن و پیر مرد با ما می آمدند،نهایت باید آنها را به مسجد جامع می سپردم که آنجا هم شرایط خوبی نداشت.
اگر خانه خودشان می ماندند،احتمال زنده ماندن و رسیدگی شان بیشتر بود.با اینکه همه دلایل می گفت که ماندن آنها بهتر است،ولی دلم نمی آمد رهایشان کنم.راننده به فارسی می گفت: شما بمونین چرا می خواین بیاین؟به عربی گفتم:مادر شما بمونین همین جا ما پسرتون رو می بریم بیمارستان شما هم اگه تونستین بعدا بیاین.منظورم این بود که کسی آنها را به بیمارستان بیاورد و برگرداند.تا از سرنوشت پسرشان مطلع شوند
آنها گریه و زاری می کردند که ما می خواهیم بیاییم.پسرمان را کجا میبرید.ما هم می خواهیم همراهش باشیم.بگذارید ما هم کشته شویم.جان ما که عزیزتر از جان پسر مان نیست.دیگر ماندن ما فایده ای ندارد. امیدمان از دست رفته.ما برای چی بمانیم.
به زهرا اشاره کردم،هر دو سوار شدیم.ماشین که راه افتاده پیرزن و پیرمرد که به ماشین چسبیده بودند،به زمین افتادند.راننده به حرکتش ادامه داد.پیرزن چهار دست و پا راه افتاد.بعد بلند شد،می خواست خودش را به ما برساند ولی دوباره زمین خورد.انگار این بار دیگر توان بلند شدن نداشت.خودش را روی
زمین می کشید،منظره رقت باری بود.از خودم بدم می آمد،دیگر نمی دانستم چه کسی را لعنت کنم.
تا به بالای پل برسیم چشم از آنها بر نداشتم. می دیدم چطور گریه و زاری می کنند.پیرزن سینه می زد،به عربی چیزهایی می گفت و تند و تند می آمد.ولی وقتی پیرمرد که دست هایش را در هوا تکان می داد و پشت سرش می آمد،روی زمین افتاد،ایستاد.او را بلند کرد و دیگر من چیزی ندیدم.چند لحظه بعد جلوی بیمارستان مصدق بودیم.راننده پیاده شد و چند نفر را صدا زد.پتو را پایین کشیدند.من هم سر آن را گرفتم و پایین آمدم.پرستاری که جلوی در اورژانس جسدها را کنترل می کرد، گفت:همان موقع اصابت به شهادت رسیده.
به پرستار گفتم:اسمش عبدالرسوله.از اون ور پل آوردیمش، خونه شون تو محرزی یه پدر و مادرش نابینا بودن،پرستار تمام اطلاعات را با ماژیک روی لباس شهید نوشت بعد او را به سردخانه بردیم و آن را کف سردخانه که دیگر حالت انبار پیدا کرده بود،خواباندیم.خیلی ناراحت بودم.به زحمت قدم بر می داشتم. انگار صدها کیلو بار روی شانه هایم سنگینی می کرد.چهره عبدالرسول که شبیه پدرش بود با آن دو جوان موتورسوار جلوی چشمانم می آمد.موهای لخت مجروحی که ترکش توی گلویش خورده بود،توی پیشانی اش پخش شده بود.
#قصه_شب
#بخش_شصت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش_شصت💫
فصل بیست و هشتم
چرا کاهش استرس تنها راه حل نیست
به طور کلی کاهش استرس در جایی که امکانش وجود داشته باشد،ایده ی خوبی است؛اما این کار در زندگی شما اغلب به منزله راه حل مدیریت استرس ارائه میشود و از نظر من این به هیچ وجه درست نیست. دلیل اول این است که اصطلاحی مبهم است که هیچکس واقعا نمیداند با آن چه کند و دلیل دوم این که بسیاری از عوامل استرس زا رفع و رجوع شدنی نیستند.
در حالی که برخی از استرس ها در زندگی استرسی است که خود انتخاب میکنیم (استرسی ناشی از مسابقه ورزشی یا آماده شدن برای رویدادی بزرگ مثل عروسی)اما اغلب شدید ترین استرس هایی که با آن مواجه میشویم انتخابی نیستند.یکی از موقعیت های پر فشار احتمالا زمان ورود بوکسور به رینگ باشد،اما ورود شما به بیمارستان برای اطلاع از نتایج نمونه برداری هم احتمالا استرسی کمتر از آن ندارد.یا مثلا استرسی که حین محاسبات مالی وقتی متوجه میشوید ممکن است خانه خود را از دست بدهید به شما وارد میشود.این ها لحظاتی هستند که واکنش های استرسی عظیمی به همراه دارند و به ابزارهایی آنی نیاز است تا به ما کمک کنند به سالم ترین و کارآمدترین راه ممکن واکنش نشان دهیم.
ما انسان ها با استرس رابطه ی عشق و نفرت داریم.ما عاشق هیجان فیلم ترسناک یا سرعت قطار هوایی هستیم و به خواست خود این نوع افزایش ناگهانی را در پاسخ استرس خود انتخاب میکنیم و با هیجان زیاد برای آن برنامه ریزی میکنیم.ممکن است احساس کنیم از کنترل خارج شده ایم،اما میدانیم چند لحظه بیشتر طول نمیکشد. احساس ترس میکنیم و در عین حال مطمئنیم که جان سالم به در میبریم.ما هر زمان اراده کنیم قدرت کافی برای متوقف کردن این تجربه ها داریم.اگر استرس خیلی کم باشد ،زندگی خسته کننده میشود و اگر به اندازه کافی باشد زندگی جذاب ،سرگرم کننده و چالش برانگیز میشود؛اما اگر خیلی زیاد شود ،ممکن است همه مزایایش را از دست بدهد.ما به تعادل مناسبی میان پیش بینی پذیری و ماجراجویی نیاز داریم.
همانطور که همه احساسات بد نیستند،همه استرس ها هم بد نیستند.استرس ناشی از نقص یا ضعف مغز یا بدن ما نیست،بلکه یکسری سیگنال است که میتوانیم از آن ها برای کمک به درک آنچه نیاز داریم استفاده کنیم.استرس در کوتاه مدت تاثیرات مثبتی دارد.ترشح آدرنالین در پاسخ استرس،به مبارزه با عفونت های باکتریایی و ویروسی در بدن کمک میکند،ضربان قلب و عملکرد شناختی را افزایش میدهد و مردمک ها را گشاد میکند.همه این ها به شما کمک میکند تا تمرکزتان را جمع و محیط را ارزیابی کنید تا آنچه لازم است انجام دهید.
ما براساس دیدگاه رایجی که به ما القا شده تصور میکنیم که استرس سازوکار بقای منسوخ شده است که دیگر نیازی به وجودش نیست.این بدان معناست که وقتی تاثیرات آن را ،مثل عرق کردن کف دست یا تپش قلب احساس میکنیم،فکر میکنیم که در مقابله با آن ناتوانیم یا بدنمان درست عمل نمیکند.یا آن ها نقص در سیستم یا نشانه اختلال در نظر گرفته میشوند که باید متوقف شان کرد؛اما داستان اینطور سیاه و سفید نیست.استرس همیشه مضر نیست و هدف اصلی ما همیشه حذف آن نیست.
علم در مورد خطرات استرس به ما آموزش داده است،اما داستان کامل تری در مورد عملکرد آن ،چگونگی استفاده از آن به نفع خود و بهترین روش آماده کردن ذهن و بدن برای جلوگیری از خطرناک شدن استرس را نیز در اختیارمان گذاشته است.بنابراین هنگامی که در شروع سخنرانی در محل کار یا مدرسه علائم استرس را احساس میکنید ،بدنتان به شما کمک میکند بهترین عملکرد را داشته باشید.در چنین شرایطی ما تمدد و آرامش کامل نمیخواهیم.ما میخواهیم هوشیار و خوش فکر باشیم تا بتوانیم به هر هدفی که روی آن کار میکنیم برسیم .آنچه نمیخواهیم این است که استرس آنقدر زیاد باشد که در عملکرد ما تاثیر منفی بگذارد یا باعث پا پس کشیدن و اجتناب ما شود.یادگیری نحوه کاهش استرس ،زمانی که به آن نیاز نداریم و افزایش آن هنگام نیاز،اساس مدیریت استرس سالم است.
ما نمیتوانیم استرس را از زندگی معنا دار جدا کنیم.ارزش های شخصی منحصر به فرد شما هرچه که باشد،هرچیزی که برای رسیدن به آن تلاش میکنید،به واکنش استرسی شما نیاز دارد تا به مقصود برسید.واکنش استرس ابزار مهمی است که به ما توانایی میدهد به اهداف خود برسیم.اغلب،مسائلی که برای ما مهم اند توانایی ایجاد بیشترین استرس را دارند.اگر مهم است،ارزش تلاش دارد؛بنابراین تجربه استرس فقط نشانه معضل یا علامت هشدار دهنده ی مشکلات سلامتی نیست. بلکه میتواند منعکس کننده زندگی ای باشد که در آن بر اساس اولویت هایی زندگی میکنیم و در واقع زندگی با هدف و با معنایی داریم.اگر یاد بگیریم چگونه از استرس به نفع خود استفاده کنیم و در مواقع نیاز از شدت آن کم کنیم،میتواند با ارزش ترین ابزار ما باشد.
#قصه_شب
#بخش_شصت
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫بخش شصت💫
خلاصه فصل
*استرس نه فقط همیشه دشمن نیست،بلکه با ارزش ترین ابزار است.
*یادگیری تجدید قوا پس از یک دوره استرس، واقع گرایانه تر از تلاش برای حذف آن است.
*استرس به شما کمک میکند کارهای مهمی انجام دهید،اما بدن ما تاب استرس دائمی را ندارد.
*ما برای داشتن زندگی سرگرم کننده و چالش برانگیز به استرس نیاز داریم،اما بیش از حد شدن استرس مزایای آن را از بین میبرد.
#قصه_شب
#بخش_شصت
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم