#برکت
🔹اشکال کار ما اینه که برای همهوقت میذاریم، جز برای خدا!
🔺نمازمون رو سریع میخونیم و فکر میکنیم زرنگی کردیم اما یادمون میره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست.
#شهیدعلیرضاکریمی
📚کتاب مسافر کربلا
#شریک_جهاد
🌸 شهیدان سیداحمد پلارک و علیرضا کریمی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
امروز از این دو شهید عزیز هم براتون مطلب میذارم؛ انشاءالله...
🔰
● واژهیاب:
#شهیدپلارک #شهیدعلیرضاکریمی #شهدای_تهران #شهدای_اصفهان #مشخصات_شهید
#شهید_امروز
🔸 علیرضا گفت: راه کربلا که باز بشه؛ بر میگردم...
#متن_خاطره|وقتی برا آخرین بار راهی جبهه میشد، در جوابِ مادرش که پرسید: کی برمیگردی؟ گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد بر میگردم...
فروردین ماه سال ۱۳۶۲ برا شرکت در عملیات والفجر۱، راهی فکه شد. اونقدر شجاعت و مدیریت داشت که مسئول یکی از دستههای گروهان اباالفضل (ع) شد. توی عملیات والفجر۱ در جریان حمله، مورد اصابت گلوله تیربار دشمن قرار گرفت و هر دو پایش قطع شد؛ اما شجاعانه مقاومت کرد و سرانجام مظلومانه به شهادت رسید و پیکرش جاموند...
لحظهی شهادت؛ شانزده سالگیاش تمام شده بود... شانزده سال هم مفقود شدنش طول کشید... تا اینکه طبق پیشبینی خودش؛ دقیقاً همون روزی که اولین کاروان بصورت رسمی عازم کربلا میشد؛ پیکرش برگشت!
📚منبع: کتاب مسافرکربلا؛ صفحه ۱۲ و ۱۳
🇮🇷 ۲۲ فروردین؛ سالروز شهادت شهید علیرضا کریمی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدعلیرضاکریمی #کربلا #امام_حسین #پیشگویی #شهدای_اصفهان
#شهيدعلیرضاکریمی
🔸 خیلی از وسائلش رو بخشیده بود...
#متن_خاطره|یه روز دیدم علیرضا با اصرار مرخصی گرفت. میگفت: خواب عجیبی دیدم. مادرم منتظرمه. میرم و زود برمیگردم
#روایت_مادر|صبح زود زنگ خونه به صدا در اومد. رفتم و در کمال تعجب دیدم علیرضا از جبهه برگشته. بهش گفتم: امشب مجلس عقد خواهرته؛ هیچ دسترسی بهت نداشتیم؛ دو روزه فقط دعا میکردم که بیای...
با اینکه تازه از راه رسیده و خسته بود؛ از صبح تا شب رفت دنبال کارهای مراسم عقد. عصر هم اومد پیش خواهرش و گفت: آبجی خیلی مراقب باش که اول زندگیتون با گناه شروع نشه. اگه میخوای خدا پشت و پناهت باشه، نذار کسی توی مجلس ازدواجتون گناه کنه...
صحبتش که تموم شد؛ یک شلوار و پیراهن، و یه جفت کفش شیکی که براش گرفته بودم رو، بهش دادم. علیرضا پرسید: اینها برای خودمه؟ با تعجب گفتم: خب آره!
رفت لباسهای نو رو گذاشت توی یه پلاستیک و با دوچرخه زد بیرون...
بعد از نماز که از مسجد برگشت،گفتم: مادر لباسات کو؟ با همون لبخند همیشگی اومد دستم رو بوسید و گفت: مادر! مگه نگفتی مال خودمه؟ منم دیدم یکی از رفقام بیشتر از من به اونها احتیاج داره، دادم بهش...
با تعجب نگاهش کردم. برا اینکه دلم رو به دست بیاره؛ آهسته و با خنده گفت: مگه همیشه نمیگفتی چیزی که در راه خدا میدی، اگه با دست چپ دادی، دست راستت نباید بفهمه؟ بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها...
چند وقتی میشد که علیرضا خیلی به فکر مردم بود؛ و خیلی از وسایلی که براش میگرفتم رو در راه خدا میبخشید...
📚منبع: کتاب مسافر کربلا؛ صفحات ۵۲/۵۳/۵۴
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
#شهدای_اصفهان
#پوستر
شهیدعلیرضا کریمی
مشکلِ سفرِ کربلای خیلیها رو حل کرده
اصلاً او با من و شما در کربلا وعده کرده
در پایان آخرین نامهاش هم نوشته بود:
به امید دیدار در کربلا
خدانگهدار
برادر شما علیرضا کریمی
🔰 دانلود پوستر با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهیدعلیرضاکریمی #کربلا #امام_حسین #شهدای_اصفهان