💫بخش شصت و چهار💫
گفتم:نه،اومدم دنبال شهید این خانواده مثل اینکه بهشون گفتین؛هر کس تحویل داده خودش بیاد بگیره،این قانون جدیده؟گفت:نه قانون نیست،منتهی بهمون سپردن تا مطمئن نشدیم شهید مال چه خانواده ایه تحویل ندیم.چون یه عده به اسم کس و کار شهید اومدن جنازه تحویل گرفتن،در واقع دزدیدن بردن.بعد معلوم شده عضو سازمان مجاهدین اند که شهدا را به اسم گروه خودشون توی شهرها تشییع میکنن تا تبلیغی براشون باشه
بعد پرسید:تو از اینا مطمئنی؟گفتم:مگه اینا بیکارن بیمارستان و جنت آباد رو زیر پابذارن.
تازه آدرس و مشخصائی که از جنازه میدن، درسته.با مسئول سرد خانه راه افتادیم.جلوی در زنها ایستادند و مردها با ما وارد سردخانه شدند،روی زمین پر از جنازه کشته ها بود.
روی برانکارد،روی زمین،با ملحفه ،بدون ملحفه یا داخل پتو،راه به راه زن و مرد خوابانده بودند.از همانجا شروع کردم به گشتن،مسئول سردخانه هم مشخصات گرفت و از طرف دیگر جستجو را شروع کرد. آن دو مرد کناری ایستاده بودند،با بهت به جنازه ها نگاه می کردند و تأسف می خوردند مهتابی های داخل سردخانه روشن بود.گویا بیمارستان با موتور برق به کارش ادامه می داد زیر آن نور خم میشدم و ملحفه ها را از روی صورت کشته ها کنار می زدم.جراحت ها و زخم های مختلفی که بدن شهدا را دریده بود،به شدت آزارم می داد.چشم های باز،
چشم های بیرون آمده،نگاههای آرام،هر کدام حرف می زدند.باخودم می گفتم:من این ها را میارم اینجا،امروز و فردا معلوم نیست خودم رو با چه وضعیتی میارن.جنازه ام سالمه؟
چهره ام قابل شناسایی هست؟یا اینکه سرم جدا شده.آخر شنیده بودم یک نفر در حال دویدن ترکش سرش را جدا کرده ولی بدنش تا چند متر جلوتر همچنان می دویده.هر شهیدی را که رد می کردم و ملحفه را دوباره رویش میکشیدم،میدیدم مردها نفس راحتی می کشند.دعا دعا می کردند و می گفتند: کاش اینجا نبینمش.کاش اینجا پیدایش نکنیم.این ها را می شنیدم و دلم بدتر می گرفت.وقتی توی کشته های روی زمین پیدایش نکردیم رفتیم سراغ کشوها،توی اولین کشو مرد چاق هیکل داری را گذاشته بودند.کشوی دوم را کشیدم،خودش بود، پسری لاغر و گندم گون با موهایی که رنگش به قرمز می زد،کمی از موهای فر و پرپشتش روی پیشانی اش ریخته بود.پیراهن سفید و
شلوار لی که به تن داشت خونی نبودند و پیکر سالم به نظر میرسید.گفتم:بیایید جلو، ببینید همینه؟نرسیده به یخچال یکی شان
محکم روی دستش کوبید و گفت: آخ بویه. فهمیدم حدسم درست بوده.شهیدشان همین است.مرد مسن تر جلو آمد و سرش را روی پاهای جنازه گذاشت و با صدای بلندگریه کرد،آن یکی،بر سرزنان بیرون دوید.چند لحظه از رفتش نگذشته بود که مادر پسر را در آستانه در دیدم.نگاه سریع و بهت زده ای به جنازه ها انداخت و یکدفعه صدای جیغش در سردخانه پیچید و به طرف کشو دوید، توی سر و صورتش می زد.جیغ می کشید و جلو می آمد میگفت:مادر پسرم مادر، نزدیک کشو مرد را که حالا صورتش را روی جنازه گذاشته بود و او را می بوسید، کنار زد و داد کشید: پسرم خوابیده.چرا گذاشتنش توی یخچال؟
بعد خودش را روی جنازه انداخت.همان طور که اشک میریخت،میگفت:قربون قد بلندت بروم مادر،پسرم باعث عزت ما بودی.کاش من میمردم و تو رو اینجا نمیدیدم.از کجا بیارم همچین پسری رو،چه کار کنم بعد تو، مادر چه کار کنم،کشو را تکان میداد انگار می خواست آن را از جا دربیاورد.حال خیلی بدی داشت توی سرد خانه بین جنازه ها میدوید. نگاهی به آنها می انداخت.دوباره بالای سر پسرش برمی گشت و خودش را می زد.بین حرف هایش هم صدام را لعنت میکرد و می گفت:لعنت به تو صدام،تو عرب ها را دوست داری؟؟وقتی دیدم زن خودش را می زند و صورتش را می کند،سراغش رفتم،جلویش را بگیرم.هر چند چندان نمی توانستم کنترلش کنم.میگفت و شیون می کرد.مردها هم با روضه خوانی او گریه میکردن زن جوان هم که گویا طاقت دیدن شهیدشان را نداشت یا از دیدن این همه جنازه می ترسید،جلوی در ایستاده بود و اشک میریخت.زیر بازوی مادر شهید را گرفتم،دستی به سرش کشیدم و گفتم:خودت رو نزن.گناه داره.خوب نیست. روح شهیدت اینطوری عذاب میکشه خدا به روزی امانت میده، یه روزی هم میگیره.خدا رو شکر کن که با شهادت رفته.تو تصادف و حادثه ای نمرده،خدا صبرت بده.آرام باش
با همان حالتش که بی تابی می کرد،گفت:تو که نمی دونی چه آتشی توی دل منه نمیدونی تو دل من چی میگذره...گفتم میدونم تو دلت چی میگذره.منم دلم آتش گرفته است
صدای گریه اش آرام تر شد.توی صورتم نگاه کرد و پرسید:چه کسی از تو شهید شده؟با بغض گفتم:پدرم.گفت: خدا به تو هم صبر بده.خدا صدام رو بکشه که داره همه جوونای ما رو میکشه بعد با صدای آرام شروع کرد به مویه کردن و خواندن،دلم از خواندنش آتش می گرفت.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصت و چهار💫
انگار فرصتی پیدا کرده بودم تا کسی برایم روضه خوانی کند.اجازه دادم اشکهایم سرازیر شوند.این مویه آرام چندان دوام نداشت.زن دوباره بلند شد.توی حال خودش نبود.به هر طرف می دوید و می آمد و دست به صورت شهیدش می کشید.انگار آتش درونش بیشتر میشد،مردها نهیبش می زدند،آرام تر باشد ولی تأثیری نداشت.خیلی روحم در فشار بود. دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم، به مردها گفتم:اگر با من کاری ندارید،من بروم.
تشکر کردند.جلوی در از کنار زن جوان که رد شدم،گریان و مظلومانه گفت:زحمت دادیم. بهش سری تکان دادم و بیرون آمدم.قبل از رفتن به مسجد تصمیم گرفتم سری به مغازه عکاسی بزنم.گفته بود مغازه اش توی خیابان امام یا همان خیابان ساحلی،محدوده بازار ماهی فروش ها است.از خیابان چهل متری خودم را به خیابان ساحلی رساندم و جلوی
بازار ماهی فروشی ها ایستادم.چشم چرخاندم و مغازه ها را از نظر گذراندم.تابلوی مغازه به چشمم نخورد،در عوض بازارچه ماهی توجهم را جلب کرد.دلم برای اینجا تنگ شده بود.گاهی با دا برای خرید به اینجا می آمدیم،معمولا دا بعد از خریدش از بازار صفا سری هم به اینجا میزد.به یاد آن روزها پا توی بازارچه گذاشتم اینجا روی آب ساخته شده بود و پایه های آن در آب قرار داشت.بازارچه در واقع یک سالن بود که دو طرفش را سکو های سیمانی ،میزهای فلزی و چهار پایه های کوتاه و بلند پر کرده بودند.ماهی فروشها انواع و اقسام ماهی های سنگسر،زبیدی، حلوا،سرخوو زبان و ... را توی سینی ها و سبدهای حصیری می ریختند و روی این چهارپایه و میزها در معرض فروش می گذاشتند.مردم هم که از همه قومیت های ایرانی به خاطر کار در گمرک و بندر، در خرمشهر زندگی می کردن به این بازار می آمدند.ماهی ها را زیر و رو می کردند و می
خریدند.بعضی از فروشنده ها ماهی را به سفارش مشتری روی سکوها پاک و قطعه قطعه می کردند و به دستشان می دادند.
زنهای عرب هم که در گوشه و کنار بازارچه توی سینی ماهی می گذاشتند و وقتی از کنارشان رد میشدیم،با لهجه فارسی،عربی ما را دعوت به خرید می کردند،فضای خیلی قشنگی بود.اینجا را خیلی دوست داشتم. بازار پر بود از بوی زحم ماهی،پوست بعضی از ماهی ها زیر نور چراغ ها می درخشید. صورت بعضی ماهی ها مثل حلوا همیشه خندان و مهربان بود.دندان های تیز و بیرون زده بعضی دیگر آدم را می ترساند.ماهی ها آنقدر تازه بودند که آدم فکر می کرد،هنوز زنده اند و دهن هایشان را تکان می دهند، بیشتر ماهی ها را از اروند و بهمن شیر می آوردند.شب ها ماهیگیر ها توی آب تور می
انداختند و صبح صید تازه شان را دست مردم می دادند.مرغ های دریایی هم که دائم بالای بازارچه در حال پرواز و سر و صدا بودند،از این ماهی ها بی نصیب نبودند،پس مانده ماهی ها که پس از پاک شدن از راه دریچه های زیر پای فروشنده ها داخل شط می ریخت،سهم آنها بود.یادآوری این همه قشنگی خیلی برایم رنج آور بود.از آن همه قشنگی دیگر چیزی باقی نمانده بود.بازارچه سوت و کور شده بود. نه از ماهی ها خبری بود و نه از فروشنده ها. تنها مقداری ماهی روی سکویی مانده و کرم
گذاشته بود گلوله توپی هم نصیب اینجاشده، از سقف پایین آمده و دیوار را سوراخ کرده بود.آمدم بیرون و روی پلکان فلزی کنار آب نشستم.آرام که شدم،بلند شدم و راه افتادم.
.......
از اول صبح روز دهم،خبر رسید تانک های عراقی تا میدان راه آهن و فلکه کشتارگاه جلو آمده اند و درگیری سختی در جریان است.راه به راه برایمان مجروح می آوردند و ما سخت مشغول بودیم.کار می کردم و دلم شور میزد. دستم به باند،چسب و پانسمان بود و چشمم به در،از دیروز منتظر بودم علی بیاید.هر بار که شهر مورد اصابت قرار میگرفت،سوار ماشین می شدیم و به دنبال مجروح به سطح شهر می رفتیم و مجروحها و کشته ها را منتقل می کردیم.بعد که به مسجد می آمدم می پرسیدم:على ما نیامد؟حدود ساعت ده باز برایمان مجروح آوردند.سه، چهار نفر بودند که ترکش به سر بدنشان اصابت کرده و زخم هایشان عمیق بود.آقای نجار درخواست ماشین کرد و سریع این ها را منتقل کردند. من میخواستم همراه مجروحان تا بیمارستان بروم ولی آقای نجار نگذاشت،گفت:امروزخیلی شلوغه مجروح زیاد داریم.هیچ کدوم تون هیچ جا نروید.برای اعزام مجروحها هم شما
نرید.حرف نجار تمام نشده،آتش توپخانه عراق خیابان فخر رازی را کوبید و به طرف فلكه دروازه رفت.انگار به آنجا حساس شده
بود.هر دویست متر،یکجا خاک و دود بلند می شد و صدای انفجارهای مهیب و اصابت ترکش ها به گوش می رسید.چند لحظه قبل شاهد حرکت یک وانت نیرو از جلوی مسجدبه سمت خطوط بودم.وقتی یک نفر از بین جمع گفت:نکند وانت بچه ها را زده باشند،معطل نکردم.به سمت فلکه دویدم.پشت سر من
چند تا از دخترها آمدند.به فلکه که رسیدم، دیدم حدسمان درست بوده،خمپاره به وانت خورده و چرخ عقب بر اثر موج انفجار بیرون پریده بود...
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش شصت و چهار💫
اهداف
یکی از چیزهایی که خصوصا در کسب و کارهای مرتبط با رشد شخصی با آن مواجه میشویم دستیابی به حد کمال،تمایز با دیگران و خاص بودن است.یکی از اولین سوالاتی که هنگام ملاقات با افراد جدید میشنوید این است که ((شغلتان چیست؟)) سوال بدی نیست ،اما نشان دهنده ی تمرکز ما بر مشاغل است.اهداف زندگی اغلب از نقطه نظر رقابتی تعیین میشوند،هرکس در تلاش است با نمادهای موفقیت ثابت کند که جایگاه مناسبی دارد .ما را متقاعد کرده اند که شادی از پس خاص بودن به دست می آید . بسیاری از افراد به سبب تجربیات سخت ، فرسودگی شغلی و بحران های سلامت روانی به خلاف این مساله اعتقاد دارند.علم این باور غلط را زیر سوال برده و خلاف آن را نشان میدهد.کسانی که زندگی خود را بر اساس اهداف خود محور بنا میکنند،در برابر افسردگی ،اضطراب و تنهایی آسیب پذیرترند. در حالی که کسانی که مبنای هدف گذاری شان چیزی فراتر از خویشتن است،بیشتر احساس امیدواری ،قدردانی،الهام بخشی و هیجان دارند و رفاه و رضایت بیشتری از زندگی تجربه میکنند.البته همه ما اوقاتی را روی خود تمرکز کرده و زمانی را هم صرف تمرکز بر اهداف بزرگتر از خود میکنیم.ما توانایی مدیریت هر دو ذهنیت را به موازات هم داریم،که امری مهم به شمار میرود.کافی است به این موضوع فکر کنیم که انتخابها و تلاش های ما تاثیر به سزایی در استرس ما دارند.تمرکز بر اینکه چگونه اقداماتمان به دیگران کمک میکند،باعث میشود در موقعیت های سخت و پر مسولیتی که تلاش و توجه بیشتری میطلبند واکنش استرس کمتری نشان دهیم.
این نظریات در عمل چگونه معنا میشوند؟ وقتی در خلال رویدادهای استرس زا ،با تلاشی آگاهانه بر اساس ارزش هایمان،برای کمک به دیگران تلاش کنیم،تحمل استرس آسان تر میشود.در واقع به جای فرار واجتناب از استرس،برای ادامه و ثبات قدم در مسیر انگیزه قرار میگیریم و چون پای اثبات خود ارزشمندی در میان نیست،کمتر احساس خطر میکنیم.تلاش برای خلق تاثیر مثبت در زندگی دیگران،احساس خود ارزشمندی را بخشی از سرشت شما قرار میدهد.
امتحان کنید:
چگونه تمرکز خود محور را تغییر دهیم؟
اگر هنگام بروز استرس به فرار یا اجتناب از موقعیت تمایل دارید ،ارزش هایتان رابررسی کنید و سوالاتی از این دست از خودتان بپرسید:
این چالش یا هدف چه همخوانی با ارزش های من دارد؟
چگونه میتوانم در آن مشارکت کنم؟
کاری که انجام میدهم چه گره ای از مشکلات دیگران باز میکند؟
با بردباری در این مسیر چه چیزی را میخواهم اثبات کنم؟
تلاش هایم برای من چه معنایی دارد؟
جعبه ابزار:استفاده از مراقبه برای کاهش استرس
مراقبه سیستم اعتقادی یا مد عصر جدید نیست؛بلکه روشی است که به تصدیق علم ، تاثیر قدرتمندی در مغز و کیفیت زندگی ما دارد.دانشمندان مشغول کشف جزییات بیشتری از این فرایندند،اما این نکته واضح است که مراقبه ساختار و عملکرد مغز را به گونه ای تغییر میدهد که به ما در کاهش استرس و بهبود توانایی خود در تنظیم احساسات کمک کند.زمانی که استرس داریم اغلب مصادف با هنگامی بوده که وقت کمی برای استراحت داشته ایم.یوگانیدرا یکی از تکنیک های مراقبه است که باعث آرامش عمیق میشود،روشی ساده که اغلب با بهره گیری از صدای گوینده ای انجام میشود که آگاهی شما را در حین تمرینات هدایت میکند (مثلا تمرکز بر نفس و نواحی بدن).این مراقبه را در سال های اخیر پیوسته محققان بررسی کرده اند و مشخص شده است که استرس را کاهش میدهد،خواب را بهبود میبخشد و سبب افزایش سلامت عمومی بدن میشود. بیشتر مراقبه های هدایت شده از این دست سی دقیقه طول میکشند ،اما تحقیقات اخیر در مورد مراقبه های یازده دقیقه ای نشان میدهد که حتی نسخه های کوتاه یوگانیدرا نیز میتواند به کاهش استرس در کسانی که توانایی انجام مراقبه طولانی را ندارند کمک کند.
پس این بار که بخاطر حجم کارهایتان با کمبود وقت مواجه اید،استفاده از استراحت های کوتاه برای بهره بردن از یوگانیدرا گزینه بهتری از ده دقیقه چرخیدن در شبکه های اجتماعی خواهد بود.
مراقبه راه حل همه مشکلات نیست؛این روش هم درست مانند ورزش،ابزاری قدرتمند با قابلیت های خاص در جعبع ابزار است. مراقبه انواع مختلفی دارد ،اما در اینجا فقط به برخی از آنها ،که بررسی شده اند میپردازم:
*مراقبه ی ذهن آگاهی:این روش به شکل گسترده ای ترویج و به منزله بخشی از چندین رویکرد درمانی روان شناختی آموزش داده میشود که مهارت ذهنی هوشیار ماندن در لحظه ی حال و مشاهده احساسات بدون قضاوت و بدون گرفتار شدن در آن ها را به ما می آموزد.این مراقبه ابزاری عالی برای استفاده در لحظه ی حال است که به ما در مقابله با استرس و احساساتی که تجربه میکنیم کمک میکند ....
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_چهار
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصت و چهار💫
و به ما توانایی میدهد که ذهن خود را از افکار گذشته یا آینده دور کنیم و تجربیات را فارغ از قضاوت و معنایی که به آن ها نسبت میدهیم مشاهده کنیم.
*مراقبه هایی که از تصاویر یا مانترا ها (کلمه یا عبارتی که برای شما دارای معنی یا اهمیت هستند) یا اشیا برای تمرکز توجه استفاده میکنند.
*مراقبه های هدایت شده که به پرورش شفقت و مهربانی کمک میکنند.
*ذهن آگاهی به این معنا نیست که باید کل روز دور خود شمع بچینید و مراقبه کنید.آگاه بودن به معنای تمرین توجه به لحظه حال و مشاهده احساساتی است که می آیند و میروند،بدون آنکه گرفتار آن احساسات شوید یا با آنها مبارزه کنید؛یعنی فقط شاهد و مشتاق تجربه کردن باشید،بدون اینکه قضاوت یا عجله کنید که برای این تجربیات پی معنا بگردید .مراقبه تمرین منظم ذهن آگاهی است.همان طور که برای نهادینه شدن مهارتی مثل رانندگی به آموزش و ممارست پس از آن نیاز داریم،رسیدن به ذهن آگاهی نیز از طریق مراقبه منظم و مکرر امکان پذیر است.
با این اوصاف ،چه تا کنون مراقبه کرده اید و قصد دارید مهارت های ذکر شده را درفعالیت های روزانه خود بگنجانید و چه مراقبه را قبول ندارید اما مایلید ذهن آگاهی را امتحان کنید،در بخش بعدی چند کار را به شما توصیه میکنم که بتوانید از طریق آن به ذهن آگاهی برسید.
#قصه_شب
#بخش_شصت_و_چهار
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم