eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر و مادر عزيزم سعی ڪنيد روضہ حضرت زهرا(س) را هر سالہ و طبق سال های قبل بگيريد ... و نگذاريد چراغ اين خانہ خاموش شود؛ زيرا برڪت زندگی و خانہ است .
امشبی را ڪہ دلم محو تماشای تـو بـود در پَسِ پنجره ی چشمِ ترم جای تو خالی . . .
: یٰا سَریعَ الرّضا إِغْفِر لِمَنْ لا یَملڪُ الّا الدّعاء ای خدایی کہ زود از بنده ات خشنود می شوی ببخش ڪسی را کہ جـز دعــا چیـزی را نـدارد . . . شب خوش
یک روز همان‌طور که سرگرم کار روی نیروهای گردان حمزه در محوطه‌ دوکوهه بودیم، حاج احمد از راه رسید. او می‌خواست با محک زدن بچه‌ها بفهمد که آموزش‌های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد؛ به همین منظور، به یکی از بچه بسیجی‌ها گفت «برادر جان، شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش‌هایی دیدین؟» آن بنده‌ خدا با دیدن حاج احمد و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرده و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد. وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، حاجی خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد، او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود. بعد از اینکه تنبیه تمام شد، حاج احمد جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت «برادر جان، تموم این سخت گیری‌ها به خاطر اینه که می‌خوایم توی عملیات، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم». ظهر، وقت ، دیدم حاج احمد وضو گرفت و رفت پشت سر همان بچه بسیجی ایستاد و به او اقتدا کرد. نمازش را خواند. او با این کار، ضمن زیر پا گذاشتن غرور خود، به همه ما درس خوبی آموخت."
: شهـادت ؛ خطِ پایان عاشقی است شهـادت ، آخرین مقام قرب است کہ احرار را فقط بدان راہ می دهند و لا غیر . . . #
مهتاب برفت و صبحدم باز رسید خورشید رُخت بر منِ دیوانه دمید برخیز و بخند و دست افشانی کن باید که ز باغ عمر خود، عشق بچید
در بخشی از وصیت نامه این شهید شجاع آمده است: "از خدا طلب شهادت می کنیم چون راه حسین را می رویم که خدا به او آموخته است و شهادت کام و آرزوی ماست برای اینکه شهید، مشهد تاریخ است..." کجایند مردان والفجر هشت که از خونشان دشت گلپوش گشت کجایند آنان که بالی رها داشتند گذرنامه کربلا داشتند کجایند آنان که فردایی اند همانان که فردا تماشایی اند
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن #
اول صبـح لبخنـد به لب به نگاهـی به سلامـی دلِ ما را بُردی ... 💠
عزیزم! از تو چہ پنهان بهار در راه است بهار با نفس مشڪ بار در راه است نسیم مژده رسانْ جانِ تازه می بخشد سپیده با قدم زرنگار در راه است خبر دهید بہ دل خستگان تشنہ مهر شراب عاطفہ ای خوش گوار در راه است اللّٰھـُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ
ما عاشقیم و قصه‌ی عشاق خوانده‌ایم با اشک چشم آتش دل را نشانده‌ایم .. 🌸🕊🌸🕊🌸🕊
« اگر ڪسی او را نمی شناخت ؛ هرگز باور نمی ڪرد ڪه با فرمانده ی لشڪر مقدس امام حسین (ع) روبروست ." » «نماز جماعت ظهر تمام شد . جعبہ شیرینی را برداشت . چون وقت تنگ بود ؛ سریع خودش بہ هر نفر یڪی می داد و می رفت سراغ بعدی .» « رسید بہ " حاج حسین خرازی" . چون فرمانده بود ڪمرش را بیشتر خم ڪرد و جعبہ را پایین آورد .» ّ« رنگ حاجی عوض شد . با اخم زد زیر جعبہ و گفت : "خودت مثل بقیه یڪی بده " » ✍ نقل از آقای مرتضوی 🌸
گفت: «اعلام کن همه جمع بشن می خوام براشون صحبت کنم» نگران گفتم: «آقامهدی حرف از موندن بزنی، خودت رو سبک کردیا... این بنده های خدا از بس سختی کشیدن و برای عملیات امروز و فردا شنیدن، خسته شدن خدا نکرده حرفت رو زمین میزنن شما فرمانده لشکری، خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی» ... یک لبخند روی لبهایش كاشت دست روی شانه ام زد و گفت: «من از خدا یه آبرو گرفتم، همون رو هم خرج راه خودش می کنم تو نگران نباش»... والسلام عليكم را گفته و نگفته، صدای دشت را پر کرد در یک چشم به هم زدن، دورش شلوغ شد؛ شلوغ و شلوغ تر از دور، هرچه چشم چرخاندم نتوانستم ببینمش داشتم نگران می شدم که دیدم روی شانه بلندش کردند بردندش توی دل جمعیت همانهایی که یکصدا ساز رفتن می زدند، حالا یک صدا شعار می دادند: "فرمانده آزاده، آماده ایم، آماده فرمانده آزاده، آماده ایم، آماده" از آن روز دو ماه گذشت تا اولین نیروها رفتند مرخصی...
سلام! ما که رفتیم بزنیم به آب؛ حُب و بغض و منیّت و هر چه که برا خدا نیست رو دادیم به آب! پاکِ پاک... شما چطور؟! نکنه به جای آب به باتلاق بزنید؟
ما مشق غم عشق تورا خوش ننوشتیم اما تو بکش خط به خطای همه ی ما..‌
هرگز دوا نمیشود ... این زخم های خوب... تو از یاد نمی روی... من نمیگذارم… 🌸🕊🌸🕊🌸🕊
در شهر راین دو باب مغازه‌ی مشروب فروشی بود که برخی در آن‌جا قمار هم می‌کردند. ذبیح‌الله به دوستانش گفت: باید این‌ها را تعطیل کنیم. با سنگ به مغازه‌ها حمله کردند و شیشه‌های آن‌ها را شکستند. صاحبان این دو مغازه دیگر احساس امنیت نداشتند. خبر آتش زدن مشروب فروشی‌ها در شهرهای دیگر هراس و وحشتی به دلشان انداخته بود. به پاسگاه رفتند و از ذبیح‌الله شکایت کردند. مأموران باز هم آمدند و این نوجوان انقلابی را با خود بردند و تا آن‌جا که توان داشتند او را کتک زدند.
از شهدا یاد بگیریم... دستگیری از بینوایان رحمت دلی پر از عاطفه داشت... دریای مهربانی‌ها ... در هر منطقه‌ای اردو میزدیم، رحمت سر فرصت مناسب دنبال بادیه نشینان و فقرای آن منطقه میرفت ... با شور و شوق وصف نشدنی هم از نظر مادی و هم معنوی در خدمت فقرا بود ... پنجشنبه‌ها سعی میکرد به نزدیک ترین شهر، خود را برساند و خرید برای عزیزانی که شناسائی کرده بود بکند و عصر با چهره‌ای گشاده و مطلوب، میهمان محفل آنان میشد و هدایا را تحویل میداد... بعد از این سردار مهربانیها، چندین خانواده بی بضاعت در پادگان شهید باکری پیش ما آمدند و ابراز میکردند با شهادت رحمت بچه‌های ما یتیم شدند ... بیایید مثل شهدا عمل کنیم... برای شادی روح شهدا معصیت نکنیم...
مثل بمیرید... چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد؛ ما و شما هم خواهیم رفت. مثل چمران بمیرید... (ره)
مادر . . . مرا ببخش اگر دير آمدم  يڪ مشت استخوان شدنم طول می ڪشيد  ۳۰سال_فـراق
بگیر دست مرا... تا تو را بسرایم... تو را تپنده تر از... نبض واژه ها بسرایم... 🕊
ما که این همه برای آه و ناله ی دروغ می کنیم راستی چرا در رثای بی شمار عاشقان که بی دریغ خون خویش را نثار عشق می کنند از نثار یک دریغ هم دریغ می کنیم؟
... پیکر یکی از شهدا به نام « » را که براساس شواهد دوستانش پیدا شده بود، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش داده شد. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیند بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.»
تشریف بیارید به کانال حافظان امنیت مطالب شهدا و اخبار روز https://eitaa.com/kakamartyr3 http://eitaa.com/joinchat/1179582467C63f6cd4199
🌙🏴🌙🏴🌙🏴🌙🏴 *دعاء اليوم العشرين* *بسم الله الرحمن الرحیم* *أللّهُمَّ افْتَحْ لي فيهِ أبوابَ الجِنان ، وَ أغلِقْ عَنَّي فيهِ أبوابَ النِّيرانِ ، وَ وَفِّقْني فيهِ لِتِلاوَةِ القُرانِ يامُنْزِلَ السَّكينَةِ في قُلُوبِ المؤمنين .* 🌙🏴🌙🏴🌙🏴🌙🏴 *🌙تقبل الله اعمالکم🌙*