#پدرتو_درمیارم 😅
😠
👊
ما با #احمد زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو میگرفتیم و همدیگر را میزدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچهی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچهها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.»
رضا چراغی، حسین قجهای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفتهشت نفر شدیم.گفتیم دانگی هم حساب میکنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبهروی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. اینها یکییکی غذا میخوردند و رضا چراغی به آنها میگوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیشفیش از دور میآید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره میکند که «بیا...بیا...!»
گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.»
گفت: «داشتیم صحبت میکردیم.»
گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.»
دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یکدفعه سرش را بلند کرد و دید هیچکس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.»
#احمد گفت: «یعنی چه؟»
گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.»
بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب میکنند، فرماندهمان هستند.»
احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمیآورم...!»
ما با حاجی اینجوری زندگی کردیم.
● برگرفته از فرمایشات سردار حاج #رضا_غزلی ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
۷ تیر ۱۴۰۲
#پدرتو_درمیارم 😅
😠
👊
ما با #احمد زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو میگرفتیم و همدیگر را میزدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچهی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچهها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.»
رضا چراغی، حسین قجهای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفتهشت نفر شدیم.گفتیم دانگی هم حساب میکنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبهروی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. اینها یکییکی غذا میخوردند و رضا چراغی به آنها میگوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیشفیش از دور میآید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره میکند که «بیا...بیا...!»
گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.»
گفت: «داشتیم صحبت میکردیم.»
گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.»
دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یکدفعه سرش را بلند کرد و دید هیچکس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.»
#احمد گفت: «یعنی چه؟»
گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.»
بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب میکنند، فرماندهمان هستند.»
احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمیآورم...!»
ما با حاجی اینجوری زندگی کردیم.
● برگرفته از فرمایشات سردار حاج #رضا_غزلی ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#باز_نشر
۷ مهر ۱۴۰۲