🍀برگی از خاطرات شهدا 🍀
🌷🌷در شهرک بودیم و داشتیم از جایی رد میشدیم. دیدم عمار رفت سمت رفتگری که مشغول نظافت بود. رفت جلو و دست داد. شروع کرد به گپ زدن. در همان حال کمک مالی هم بهش کرد. این حرکات را چندین بار از او دیده بودم اما هیچوقت به روی خودش نمیآورد. به او میگفتم: «فهمیدم کمک کردی.» و او منکر میشد و میگفت: «نه، فقط احوالش را پرسیدم و خسته نباشید گفتم.»
🥀اما من اصرار میکردم که فهمیدم و او هم از من قول میگرفت حالا که میدانم، به کسی چیزی نگویم. همیشه این کارهایش برایم جالب بود. بیریا بود و دوست داشت کارهای خیرش پنهانی باشد. با اینکه آن آدمها را برای اولین بار میدید، طوری گرم میگرفت و دم خورشان میشد که انگار سالهاست آنها را میشناسد. شاید آن آدم اصلاً ایرانی هم نبود، اما او دریغ نمیکرد.
🌿بریدهای از کتاب «قرعهای از آسمان»؛ زندگی و خاطرات مدافع حرم شهید «عمار بهمنی
#شهیدمدافع_حرم_عماربهمنی
❤️
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._