💫بخش شصت و سه💫
لیال را در غسالخانه دیدم،گفت:باز عصر علی را با دوستش حسین طایی نژاد دیده است بیرون آمدم میخواستم سر خاک بابا بروم می خواستم به تو بگویم که علی آمده است حین رفتن سر مزار بابا سر برانکاردی را با زینب گرفتم و راه افتادیم.جنازه سبک بود شاید هم مردهایی که جلوی برانکارد راگرفته بودند، پر توان بودند.شهید یک پسر نوجوان بود.او را در قبر خالی که پایین پای بابا بود،دفن کردند. چشم زینب که به صورت پسر افتاد حالش دگرگون شد.به نظرم حال زینب روز به روز بدتر می شد.این چند وقت غیر دلتنگی که برای دخترش مریم داشت،دیدن این همه مصیبت طاقتش را کم کرده بود.بلندش کردم پرسید:داری میری سر خاک بابا؟منتظر جوابم نماند.دستم را گرفت و گفت:بیا بریم.نرسیده به مزار بابا،زینب به او سلام داد و گفت:سلام آقای سید.خوش به سعادتت رفتی و ما رو با این همه سختی گذاشتی؟اشک هایش می ریخت و ادامه داد:خوب خودت رو راحت کردی سید.با حرف های زینب بغض سنگینی راه گلویم را بست.به قبر رسیدیم.خم شدم و خاک بابا را بوسیدم و اشک هایم سرازیرشد.
نمی توانستم جلوی زینب با بابا حرف بزنم. توی دلم به او سلام کردم،دیشب همین طور می گفت:سید جان شفاعت ما رو هم بکن. سید جان دست ما رو هم بگیر.مردهایی که با هم جنازه پسربچه را آورده بودیم سر خاک بابا نشستند قاتحه ای دادند و رفتند،زینب هم فاتحه خواند،دستم را گرفت و بلندم کرد. به سمت غسالخانه راه افتادیم نرسیده به آنجا،جیپ روباز ارتشی وارد جنت آباد شد و از کنار ما گذشت.کمی جلوتر نگه داشت.چند درجه دار ارتشی از آن پیاده شدند.یکی از
آنها را می شناختم،موقع دفن بابا در جنت آباد بود و به من و دا تسلیت گفت.چند باری هم او را در حال تردد در خیابان یا توی مسجد جامع موقع گرفتن مهمات دیده بودم. هر کجا مرا می دید خیلی با احترام و مؤدب سلام می کرد.من هم همیشه خجالت زده میشدم،آرزو می کردم کسی مرا نشناسد. آنقدر بعد شهادت بابا احترام میگذاشتند و از ما تعریف می کردند که شرمنده می شدم. این بار هم سلام کرد.من هم به آن ها سلام و خسته نباشید گفتم.آنها وسیله هایی از جیپ پایین آوردند.یک پایه،یک لوله،یک جعبه ابزار و لوله را روی پایه نصب کردند،یک نفر که توی جیب پشت بی سیم نشسته بود و گوشی دستش بوده شماره هایی را که می شنید بلند میگفت.ارتشی دیگر پیچ روی لوله را تنظیم میکرد.با کنجکاوی کارهایشان را دنبال می کردم.از همان درجه داری که کم و بیش او را می شناختم،پرسیدم:این چیه؟ خمپاره که میگن همینه؟ستوان که مردی حدود سی و شش،هفت ساله بود کار بقیه را نظارت می کرد،گفت:نه این قبضه خمپاره است،اندازه گلوله خمپاره اینه،گلوله ایی از جعبه مهمات بیرون آورد و نشانم داد.
بابا درباره نشانه های سرشانه درجه دارها و انواع اسلحه،زمانی که علی اولین بار اسلحه اش را به خانه آورده بود،برای ماتوضیح داده بود.به گلوله دست کشیدم و پرسیدم:با این میخواهید چی کار کنید؟گفت:خبر رسیده عراقی ها از سمت پلیس راه به پشت پادگان
نفوذ کردند.ما می خواهیم با گرایی که دیده بان می دهد اون منطقه رو بکوبیم،بلکه جلوی پیشروی شان رو بگیریم.بعد گفت:
می خواهم افتخار شلیک اولین گلوله را به شما بدهم.با تعجب گفتم:من ؟چرا من؟ گفت:چون تو عزیزترین کسی رو که داشتی، در راه خدا و این آب و خاک دادی،باز هم خجالت کشیدم.یک لحظه خیلی دلم برای بابا تنگ شد.به مزارش نگاه کردم احساس کردم او هم به من نگاه می کند و هر جایی میروم، حواسش به من هست.بیست دقیقه ایی با قبضه کار کردند تا بلاخره به گرای مورد نظرشان رسیدند،زینب که حالش خوب نبود، دیگر نایستاد و رفت.دو،سه نفر از مردها آمدند تماشا،ستوان به خدمه قبضه که گلوله ای برداشته بود،گفت:این گلوله رو بده به این خواهر.خدمه گلوله را دستم داد و گفت:گلوله رو اریب بگیر و بنداز تو قبضه ولی تا اعلام نکردیم،نینداز.
گلوله به نظرم سنگین آمد،توی این چند روز فقط شنیده بودم خمپاره می زنند.ولی ما فقط صدایش را می شنیدیم و یا تکه های ترکش را می دیدیم.با خودم گفتم این به ذره چه خرابی هایی روکه به بار نمیاره.چه جوون هایی رو که از ما نمیگیره.این فکرها از سرم گذشت و یادم رفت به ارتشیها بگویم من در
حال انداختن گلوله داخل قبضه هستم. نزدیک قبضه شده و همانطور که توی لوله را نگاه میکردم،خمپاره را نزدیک لوله آوردم.
یک دفعه ارتشی که سر جعبه ابزار نشسته بود،سرش را بالا آورد،مرا در آن حال دید و فریاد کشید چی کار میکنی احمق؟جا خوردم. مگر من چه کار کردم که این حرف را زد. احساس خیلی بدی بهم دست داد دوباره غرید:این چه کاری بود؟با مظلومیت گفتم: مگه من چی کار کردم؟گفت:هیچی میخواهی گلوله رو بفرستی اون طرف یا سرت روبفرستی برا عراقی ها؟این طور که سرت رو گرفته بودی جلو قبضه،به محض شلیک سرت می پرید.حسابی خجالت کشیدم.ستوان و یکی، دوتای دیگر که سرشان گرم بی سیم بود...
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_سه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصت و سه💫
هراسان نگاه می کردند ببینند بین ما چه می گذرد.گلوله را به طرف خدمه گرفتم و گفتم: بفرمایید بگیرید.ستوان گفت:نه خواهر من طبیعیه.شما تجربه نداشتید.تقصیر ماست. ما باید بیشتر اطلاع میدادیم.حالا شلیک کنید.ان شاالله انتقام پدرت و شهدا را از بعثی ها می گیریم،خدمه قبضه هم که برخورد ستوان را دید،گفت:من رو بخشید.یه دفعه سرم را بالا آوردم،دیدم الانه که سرت از تنت جدا بشه.با این حرف ها کمی آرام شدم.آخر خیلی از دست خودم عصبانی بودم.خدمه دوباره برایم توضیح داد،گلوله را که داخل قبضه می اندازم سرم را نزدیک نبرم،فقط دستانم را به طرف لوله دراز کنم.بعد با صدای بلند گفت:برای سلامتی امام و شادی روح شهدا صلوات...
ارتشیها و چند تا مردی که ایستاده بودند،بلند صلوات فرستادند.طبق توضیحی که شنیده بودم،شلیک کردم.دوباره همه الله اکبر گفتند. صدای شلیک به قدری زیاد بود که گوشهایم کیپ شد.با این حال از پرتاب خمپاره احساس عجیبی داشتم.تجربه تازه ای برایم بود.دلم می خواست بدانم گلوله به کجا اصابت می کند.مسیری که گلوله می رفت را در آسمان دنبال کردم،شنیدم که ستوان می گوید:می خواهید دوباره شلیک کنید؟با اینکه دلم می خواست ولی چون حس کردم دیگر آنجاکاری
ندارم،ترجیح دادم تشکر کنم و بگویم:نه.
خداحافظی کردم و به طرف زینب آمدم.از دور می دیدم بعد از چند شلیکی که از آن نقطه انجام دادند،قبضه را جابه جا کردند و کمی آن طرف تر بردند.هنوز نماز عصرم را نخوانده بودم.رفتم توی اتاق و مشغول نماز خواندن شدم.آخرهای نماز صدای همهمه چند نفر را از بیرون اتاق شنیدم.سلام نماز را دادم.رفتم ببینم چه خبر شده است.سه تا مرد به همراه دو زن جلوی دفتر ایستاده بودند و با زینب و بقیه حرف می زدند.تا چشم زینب به من افتاد،مرا به آنها نشان داد و گفت:ایناها خودش اومد،برید از خودش بپرسید.
آنها به طرف من برگشتند.معلوم بود خیلی گریه کرده اند.چهره هایشان از شدت گریه سرخ شده بود.گفتم:چی شده؟دوره ام کردند و هرکدام چیزی گفتند.بلاخره مردی که بزرگتر از مردهای دیگر بوده گفت:میگن برادرمون شهید شده جنازه اش رو بردن بیمارستان، رفتیم اونجا تحویل مون نمیدن،میگن؛هر کی آورده همون باید بیاد تحویلش بگیره.کلی این در اون در زدیم.رفتیم مسجد جامع گفتن بچه های جنت آباد شهدا و مجروح ها رو جابه جا میکنن.همکارتون هم میگن شما میبری و میاری.گفتم: آره.ولی چطور شده بیمارستان تحویل نداده؟توی بیمارستان موقع تحویل گرفتن جنازه مشخصات را در دفتری ثبت می کردند و هرکسی با دادن مشخصات شهیدش جنازه را تحویل میگرفت.حالا برایم عجیب بود که چرا به اینها اینطور گفته اند.من که مکث کردم زنی که از همه بزرگ تر به نظر میرسید با صدای کلفت و لهجه عربی گفت:بیا بریم ثواب داره.پسرم گم شده.میگن کشته شده، بیا ببین بچه ام اونجاست؟بعد زد زیر گریه و با عبا صورتش را پوشاند،گفتم:آخه چرا تحویل ندادند،مگه مشخصاتش رو ندادید؟
مرد گفت:چرا مشخصات دادیم.میگن یه همچین کسی هست ولی نمیدونم چرا به ما تحویل نمیدن.بیا بریم خدا خیرت بده.
گفتم:حالا مشخصاتش چیه؟گفت: یه پسر شانزده ساله،قد بلند و لاغره
چون دائم در حال رفت و آمد بودم درست یادم نمی آمد.دقیقترپرسپدم.با مشخصاتی که دادند یادم افتاد که همچین کسی را به
بیمارستان مصدق برده ایم.به زینب گفتم: من با اینا میرم زینب گفت:برمیگردی اینجا؟
گفتم:تا خدا چی بخواد گفت:اگه میتونی یه سر برو مغازه این عکسه،ببین چرا نیومده؟ گفتم چشم.شما هم حواستون به لیال باشه
گفت:برو خیالت راحت.زن که دید حاضر شدم با آنها بروم به عربی قربان صدقه ام رفت.
ماشین شان جلوی جنت آباد پارک بود،آریای سفید رنگ.من به همراه زنها عقب و مردها جلو نشستند.توی راه زن آرام مویه میکرد و به عربی چیزهایی زمزمه می کرد.زن دیگری که لاغرتر و کوتاه تر از آن یکی بود و به نظر می رسید همسر یکی ازمردها باشد همراه مویه های او آرام آرام اشک می ریخت.از چیزهایی که مادر پسر گمشده می خواند حس کردم امیدوار است خبری که برایشان آورده اند درست نباشد و توی سردخانه چنین کسی را پیدا نکنیم.توی بیمارستان مصدق اول رفتم سراغ پرستارها،به یکیشان گفتم:این ها شهیدشان را می خواهند چرا تحویلشان نداده اید،گفتید هر کسی تحویل داده خودش بیاد بگیره؟گفت:نمی دونم برو با مسئول سرد خونه صحبت کن،رفتم سردخانه.مسئولش نبود کلی توی اورژانس و بخش ها را گشتیم. دیگر ناامید شده بودم.اسمش را از پرستارها پرسیده بودم به هر کسی رسیدیم سراغش را گرفتیم.آخر سر یک نفر گفت: رفته بیرون. توی حیاط ایستادیم تا آمد.مرد عینکی بالای چهل سال،قد بلند و سبزه رو که روپوش سفید و چکمه پوشیده بود.آنقدر آنجا رفته بودم که هر دو همدیگر را خوب میشناختیم. تا او را دیدم،جلو رفتم و گفتم:شما کجایید خیلی دنبالتون گشتیم.
گفت:خیر باشه چی کار دارید؟دوباره شهید آوردین؟
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_سه
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش شصت و سه💫
فصل سی ام
از استرس به نفع خود بهره ببرید.
در بخش قبلی درباره ترس،در مورد استفاده از تکنیک های تنفس برای آرام کردن سریع بدن و ذهن صحبت کردم.این تکنیک ها به همان اندازه برای استرس نیز مفیدند.تنفس شما مستقیم در ضربان قلب و سطح استرس یا آرامش شما تاثیر میگذارد.هنگام دم، دیافراگم به سمت پایین حرکت و فضای بیشتری در قفسه سینه باز میکند ؛در نتیجه قلب بیشتر منبسط میشود. سرعت جریان خون کاهش می یابد.هنگامی که مغز اطلاعات مربوط به این موضوع را دریافت میکند،وظیفه آن ارسال سیگنالی برای افزایش سرعت ضربان قلب است.
در مقابل هنگامی که نفس را بیرون میدهید، دیافراگم به سمت بالا حرکت میکند و فضای کمتری برای قلب باقی میگذارد؛بنابراین گردش خون سریع تر میشود و مغز شما سیگنال هایی را برای کاهش سرعت قلب ارسال میکند.
*وقتی بازدم طولانی تر و قوی تر از دم باشد،ضربان قلب کاهش می یابد و بدن آرام میشود.
*وقتی دم طولانی تر از بازدم باشد،هوشیارتر و فعال تر میشویم.
بنابراین یکی از سریع ترین راه ها برای آرام کردن واکنش استرس این است که بازدم خود را طولانی تر و قوی تر از دم کنید.
هدف این نیست که زمانی که احساس استرس شدید میکنید از اوج آشفتگی و نگرانی به حالت آرامش و مراقبه برسید؛زیرا وقتی شرایط ایجاب میکند،باید هوشیار باشید هنگام استفاده از تکنیک های تنفسی مانند این ،برای شفاف تر فکر کردن و حل مساله از توانایی ذهن بیشتر بهره می برید.به همین دلیل ،نباید برای حذف همه استرس و رسیدن به اوج آرامش تلاش کرد،غرض رسیدن به بهترین حالت برای بهره مندی از مزایای واکنش استرس(مثلا هوشیاری) و کاهش شدت استرس و نتایج منفی آن است(مانند نگرانی و دستپاچگی)
با این حال اگر قصد دارید زمانی را برای تمرین آرامش در نظر بگیرید یا به تمرین تنفس علاقه دارید ،برای رسیدن به وضعیت جسمی مناسب و آرامش عمیق در دوره های طولانی تری از این روش استفاده کنید. هنگامی که وقت بیشتری دارید و هیچ مزاحمت یا ضرورتی برای انجام کاری ندارید ، میتوانید از روش بازدم طولانی یا سایر روش های آرامش بخش استفاده کنید،اما وقتی در بزنگاه فعالیت خاصی قرار دارید،تکنیک تنفس برای کمک به شما به منظور عملکرد بهتر در زمان مد نظر انتخاب خوبی است.
کمک گرفتن از دیگران
مطمئنم که اکثر والدین میتوانند با تجربه دراز کشیدن در رختخواب و مرور کردن این که در صورت آتش سوزی خانه چه خواهند کرد،با آن همذات پنداری کنند.شما هر احتمالی مبنی بر اینکه چگونه میتوانید در سریعترین زمان هریک از فرزندانتان را بردارید و بگریزید از ذهن میگذرانید.چگونه این نیاز به محافظت از دیگری با حالت ستیز یا گریز جور در می آید؟ ستیز یا گریز همه ماجرا نیست .ارتباط با دیگران و محافظت از آن ها مانند ستیز و گریز بخشی از غریزه بقای ماست.برخی موقعیت های استرس زا ممکن است به رفتارهای خودخواهانه منجر شود،اما بعضی دیگر باعث میشوند از دیگران بیشتر مراقبت کنیم.تحقیقات هم نشان میدهد که در مواقع استرس،تمرکز بر مراقبت از دیگران فعل و انفعالات مغز را به گونه ای تغییر میدهد که احساس امید و شجاعت در ما برانگیخته میشود.احساس مسولیت در قبال دیگران ،به محافظت از ما در برابر آثار مضر استرس مزمن و طولانی مدت و تروما کمک میکند و انعطاف پذیری و تاب آوری ما را افزایش میدهد.این واکنش استرس مراقبت و دوستی برای محافظت از فرزندان تکامل یافته است،اما واکنشی عمومی برای کمک به افرادی غیر از فرزندانمان را در پی دارد؛یعنی ما مشابه همان احساس شجاعت را در هر شرایطی که با آن رو به رو میشویم به کار میبندیم.ارتباط با دیگران به ما کمک میکند از استرس نجات یابیم.انزوای اجتماعی به خودی خود ذهن و بدن را تحت فشار شدید قرار میدهد.ارتباط و تعامل حضوری و تنگاتنگ با کسانی که دوستشان داریم تاثیرات استرس کوتاه مدت و بلند مدت را کاهش میدهد.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_سه
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم