eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.9هزار عکس
11.5هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🥀🌷🥀🕊🌹 اگر جنازه‌ام بہ دسٺ شما رسید پیڪر بے‌جان مرا غریبانہ تحویل گیرید و غریبانہ تشییع ڪنید و غریبانہ در بهشٺ معصومه قطعه ۳۱ به خاڪ بسپارید . روے سنگ قبـرم چیزے ننویسید و اگر خواستید چیزے بنویسید فقط بنویسید : تنهاپرڪاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالے 🕊
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 تو هم کم الکی نیستی ها.... قرار بود روز یک شنبه ۱۰ تیرماه، تدارکات گردان به مناسبت عید سعید فطر جشنی را ترتیب دهد. جشن در محوطه باز جلوی گروهان ۳ برگزار می شد. کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می داد. برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می کرد. بچه های بسیجی و ارتشی تبریک گویان و خندان، دورتادور برزنت حلقه زده بودند در حسینیه، آنهایی که می خواستند ورزش کنند، درحال بستن لُنگ بودند. یکی از سربازها که با سابقه ی سعید آشنایی نداشت، وقتی دید او هم دارد لُنگ می بندد، با تمسخر رو به بغل دستیش گفت: این بچه کیه که می خواد بیاد توی گود؟ مگه کودکستانه؟ سعید که شنید او چه می گوید، بهش برخورد، اما چهره اش نشان می داد که ناراحت نشده. لُنگ را به دست گرفت، به طرف سرباز رفت و گفت: می بخشین برادر، می تونی این لُنگ رو برام ببندی؟ سرباز لبخند تمسخر آمیز دیگری زد و رو به دوستش گفت: بفرما! دیدی گفتم بلد نیست و لُنگ را دور کمر سعید بست. چقدر زیبا شد، با آن پیراهن گرم کن کرم رنگ و شلوار نظامی که به دور آن لُنگ بسته بود. یکی از سربازها ضرب را دست گرفت و شروع کرد به نواختن، عباس که به احترام او جلو نرفته بود ، شاکی شد و گفت «ای بابا این که داره باباکرم می زنه!» جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن ، ورزش شروع شد. صلوات های پی در پی، به حال و هوای عید، روحی تازه می بخشید. هرچه بود، صدای ضرب بود و صلوات. پس از اینکه میل گرفتند و چند حرکت دیگر انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعید رسید. به خوبی می شد در چهره آنهایی که با سعید آشنا نبودند، تمسخر را دید. حق هم داشتند. بچه ای کم سن و سال را چه به ورزش باستانی؟ وسط دایره آمد و آرام شروع کرد به چرخیدن. پس از رخصت گرفتن از عباس و بقیه، شروع کرد به چرخ، چرخ که نه، مثل فرفره می چرخید؛ سریع و تند، آنقدر که سر من گیج رفت. در حین چرخ زدن، پیراهنش را از تنش درآورد و انداخت زمین، چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و درحال چرخیدن، پیراهنش را از زمین برداشت و به تن کرد. چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازی که لُنگ را برای او بسته بود. پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شیرین کاری رسید. چهار میل کوچک با رنگ های قرمز و آبی راه راه، در دستان سعید به بازی درآمدند. چهار میل را به هوا می انداخت و دوباره می گرفت؛ بی آن که نگاهش به آنها باشد. از جلو پرت می کرد و از پشت می گرفت، از پشت پرت می کرد و دولا می شد و از بین پا می گرفت و … اولین باری بود که آنقدر شیفته ورزش باستانی می شدم. سراپایم چشم شده بود و سعید را می پاییدم. سرانجام ورزش با صلوات بلند حضار و شیرینی و شربت تدارکات به پایان رسید. سراغ سعید رفتم، دستی به پشتش زدم و گفتم: خودمونیم، تو هم کم الکی نیستی ها… راوی : 🌹
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 محمد طهرانی‌ مقدم برادر ، از ارادت ایشان به اقامه عزای و عصمت و طهارت (ع) می‌گوید : چند روز قبل از ، ایشان آمد منزل ما تا را ببیند . آمد دست را بوسید و گفت : من دیشب خوابی دیدم . خواب دیدم که از دنیا رفته‌ام . در یک قبر و دو ملک غضبناک به شدت وحشتناکی از من سوال می‌کردند . آن‌ها با همان صورت ترسناک پرسیدند : چیزی هم برای داری ؟ من هرچه فکر کردم چه بگویم هیچ چیز یادم نیامد . کمی تامل کردم تا اینکه این جمله به ذهنم آمد که بگویم : من اقامه عزای آقا را کردم و بر گریه‌ها کردم . تا این جمله را گفتم ، قبر و شد و در مقابلم ظاهر شد . ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ، این موضوع اسباب دستگیری من خواهد شد . همان روز در آنجا برنامه ریزی کرد و زیر زمین منزل را تبدیل به کرد . این یادگار ماست و در واقع آن به شعائر الهی است که خداوند متعال فرمودند "و من یعظم شعائر الله فانها من تقوی القلوب " . عملا در تکریم و دفاع و پیروی از داشتند . 🌹 🕊 🥀🕊
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 من در تهران سرباز هستم. عمر وقتی آمده بود اینجا تا اعزام شود به من زنگ زد و گفت: دارم می روم سوریه، بیا برای آخرین بار ببینمت. قبلش مادرم گفته بود برادرت می خواهد بیاید با تو کار دارد. عمر با من در میدان آزادی قرار گذاشت. وقتی رفتم با دو نفر دیگر از دوستانش بسیار خوشحال آنجا بودند. پرسیدم: داری می ری کجا؟ گفت: جنگ. گفتم: اینها هم هستند؟ گفت: اره حدود صد نفر هستیم می رویم از برادرانمان دفاع کنیم. برای ما شیعه و سنی فرقی ندارد همه با هم هستیم. کاملا مشخص بود که کاملا فکرهایشان را برای رفتن کرده اند و می دانند دشمن مقابل ما بحثش شیعه و سنی نیست بلکه همه عوامل آمریکا هستند. می گفت: مهم نیست خون ما اینجا یا سوریه بریزد مهم این است که ما به کمک برادرانمان می رویم. 🥀🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 اگر بنا بود ، را سجده کنیم ، نمی کردیم ، ما بنده هستیم و فقط برای او می‌کنیم ، سر هم ایستاده‌ایم ! اگر همه‌ ما را محاصره و کنند ، باکی نیست # سلاحِ ما ماست .. ! 🌴
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹 مترو تهران ایستگاهی دارد به نام این ، همیشه با و‌ضو بود . می‌گفتند : ، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت : الحمدلله ، ما از خدا راضی هستیم ، او از ما راضی باشه! هیچکس دو کفه ترازوی را مساوی ندیده بود ، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت می خواست، دریغ نمی کرد. می‌گفت: برای هر مقدار پول ، سنگ ترازو هست. وقتی که می شناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند ، وانمود می کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می گرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: بفرما مابقی پولت. عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! این جوانمرد در ۴۳ سالگی و در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به رسید . 🕊
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 فرمانده شجاع نیروهای ویژه ایران فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد . وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است. درسال ۱۳۳۵ وارد ارتش شد ، سریعا به نیروهای ویژه پیوست . فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود . دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند . در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند . وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس ، نیروهای عراقی را به اسارت گرفت . او طی نامه ای به صدام حسین او را به نبرد در دشت عباس فراخواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد ، عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده و هفتم شده بود . پس از نبردی نابرابر و طولانی ، عراقیها شکست خورده و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت می گیرد . درسال ۱۳۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر ۲۳ نیروهای ویژه منسوب می شود . بخاطر رشادتش درجنگ به او لقب دادند. وی در عملیات قادر در منطقه سرسول بر اثر اصابت ترکش توپ به رسید . زمان رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد . اینها گوشه کوچکی از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند . 🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 صبح اول وقت، وارد مغازه شدم. بسم الله گفتم و نگاهی به چوب های کج و معوج تلنبار شده در گوشه مغازه انداختم. دست تنها بودم. کلی کار روی زمین مانده داشتم. برش و آماده کردن چوب ها وقت گیر بود. تو فکر بودم که رسید، ۸-۹ سالش بود گفتم: می تونی کمکم کنی؟ چه کمکی؟ برش بزنی؟ آره اندازه کن تا ببرمشون اندازه ها را خط می کشم، تو دقیق رو خط کشی ها برش بزن. باشه، خیالت راحت، می تونم. ته دلم قرص نبود. با رگه هایی از نگرانی، اره و چوب های بی زبان را دادم دست احمد و از مغازه بیرون زدم. نزدیک ظهر برگشتم. چشمانم از خوشحالی برق می زد. باور نمی کردم برش هایی به آن تمیزی و دقیقی کار پسربچه ای هشت نه ساله باشد. 📚یادگاران ، جلد 19 کتاب 🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹 🌹 فرزند: حسن : 🗓 1338/01/05 🗓 وضعیت تاهل : متاهل شغل : آزاد : 🗓 1360/08/26 🗓 محل : بستان نام عملیات : طریق القدس مزار : @kakamartyr3🌴
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 مرگ حق است ، پس چه بهترکه حیات ابدی باشد . از خداوند بخواهیم که ، حیات ابدی ما باشد ،مانند مردم کوفه نباشید ، به فرمان امام خود باشید وگرنه باید ننگ و ذلت را پذیرا باشید . @kakamartyr3🌹
🌷🌴🥀🌹🥀🌴🌷 پسر مالک کارخانه فیات، علیرغم تمام امکانات، همیشه احساس می‌کرد گمشده‌ای داردو بالاخره آنرا در داخل کتابخانه‌ای در نیویورک پیدا کرد و بعد هم شد . می گوید : وقتی را برای اولین‌بار دیدم، متوجه شدم که این کلمات، کلمات ماورایی هستند، دیدم این همان چیزی است که من سالها در بودم . اگر کسی صادقانه را بخواند، هدایتش می کند . @kakamartyr3🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 روز گرفتن حقوق بود لیست اسامی رو از مسئول حسابداری گرفتم . رسیدم به اسم ، در تاریخ فلان حقوق دریافت نشد حقوق دریافت نشد ... حقوق دریافت نشد ... گیج شده بودم ، حتی یکبارم حقوقش رو نگرفته بود ...!! به خودم گفتم اینطوری نمیشه سهم حقوقش رو برداشتم و رفتم پیشش گفتم : هر چقدر میخوای بردار اینها مال توست ، حق توست . چرا حقوق هاتو نمی گیری؟ خجالت کشید و گفت : این چه حرفیه؟ من که برای نیومدم فقط برای اومدم 🌸 @kakamartyr3🌹
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه تا رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم بهش گفتم : دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد بعدها اون بسیجی رو دیدم وقتی شناختمش شرمنده شدم آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود فرمانده ی لشکرمون... 🌸 @kakamartyr3🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 کلی ازش تعریف کرده بودم. اون ها هم پاهای شان را کردند توی یک کفش که باید یک بار ببینیمش ! بردمشان گردان نصرالله. وقتی رسیدیم ، بچه ها داشتند سوار کامیون می شدند. آقارجب را بهشان نشان دادم. یکی از دیده بان ها بهم نگاهی کرد و گفت: آدم فوق العاده ایه. مطمئناً امشب موفق می شوند. پرسیدم: از کجا فهمیدی؟ گفت: نگاه کن، خودت می فهمی. رفته بود بالا، دست بچه ها را می گرفت تا سوار کامیون بشوند. سوار که می شدند، دستشان را هم می بوسید و برای شان دعا می کرد. گفتم: همیشه با نیروهاش این طور رفتار می کنه. به همین خاطر هم هست که همه دوست دارند کنار آقارجب بجنگند. گفت : رزمنده ای که با فرمانده اش این قدر صمیمی باشه، اطاعتش هم از روی عشق و محبته و قطعاً چنین گردانی همیشه پیروزه... 🌸 @kakamartyr3🕊
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت ، به همین خاطر پهلو ، دست و صورت سمت راستش در آن انفجار هدیه شد . به طوری که من در شناسایی مشکل داشتم . خودش خواسته بود ، یک عمری خدا گفته این‌ها کردند ، یک بار هم این‌ها در به خدا گفته اند و خدا کرده است . در ۱۷ سالگی با ما به راهیان نور آمد . با هم به سمت گردان تخریب رفته بودیم ، به گفتم ببین اینجا ما بود ، دراین سمت می‌بینی که برای خود کنده بودند ، حالا رفته اند و اینجا غریب مانده است. هم زمان با صحبت‌های من ظهر شد ، رفتیم جماعت و بعد آن متوجه شدیم نیست . وقتی پی او گشتیم دیدیم داخل یکی از رفته ، را روی سرش کشیده و‌های های می‌کند در حالی که کرده است. این صحنه برای ما تبدیل به شد . من همان موقع تنها کاری که توانستم انجام دهم ثبت آن لحظه توسط عکاسی بود . که الان به دیوار اتاقش که به موزه تبدیل شده، است . راوی : 🌸 @kakamartyr3🕊
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد. در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. در عملیات رمضان و مفقودالاثر شد . در ماه مبارک رمضان مطهرش به زادگاهش بازگشت . در عملیات رمضان مفقود شد و پیکرش بعد از 14 سال شناسایی و به زادگاهش منتقل شد. مادر بزرگوارش یک ماه قبل از پیدا شدن پیکر مطهر ، خواب می‌بیند که آمده و یک لباس گونی مانند تنش کرده است. ظاهراً اسیری بوده که آزاده شده و می‌گوید: همینطور که آمد سر روی زانوهای من گذاشت، او را بغل کردم و شروع کردم گریه کنم ، گفت : مادر گریه نکن من بحمدالله از بند صدام آزاد شدم . 🔹
🌹 🌹 فرزند : محمد : 🗓 1339/01/01 🗓 محل تولد : آبادان وضعیت تاهل : مجرد : 🗓 1360/02/02 🗓 مسئولیت : سرباز محل : آبادان عملیات : خط پدافندی مزار : 🥀 @🌹
🌷🕊🥀💐🥀🕊🌷 🌹 🌹 فرزند : حسینعلی : 🗓 1344/02/07 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : مجرد شغل : کارگر : 🗓 1367/03/14 🗓 مسئولیت : سرباز محل : مریوان عملیات : خط پدافندی مزار : 🕊
🌷🕊🥀💐🥀🕊🌷 🌹 🌹 فرزند : عباسعلی : 🗓 1345/09/23 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : مجرد شغل : پاسدار : 🗓 1365/03/14 🗓 مسئولیت : پاسدار محل : عراق ـ فاو عملیات : خط پدافندی مزار : 🕊
🌷🕊🥀💐🥀🕊🌷 🌹 🌹 فرزند : اسداله : 🗓 1347/09/14 🗓 محل تولد : اصفهان وضعیت تاهل : مجرد شغل : آزاد : 🗓 1365/03/14 🗓 مسئولیت : جهادگر محل : عراق ـ فاو عملیات : خط پدافندی مزار : 🕊
🥀🕊🌷💐🌷🕊🥀 🌹 🌹 فرزند : حسن : 🗓 1330/07/02 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متاهل شغل : آزاد : 🗓 1357/03/15 🗓 مسئولیت : شهید انقلاب محل : نجف آباد عملیات : انقلاب اسلامی مزار : 🥀
🥀🕊🌷💐🌷🕊🥀 🌹 🌹 فرزند : حسین : 🗓 1339/09/21 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : مجرد شغل : آزاد : 🗓 1363/03/15 🗓 مسئولیت : سرباز محل : بانه عملیات : درگیری با ضد انقلاب مزار : 🥀
🥀🕊🌷💐🌷🕊🥀 🌹 🌹 فرزند : حسن : 🗓 1347/10/28 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : مجرد شغل : دانش آموز : 🗓 1366/03/15 🗓 مسئولیت : جهادگر محل : سردشت عملیات : راهسازی مزار : 🥀
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 فرمانده گردان 112 لشکر 28 کردستان خدایا در این لحظات درگیری، نه می‌ترسم و نه نا امیدم، فقط آرزو دارم که همه ما را ببخشی و دیگران از ما را که زنده می‌مانند آگاه سازی تا قدرت پیدا کنند، انتقام مسلمانان واقعی را از کفار، مشرکین و منافقین بگیرند و قدرت تو را به عرصه وجود گذارند . 🌹 🕊 یادش_گرامی 🌹
🌹🕊🌷🌸🌷🕊🌹 🌹 🌹 فرزند : رمضانعلی : 🗓 1362/05/29 🗓 محل تولد : اصفهان ـ خمینی شهر وضعیت تاهل : متأهل : 🗓 1396/03/16 🗓 مسئولیت : پاسدار محل : سوریه عملیات : برون مرزی مزار : 🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 قبل از یه شب اومد خونه گفت خیلی دلم واسه میسوزه، اگه من اتفاقی واسم بیوفته، تو مدرسه همه بچه ها میدون طرف باباشون، دختر من بابا نداره دو ماه قبل از ریش گذاشته بود، هرچقدر بهش اصرار می کردم ریشاشو بزنه می‌گفت مگه ندیدی همشون ریش دارن، منم می‌خوام بشم، بعدا با شما مصاحبه میکنن شما باید بگین اینجوری می‌گفت اونجوری می‌گفت.... راوی: 🌹
🌷🌴🥀🌹🥀🌴🌷 پسر مالک کارخانه فیات، علیرغم تمام امکانات، همیشه احساس می‌کرد گمشده‌ای داردو بالاخره آنرا در داخل کتابخانه‌ای در نیویورک پیدا کرد و بعد هم شد . می گوید : وقتی را برای اولین‌بار دیدم، متوجه شدم که این کلمات، کلمات ماورایی هستند، دیدم این همان چیزی است که من سالها در بودم . اگر کسی صادقانه را بخواند، هدایتش می کند . @kakamartyr3🌴
پدر و مادر روایت می‌کنند که مجید قبل از اعزام خواب دیده بود که حضرت زهرا (س) را دیدم که فرموده‌‌اند: مجید! تو وقتی می‌آیی سوریه بعد از یک هفته پیش خودمی. یک روز برای تشییع رفته بودیم گلزار «یافت آباد»، آنجا بود که به عمه‌اش گفته بود: عمه جان! من هم عازم سوریه‌ام، دو هفته دیگر جای من هم همین جاست. وقتی به سوریه رفت، چون تک پسر بود او را به عملیات نمی‌بردند. به مرتضی کریمی گفتم: مجید و یکی از بچه‌ها را می‌گذاریم نگهبان دم ساختمان‌ها و خط نمی‌بریم، اما یک بار حرف آخر را زد، گفت: سید اگر من را بردی که هیچ، اگر نبردی شکایتت را به حضرت زهرا (س) می‌کنم، خودت می‌دانی و حضرت فاطمه (س). روزی هم که می‌خواست با خواهرش عطیه خداحافظی کند، گفت: توی عملیات از بین دویست نفر، فقط دوازده سیزده نفر می‌شوند، همین‌طور هم شد، از یک گردان ۱۸۰ نفره چهارده نفر شدند که یکی از آنها هم مجید بود.
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود، بهش گفتند: با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب. می‌گفت: «مگه با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود : « والله ان قطعتمو یمینی، انی احامی ابدا عن دینی ». عملیات والفجر۴ مسئول محور بود . بهش مأموریت داده بود گردان رو از محاصره دشمن نجات بده با عده‌ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت . لحظه‌های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود : « مگه مولایم در لحظه آب آشامید که من بیاشامم ؟» 🕊🥀
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 قائم مقام فرمانده گردان 157لشکر32انصارالحسین(ع) بارالها اعتراف مى كنم گناهانى كه از من سر زده به ذات اقدست همه از روى جهل و عدم شناخت واقعى تو بوده و يا اميد بيش از حد به بخشش و كرم و رحمت تو بوده كه مرا وادار به انجام گناه نموده ولى هر چند كه شيطان وسوسه ميكند تا مرا نااميد كند اما كرم و بخشش تو خارج از حد تصور بشر است لذا از تو می خواهم از گناهان همه و من روسياه درگذر زيرا تحمل شرمسارى در روز قيامت را ندارم. 🕊🌹