eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد امام و شهدا به یاد اسطوره های سپاه اسلام به یاد شهدایی که ندیده، کربلایی شدند... این عکس جانسوز ساعاتی پس از شهادت شهید مهدی زین الدین فرمانده دلاور لشگر هفده در سردشت گرفته شده است... در ماه آبان سال شصت و سه شهید به همراه برادرش شهید در حال برگشت از کرمانشاه به سوی مقر لشگر هفده بودند.... در آن مقطع لشگر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود حوالی غروب در جاده سردشت مورد تهاجم و کمین گروهک های ضدانقلاب قرار گرفتند و بعد از مقاومتی و تقریبا طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند البته دشمن لعین قصد داشت سر ایشان را غنیمت ببرد که با مقاومت ایشان که تا حوالی صبح طول کشید، ناکام ماندند و با آگاهی نیروهای خودی، پیکر مطهر او و برادرش به سردشت منتقل شد... بسیجی حاضر در عکس شهید صفرعلی لقاء از نیروهای زبده و شجاع و پرآوازه لشگر هفده چند ماه بعد از این عکس در به مقام والای شهادت رسید و به فرمانده شهیدش پیوست....
❤️رتبه 4 کنکور شد، پزشکی شیراز. می‌تونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی می‌تونست یه رنگ مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم... اما چون پدرش در تبعید بود و کتابفروشی‌شون (بخونید مرکز مبارزه با شاه فاسد) رو آقا مهدی به تنهایی اداره می‌کرد، فهمید که الان اولویت انقلاب موندن تو خط اول مبارزه با شاه هست، نه رفتن دنبال آسایش. 🔻27 آبان، سالروز شهادت
شب دهم عملیات بود توی چادر دور هم نشسته بودیم شمع روشن کرده بودیم صدای موتور آمد چند لحظه بعد کسی وارد شد تاریک بود صورتش را ندیدیم گفت: «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است بچه‌ها گفتند: «نه، نداریم» رفت از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم: «نه» گفتند: «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟» منبع: کتاب زین الدین انتشارات روایت فتح
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم حاج آقا خونه نبود از بچه ها هم که خبری نداشتم یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، اومد تو... تا دید رخت خواب پهن هست و خوابیده‌ام، یک راست رفت توی آشپزخونه؛ صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می اومد برام آش بار گذاشت ظرف های مونده رو شست، سینی غذا رو آورد، گذاشت کنارم گفتم: «مادر چرا بی خبر؟» گفت: «به دلم افتاد که باید بیام » منبع: کتاب زین‌الدین؛ انتشارات روایت فتح
توی یکی از پاتک های دشمن، پایش ترکش خورد از آن ترکش های درشتی که هر کسی را زمین گیر می کند، ولی مهدی که وضع روحیه ی بچه ها را می بیند و فشاری که رویشان هست، تحمل کرد سوار موتورش شد، برگشت عقب فهمیدیم یک ساعتی رفت و برگشت، ولی نمی دانستیم رفته عقب، زخمش را باندپیچی کرده و شلوار خونیش را عوض کرده بعدها بچه ها از شلوار خونی که توی سنگرش پیدا کردند، فهمیدند راوی: اصغر ابراهیمی
#سردار_خیبر توی یکی از پاتک های دشمن، پایش ترکش خورد از آن ترکش های درشتی که هر کسی را زمین گیر می کند، ولی مهدی که وضع روحیه ی بچه ها را می بیند و فشاری که رویشان هست، تحمل کرد سوار موتورش شد، برگشت عقب فهمیدیم یک ساعتی رفت و برگشت، ولی نمی دانستیم رفته عقب، زخمش را باندپیچی کرده و شلوار خونیش را عوض کرده بعدها بچه ها از شلوار خونی که توی سنگرش پیدا کردند، فهمیدند راوی: اصغر ابراهیمی #شهید_مهدی_زین‌الدین #خیبر #جزیره_مجنون
گفت: «اعلام کن همه جمع بشن می خوام براشون صحبت کنم» نگران گفتم: «آقامهدی حرف از موندن بزنی، خودت رو سبک کردیا... این بنده های خدا از بس سختی کشیدن و برای عملیات امروز و فردا شنیدن، خسته شدن خدا نکرده حرفت رو زمین میزنن شما فرمانده لشکری، خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی» ... یک لبخند روی لبهایش كاشت دست روی شانه ام زد و گفت: «من از خدا یه آبرو گرفتم، همون رو هم خرج راه خودش می کنم تو نگران نباش»... والسلام عليكم را گفته و نگفته، صدای دشت را پر کرد در یک چشم به هم زدن، دورش شلوغ شد؛ شلوغ و شلوغ تر از دور، هرچه چشم چرخاندم نتوانستم ببینمش داشتم نگران می شدم که دیدم روی شانه بلندش کردند بردندش توی دل جمعیت همانهایی که یکصدا ساز رفتن می زدند، حالا یک صدا شعار می دادند: "فرمانده آزاده، آماده ایم، آماده فرمانده آزاده، آماده ایم، آماده" از آن روز دو ماه گذشت تا اولین نیروها رفتند مرخصی...
بچه های فکر می کردند، با آنها از همه صمیمی تر است هم، هم، هم...
نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم: این چیه؟ گفت: «عكس دخترمه» گفتم: «بده ببینمش» گفت: «خودم هنوز ندیدمش!!» گفتم: چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد...
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود من هم یک شلوار خریدم تا وقتی از منطقه اومد، با هم بپوشه... لباس ها رو که دید، گفت: "تو این شرایط جنگی وابسته‌م می کنین به دنیا!!!" گفتم: "آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟!" بالاخره پوشید... وقتی اومد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت: «یکی از بچه های سپاه عقدش بود، لباس درست و حسابی نداشت.»
فرمانده لشکر۱۷ علی‌بن ابیطالب (ع) : ما باید ویژگی یک منتظر را داشته باشیم و منتظر« امام زمان (عج) » باشیم. در زمان غیبت به‌کسی منتظر گفته میشود ڪہ منتظر « شهـادت » باشد... خدایا شهدا در انتظارند ، مردم ما در انتظارند مستضعفین جهان به تنگ آمده‌اند ...
⭕️چند روز قبل بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه‌ی پاکت نامه از جیب شلوارش زده بود بیرون. گفتم: "هان، آقا مهدی خبری رسیده؟" چشم‌هاش برق زد! گفت: "خبر که... راستش عکسش رو فرستادن." خیلی دوست داشتم عکس بچه‌ش رو ببینم. با عجله گفتم: "خب بده ببینم." گفت: "خودم هنوز ندیدمش." خورد توی ذوقم. قیافه‌م رو که دید، گفت: "راستش می‌ترسم؛ می‌ترسم توی این بحبوحه‌ی عملیات اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش." نگاهش کردم. چی می‌تونستم بگم؟ گفتم: "خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، منم می‌بینم..."
⭕️حوصله‌م سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. گفتم: "آقا مهدی! شما که می‌گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته میرین." گفت: "اون مالِ روزه. شب نباید از هفتاد تا بیشتر رفت. قانونه؛ اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه."
دختر که باشی میدانی محکم ترین پناهگاه دنیا آغوش گرمِ پدرت است ...
به یاد و به یاد اسطوره های اسلام به یاد شهدایی که ندیده، کربلایی شدند... این جانسوز ساعاتی پس از شهادت شهید مهدی زین الدین فرمانده دلاور لشگر هفده در گرفته شده است... در ماه آبان سال شصت و سه شهید به همراه برادرش شهید در حال برگشت از به سوی مقر لشگر هفده بودند.... در آن مقطع لشگر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود حوالی غروب در جاده سردشت مورد تهاجم و کمین گروهک های قرار گرفتند و بعد از مقاومتی و تقریبا طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند البته دشمن لعین قصد داشت سر ایشان را غنیمت ببرد که با مقاومت ایشان که تا حوالی صبح طول کشید، ناکام ماندند و با آگاهی نیروهای خودی، پیکر مطهر او و برادرش به سردشت منتقل شد... بسیجی حاضر در عکس از نیروهای زبده و شجاع و پرآوازه لشگر هفده چند ماه بعد از این عکس در به مقام والای رسید و به فرمانده شهیدش پیوست....
❂○° °○❂ 💢اگر امروز ما در صحنه های پیکار می رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است. من تکلیف می کنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و حسین وار زندگی کردن. 💢در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت طلبی می خواهد. 🌷
~🕊 🌿💌 ♦️راه هایی برای نزدیک شدن به شهادت..👇🏻☘ . . ✨۱_ نگاه به نامحرم نکن ؛ زیرا هر نگاه به نامحرم ، شهادت را ۶ ماه به عقب می اندازد... ✨۲_ سعی کن دعای توسل ات هرگز ترک نشود... ✨۳_ هرگز نگذار نام تو مشهور شود ؛ زیرا انسان فقط یک بار مشهور خواهد شد ، اگر در دنیا مشهور شوی ، در آخرت مشهور نخواهی شد... ✨۴_ هیچ وقت سر پدر و مادرتان بلند صحبت نکن... ✨۵_ پشت سر رفیق‌تان غیبت نکنید... ✨۶_ نماز اول وقت‌تان ترک نشود... ♥️🕊 ... @kakamartyr3
~🕊 🌴✨ رتبه ۴ ڪنڪور شد، پزشڪی شیراز . از دانشگاه‌های فرانسه و ڪانادا هم دعوت نامه داشت . می‌تونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یڪ زندگی راحت . حتی می‌تونست یه رنگ و لعاب مذهبی هم به ڪارش بده و توجیه ڪنه ڪه میرم پزشک میشم و بعدش هم خدمت به مردم ! اما به همه اینا پشت پا زد و برای حفظ ڪشور موند . ♥️🕊 〰️〰️〰️〰️〰️
اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتینِ کهنه و رنگ و رو رفته بود، می‌فهمیدیم هست؛ واِلا می‌رفتیم جای دیگر دنبالش می‌گشتیم..!!
تو هیچی نیستی! چشم‌شان که به مهدی افتاد؛ از خوشحالی بال در آوردند دوره‌اش کردند و شروع کردن به شعار دادن: فرمانده‌ی آزاده ، آماده‌ایم آماده ! » هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید امان نمی‌داد، شروع می‌کرد به بوسیدن... مخمصه‌ای بود برای خودش! خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: « مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی‌هایی...!»
خوابش را دیدم، گفتم: _چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟!🤔 گفت: از آنچه دلم می‌خواست، گذشتم! نگذارید حب دنیا شما را فریب دهد.. 🖤❤️🌱
💦 اشک سردار زین الدین برای مهر فرزندی💕 🔷️ خانواده در اهواز بود و شهید زین الدین برای ماموریت به منطقه عملیاتی شمال غرب رفته بود. ◇ بعد از یک مـاه که برگشته بود اهواز، دیده بود دخترش لیـلا، افتاده روی دست مادرش و مریض شده است. ◇ یک زن تنـها با یک بچه ی مریض و باید دوباره رها میکرد و میرفت به میدان نبرد ، دوباره هم نمی توانست بماند و کـاری کند و باید برمی گشت. ◇ رفت توی اتاق؛ در را بست، نشـست و یـک دل سـیر گــریه کــرد و آمد دخترش را بوسید❤️ و رفت.... 📚 مجموعه کتب «یادگــاران»/ جلد دهم