💫بخش هفتاد و پنجم💫
از در ساختمان رفتیم تو،سالن نسبتا بزرگی بود.همان ابتدا دو تا کلاس دست راست و چپ مان بود و بعد راهروی پهنی که درهای
کلاس ها به آن باز می شد.پلکانی هم روبه روی مان بود که بعد از شش،هفت پله و یک پاگرد به طبقه دوم می رفت.دیواره این پاگرد برای نورگیری تا سقف طبقه دوم شیشه بود. از همین دیواره شیشه ایی گلوله توپی وارد شده و به نبش دیوار کلاس دست راست اصابت کرده بود.زمین را کنده و سوراخ بزرگی توی دیوار ایجاد کرده بود.در این کلاس به طور کامل از جا درآمده بود ولی بین خاک و پاره آجرها گیر کرده بود.از اینجا گذشتیم و
داخل راهرو شدیم.کف راهرو پر بود از خاک، شیشه خرده،گلوله های عمل نکرده،خون و... ساختمان آنقدر تخریب شده بود که انگار کف سالن یک کامیون خاک خالی کرده اند.که به سطح زمین بالا آمده بود.آثار سیاهی و سوختگی روی دیوارها نشان میداد چه حادثه هولناکی رخ داده است.توی سالن جلوتر که رفتیم،بیشتر از آنچه از سر راهرو دیده بودم،
خون روی زمین ریخته بود.بعضی جاها خونها خشک شده بود و بعضی جاها هنوز حالت تازه اش را داشت و ماسیده بود.پایمان را که ناغافل میگذاشتیم،یکهو سر می خوردیم.کم کم داشت حالم بد میشد.بوی خاک،خون و باروت مشامم را پر کرده بود.حالت ضعف و سرگیجه داشتم.با این حال دلم می خواست آنجا را ببینم.جایی که علی را از من گرفته بود.لای خرت و پرت ها جلو می رفتم و به همه جا نگاه می کردم.تکه های گوشت و
پوست بچه ها به دیوار چسبیده بود.حتی تکه های مغز که بعد از دو شب حالت لزجی شان را از دست داده،خشک شده بودند.بدترین قسمت جایی بود که مقدار زیادی مهمات در آنجا منفجر شده بود.آن قسمت از دیوار تا سقف خونی و تکه های استخوان،مغز،مو و ترکش جای خالی برای آن نگذاشته بود.به
این قسمت اشاره کردم و از عبدالله پرسیدم: به نظرت اینجا چه جوری تخریب شده؟عبدالله گفت:این طور که معلومه توپ از حیاط توی کلاس اومده و از داخل کلاس به دیوار خورده بعد گفتم:بیایید بریم تو کلاس اولی ببینیم چه خبره؟سه تایی برگشتیم سر راهرو،لای در آن کلاس حدود بیست سانتی باز بود.با اینکه در از جا در آمده بود،باز نمی شد،انگار از پشت،کسی در را نگه داشته بود.من و حسین هر چه کردیم در را باز کنیم،نتوانستیم. عبدالله گفت:صبر کنید من درست میکنم.
از سوراخی که توپ ایجاد کرده بود به سختی داخل کلاس شد و گفت:پشت در کلی خاک و سیمان و آجر ریخته،نمیذاره در باز بشه،بعد از آن طرف،خاکها را کنار زد.ما هم از این طرف به در فشار می آوردیم،یکدفعه عبدالله با وحشت فریاد زد:یکی اینجاست،یکی اینجاست با حسین در را هل دادیم و به زحمت داخل شدیم.از زیر کته های خاک انگشتان یک نفر بیرون زده بود.به عبدالله گفتم:نترس،چیزی
نیست.نشستم و خاکها را کنار زدم.جنازه ای در کار نبود.فقط یک پای از ران قطع شده از زیر خاکها بیرون آمد.پا از آن قسمتی که قطع شده بود متلاشی و خونی بود.از قسمت مچ، پا را سه تایی گرفتیم و به سختی بیرون کشیدیم،خیلی سنگین بود.به نظر می آمد پای یک آدم نسبتا چاقی بوده،حال هر سه تایمان داشت به هم می خورد.من که از دو شب پیش چیزی نخورده بودم،دل و روده ام
داشت توی دهانم می آمد.گفتم:بیایید کمک کنید،اینو برداریم.عبدالله که رنگ و رویش پریده بود و مثل دیوانه ها شده بود،گفت:
من اصلا دست نمیزنم گفتم:عبدالله بیا کمک کن دیگه،خیلی سنگینه،با اکراه آمد و سه تایی پا را توی راهرو بردیم.من گفتم:باز هم
بگردیم.شاید چیزی پیدا کنیم.حسین گفت: آبجی تو رو خدا ول کن.بیا بریم.من که فکر می کردم این پای تقی محسنی فر باشد، گفتم:نه حسین،چه فرقی میکنه؟! دست و پای بریده هم جزء بدن شهیده،باید دفن بشه
دوباره شروع به گشتن کردیم.البته لای خرت و پرت های توی سالن،پتوها،لباس های فرم، پوتین ها و خاک و خلها را گشتم و این باریک دست پیدا کردیم.دستی که آنقدر از هم پاشیده بود که آدم فکر می کرد ساطوری شده،از خیر طبقه بالا گذشتیم.به پسرها گفتم:بالا نریم.ممکنه خمپاره عمل نکرده اونجا باشه.حسین دست بریده را برداشت و عبدالله هم پا را روی دوشش انداخت.آمدیم توی حیاط،اینجا را گشتیم و یک کیسه نایلون پیدا کردیم.به حسین گفتم:من پا رو تو این نایلون میپیچم.تو یه چیزی برای بستن دست جور کن،حسین داخل ساختمان مدرسه رفت و وقتی برگشت دیدم یک پای بریده از زانو با یک پیراهن سپاه با خودش آورده،پای بریده را زمین گذاشت و گفت:بیا این رو هم پیداکردم
دست بریده و این یکی پا را توی پیراهن سپاه گذاشتم.بعد آستین های پیراهن را به هم گره زدم.عبدالله گفت:آبجی این کارها چیه میکنی دل و روده آدم،اول صبحی بالا میاد.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش هفتاد و پنج💫
گفتم:اگه اینجا بمونن سگ و گربه ها بو میکشن می افتن به جون اینا گفت:حالا چرا می پیچیشون؟گفتم:خوب نیست تا جنت آباد چشم مردم به اینا بیفته.بسم الله بگید، بردارید بریم.حسین به نایلونی که پا را در آن بسته بودم،اشاره کرد و گفت:عبدالله تو اون رو بردار من بقچه رو برمی دارم.دیدم دارند دست دست می کنند،گفتم:بدید به من،منم کمک میکنم.غیرتی شدند و گفتند:نه مگه ما مردیم که تو برداری ؟!خودمون میاریم.
گفتم:خب.پس هر کدومتون یکی از اینا رو بردارید.وسط راه بقچه و نایلون رو عوض میکنیم.بعد رفتم و دستم را خاک مال کردم و نایلون صبحانه را از گوشه حیاط برداشتم و راه افتادیم،تا به جنت آباد رسیدیم،عبدالله هی مزه می ریخت و با لحن فروشندگان دوره گرد میگفت چی آوردید؟عبدالله گفت:هیچی. دست و پا آوردیم.زینب گفت:چی؟دست و
پا؟! از کجا؟گفتم:از مدرسه رسایی.اونجا که مقر سپاه بود.زینب با تعجب بهم گفت:رفتید مدرسه؟چرا بدون من رفتی؟تو که میخواستی بری،میگفتی من هم می اومدم
گفتم از اول نیت رفتن رو نداشتیم ولی وقتی از جلوی حزب رد شدیم،یه دفعه به فکرم زد بریم اونجا رو ببینیم
زینب با مهربانی نگاهم کرد و بعد رفت چای بیاورد.نمی دانم لیال کجا بود و چه کار می کرد.به پسرها گفتم:شما برید دست هاتون
رو بشورید،بنشینید سر صبحونه.من میرم سر خاک علی و بابا،راه افتادند.دنبالم آمدند. گفتم:شما نیایید.می خوام تنها باشم.نرسیده به قبرها،از دور سلام دادم و شروع کردم به حرف زدن،گفتم:خوب با هم جفت شدید و خوشید.اصلا فکر ما نباشیدها.سر خاک که رسیدم نمی دانستم اول سر قبر کدامشان بنشینم.به حساب بزرگتری بابا،بالا سر او نشستم.خم شدم و خاک قبرش را بوسیدم و گفتم:دیشب خوش بودی نه؟على پیشت بود.خودم را سمت قبر علی کشاندم.خاک او را بوسیدم و گفتم:علی کاش اصلا نیومده بودی.اومدی آتش به جانم بریزی و بری؟ این همه منتظرت شدم بیایی،با تو عقده هام رو خالی کنم،حالا بدتر عقده ای ام کردی.به خدا هم اعتراض کردم که:چرا منو نمی بری؟چقدر باید زجر بکشم؟چقدر باید تحمل کنم؟من از تو صبر و طاقت حضرت زینب رو خواستم ولی حالا میبینم طاقت مصائب رو ندارم.تا کی میخوای من رو با مصائب اون امتحان کنی؟ اون حضرت زینب بود.اما من چی؟در برابر او قطره ای هم نیستم.ساکت شدم.چون هرچه میگفتم،آتش دلم شعله ورتر می شد،با هیچ حرف و استدلال دیگری آرام نمیگرفتم.به لیال هم دیگر توجهی نداشتم.حتی حس میکردم توی دلم کمی هم نسبت به او کدورت پیدا کرده ام.به او حسودیم می شد.از این فراتر، انگار به او کینه داشتم.به خودم میگفتم چرا او باید على رو ببینه و من نباید؟مگر لیال بهتر از منه؟من که این قدر آرزو داشتم علی رو ببینم.اگر فقط یک بار هم می دیدمش،سبک می شدم.شاید شهادتش را هم راحت تر می پذیرفتم.این فکرها را کنار گذاشتم.وسط دو تا قبر خوابیدم.زل زدم به آسمان و به بابا و علی گفتم:لااقل خودتون رو به من نشون بدید.
این تنها چیزیه که می تونه منو آرام کنه انتظار بیهوده ای داشتم.آن لحظه مهم ترین و قشنگ ترین چیز برایم مرگ بود.آرزو کردم مرگ به سراغم بیاید.چشمانم را بستم و گفتم:دیگه خسته شدم،می خوام بمیرم.
نمیدانم چقدر این حالت طول کشید.همان طور که دراز کشیده بودم،حس کردم کسی پیشانی ام را بوسید و بعد سرم را در بغل گرفت.چشمانم را باز کردم.بغضم ترکید. زینب بود.با گریه گفتم:از کجا پیدات شد؟
گفت:من از همون اول حواسم به تو بود. وقتی که راه افتادی اومدی این طرف از همون لحظه دنبالت اومدم ولی نزدیک نشدم که هر کاری دوست داری بکنی.ولی وقتی دیدم این جوری رو خاکها خوابیدی طاقت نیاوردم. گفتم:دوست دارم بمیرم.سرم را توی سینه اش فشرد.انگار منتظر چنین فرصتی بودم.
اصلا انگار به این حالت نیاز داشتم.باز با گریه و صدای بلند گفتم:دوست دارم بمیرم.زینب نوازشم کرد و گفت:این حرف رو نزن.تو الان باید جای علی و بابات رو برای مادر،خواهر و
برادرات پر کنی،بابا و علی به امید تو گذاشتند و رفتند.گفتم:آخه چرا من؟چرا باید این بار رو روی دوش من می گذاشتند و می رفتند؟مگر من چقدر توان دارم؟زینب با مهربانی گفت: دختر تو که اینجوری نبودی.مگه تو همیشه به ما روحیه نمیدادی؟مگه نمیگفتی باید از حضرت زینب درس بگیریم؟حرف هات رو فراموش کردی؟گفتم:نه فراموش نکردم،ولی من کجا و او کجا؟گفت:تو باید قوی باشی، وظیفه ای که به گردنت هست رو به خوبی انجام بدی.اگه میخوای بابات ازت راضی باشه و اون دنیا رو سفید باشی،باید قوی باشی
گفتم:نمی خوام،نمی تونم.من چطوری قوی باشم؟وقتی من هیچ تکیه گاهی ندارم.وقتی کسی نیست حمایتم کنه،من چه جوری قوی باشم؟گفت:زهرا تو مگه همیشه از ائمه استمداد نمیکنی؟اونها مایه برکت و رحمت اند.تو نگران چی هستی؟ تازه بالاترین دارایی هرکس خداست.اعتمادت به خدا که باشه نیازی به کسی نداری. خدا خودش خانواده تو رو تکفل میکنه.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_پنج
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫بخش هفتاد و پنج💫
پاسخگویی عاطفی
هنگام وقوع مشکل در رابطهتان هجوم ترکیبی از احساسات، که قادر به توصیفش نیستید، چیز عجیب و نامعقولی نیست. ارتباط عاطفی ایمن برای مغز، که وظیفهاش حفظ بقای ماست، اولویت اصلی بهشمار میرود. فریادکشیدن، جیغزدن، فاصلهگرفتن و سکوت همگی یک خواسته را به شیوههای مختلف بیان میکنند: «آیا از من حمایت میکنی؟» «آنقدر برایت اهمیت دارم که کنارم بمانی؟» «وقتی بیش از هر زمان به تو نیاز دارم برای من چه کاری انجام خواهی داد؟» سبکهای دلبستگی، که پیشتر دربارهی آن صحبت کردم، روشهای مختلفی برای پرسیدن این سؤالات به ما دیکته می کنند. با احساس از دست دادن رابطه، مغز ما زنگ هشدار ستیز و گریز را به صدا در میآورد و آن گاه حاضریم هر کاری برای بازگرداندن حس امنیت به خود انجام دهیم. برخی با پرخاشگری و بعضی با پنهان شدن، انزوا، مسدود کردن احساسات و بیتوجهی مطلق سعی دارند دوباره آرامششان را بهدست آورند. بهرغم این واقعیت که قطع ارتباط سبب ناراحتی میشود، ورود به چرخههای حمله و پرخاشگری یا چرخهی دوری کردن و انزوا تقریباً بازگشت به هم را ناممکن میسازد. سو جانسون استاد روانشناسی بالینی و متخصص زوج درمانی مبتنی بر احساسات، در کتاب خود با عنوان محکم در آغوشم بگیر، معتقد است اگر ارتباط دوباره برقرار نشود، احساس انزوا و بی مهری به وی در فرد همچنان ادامه مییابد. تنها راه بازگشت این است که دوباره از لحاظ احساسی به هم نزدیک شوید و اطمینان یکدیگر را جلب کنید. او به این نکتهی مهم اشاره میکند که گاهی ممکن است یکی از طرفین در تقلا برای دریافت پاسخ عاطفی، از کوره دربرود و شروع به سرزنش و حمله به دیگری کند و طرف مقابل، با تصور این که رابطه در حال نابودی است، بدون هیچ واکنشی در انزوای بیشتر فرو رود. برای رفع این مشکل، باید به خواسته ها و نیازهای دیگری برای برقراری ارتباط مجدد و نیازهای ناشی از سبک دلبستگی او توجه کرد. موقعی که غرق در احساسات هستید، انجام این کار بسیار سخت است. بنابراین، ناگزیر باید برای آرامکردن خود و مدیریت بحران هم تلاش کنید.
گام بعدی، پاسخدادن به هرگونه حرف یا اشارهی شریکتان ـ برای آغاز دوبارهی ارتباط ـ با درک، مهربانی و شفقت است تا به او نشان دهید وجودش برایتان اهمیت دارد. بسیار مهم است که پس از انجام این کار، دوباره از او فاصله نگیریم و ضمن نشاندادن توجه و تعهد کنارش بمانیم.
ابراز نارضایتی محترمانه
اکثر افراد برخی روش های نقد را میپذیرند و از آن نکتهای میآموزند، اما از بعضی روشها شرمسار میشوند. سرزنش کردن بازی دو سر باخت است. برقراری رابطهای سالم به معنی چشم پوشی از نیاز های خود برای خشنودی دیگری نیست؛ بلکه لازمهی آن به کار بستن شفقت و توجهی است که دوست داریم در رویارویی با نا امیدی و شکست از دیگری دریافت کنیم.
روابط سالم از تعارض عاری نیستند. این روابط به ترمیم دقیق شکاف های ارتباطی نیاز دارند. فارغ از جزئیات هر ناسازگاری و جدای از اشتباهات و الگوهای رفتاری اساسی نامناسب فردی، هریک از طرفین به احساس عشق، تعلق و پذیرش نیاز یکسانی دارند. یکی از جنبههای اساسی درمانی، که ستونهای محکم خودکاوی و تغییر را پایهریزی میکند، برقراری رابطهای شامل پذیرش، قضاوت نشدن و توجه مثبت بی قید و شرط است. وقتی احساس کنیم به ما حمله شده یا رها شدهایم، اگر احساس شرم ما را فرا بگیرد یا فکر کنیم کسی قدرمان را نمیداند،نمیتوانیم درست فکر کنیم و بهترین راه برای بهتر کردن اوضاع را بیابیم. در این شرایط در حالت حفظ بقا قرار می گیریم. به جای این که از سر استیصال و درماندگی گفت و گو دربارهی اختلاف نظرها را به انتقاد و تحقیر بکشید، پیش از شروع صحبت خوب فکر کنید و آماده
شوید بتوانید در شرایط آرام این کار را انجام دهید .پرداختن به رفتاری خاص بهجای حملهی همهجانبه به شخصیت طرف مقابل، به حفظ خونسردی در خلال گفتوگو کمک میکند. بهجای اینکه توقع داشته باشید دیگری احساسات و نیازهایتان را حدس بزند، بهوضوح آن ها را بیان کنید. ضمن این که با همان احترام و قدرشناسی رفتار کنید که دوست دارید اگر به جای شخص مقابلتان بودید با شما رفتار شود. البته انجام این کارها وقتی به شدت درگیر احساسات هستید کار راحتی نیست؛ درنتیجه بهتر است به ارزش های شخصی خود دربارهی اینکه چطور شریکی میخواهید باشید رجوع کنید.
#قصه_شب
#بخش_هفتاد_و_پنج
#چرا_کسی_تا_به_حال_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#کتاب_بخوانیم