eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
ایهاالعزیز ... گمانم عمرم قد ندهد بگو وعده‌ی دیدار ڪمی نزدیڪتر آید ... 💠
می گفت: «بچہ مسلمان باید محڪم باشد» ایشان دستور داده بودند ڪه وقت ظهر هر ڪجا بودند باید اذان بگویند ... یڪ روز رو بہ من ڪرد و گفت: «شما اذان می گویید؟» گفتم: «نہ آقا، خجالت می ڪشم.» ایشان گفت: «یڪ سوال از تو دارم؛ شما چہ می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، ڪدو و...» آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا» گفت: «می شود یڪی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: «نہ آقا خجالت می ڪشم؛ آخر آقا من ڪه جنس ندارم، حالا اگر سر ڪار بودم و مثلا خیار داشتم می گفتم خیار یہ قرون؛ اما اینجا ڪه چیزی ندارم." گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یڪ جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می ڪشد فریاد بزند الله اڪبر، اشهد ان لا اله الا الله، من شهادت می دهم ڪه خدا از همه بالاتر است! خجالت می ڪشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی ڪشی با این همہ عظمت داد بزنی: خیار یہ قرون؟!»
الهــــی چه عزتی دارد، اینکه بنده ی تو باشم و چه فخری بالاتر از اینکه، تو خدای من باشی ،،، پس از من آن بنده‌ای را بساز که تـو دوست داری.. سفارش یاران آسمانیمان
ای کاش در رکابِ امامم شوم شهید من سخت بر دعای فرج بسته ام امید . . .
برای کاخ نشینان روایت یکی از فرماندهان واحدهای لشکر 41 ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی: جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی‌نظمی می‌کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم. دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل. داشتم حکومت می‌کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد. گفت: آقا بد که نمی‌گذره! گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه! با ناراحتی گفت: خجالت نمی‌کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می‌گردم خبری از این اوضاع نباشد.
كجـــــا می روی؟ ای مسافـــــر! درنگی کـــــن ببـــــر با خـــــودت پـــــارهٔ ديگـــــرت را جـــــامــــانده ام... 🌸🕊🌸🕊🌸🕊
: آنان ڪه یڪ عمر مرده‌اند یڪ لحظه هم نخواهـند شد... یڪ عمر زندگی است نه یڪ اتفاق... شهادت: دمشق، زینبیه
زیر باران گلوله به ایستاد. رکعت اول را با سرعت خواند، اما رکعت دوم را خیلی آهسته و با طمأنینه. نماز که تمام شد، پرسیدم: چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ جواب نداد. اصرار که کردم، گفت: چنان گلوله می‌اومد که رکعت اول رو با عجله خوندم، برای یک لحظه یادم اومد در حال صحبت کردن با خدا هستم، ولی از ترس تیر و ترکش فقط به جون خودم فکر می‌کنم. به همین دلیل استغفار کردم و رکعت دوم رو عادی خوندم.
راز این عکس حرف مادر این بود: این عکس روزی گرفته شد که پسرم برای اولین بار عازم جبهه بود و من با او در حال خداحافظی با او بودم. جواد از ته دل میخندید. از دلم گذشت که پدر صلواتی، با این خنده هاش انگاردارد به حجله دامادی میرود. بدجوری بد حال و قلباً ناراحت و گرفته بودم. اما دلم نمی آمد شادی وخنده ی او را با گریه هام ‌ خراب کنم.  وقتی اتوبوس حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، دیگر توانم را از دست دادم و بغضم ترکید. گریه امانم را برید. جوادم دور می شد و  با اشک بدرقه اش می کردم ... شهید جوادرحمانی نیکونژاد به تاریخ ۲۰ شهریور ۱۳۴۳ در تهران متولد شد. او ۱۹ سال بعد، در حالی که تنها یازده روز با سالگرد تولدش فاصله داشت، در سردشت ، بال در بال فرشتگان گشود ِ
قدش یکم خمیده بود به سختی راه میرفت البته با کمک عصا... دلش خون بود اسمش ... میگفت: بیرون میترسم بگم مادر شهیدم همه یه جور خاص بهمون نگاه میکنن و حرف میزنن... با یه آهی گفت: خدا خفه کنه همه اونایی که دارن به خون پسرم خیانت میکنن... اسم پسرش علی بود علی آقا خلیلی میگفت: یه شلوار پاش بود که لنگه اش پاره بود و چند بار دوخته بود و میپوشید... یه روز بهش گفتم: علی! پول بهت میدم برو یه شلوار بخر واسه خودت دیگه... خندید و سرش رو انداخت پایین و گفت: مامان چی میگی؟! بچه ها اونجا دارن پر پر میشن من اینجا فکر شلوارم باشم؟!... گفت: آخرین بار که میخواست بره شبش اومد پیشم و گفت: ننه تو راضی نیستی من میرم جبهه؟؟؟ چه جوریه من دور و برم همه تیر میخورن و میشن ولی من هیچیم نمیشه؟! میگفت: نگاهش کردم و گفتم: علی! این چه حرفیه؟ از علی اکبر حسین که عزیزتر نیستی، ابا عبدالله کل خونواده اش رو داد، من حالا راضی نیستم که تو بری جبهه؟ راضی راضیم برووووووووو... میگفت: بعد این حرفم علی یه خنده ای کرد و صبحش رفت چند روز بعد زنگ زدن که مجروح شده... گفتم: من میدونم شده جنازه شو آوردین؟ اگه آوردین بگین من اهل گریه و زاری نیستم اتفاقا خوشحال خوشحالم میخوام پسرمو ببینم... علی یک هفته تو آب بود و بعد یک هفته واسه علی رو آوردنش... گفتم: ننه! علی کجا شهید شد؟ یکم فکر کرد و گفت: نمیدونم تو آب افتاد نزدیک عراق، لب مرزشون... تو قایق زدنش تیر خورد به سینه اش... فهمیدم شهید شده سال ۶۵ پ.ن: انقلاب و کشورمون مفت مفت بدست نیومد که یه عده دزد بخوان نابودش کنن قدر ننه سلیمه هارو بدونیم ،مواظب دلهاشون باشیم شادی روح شهید خلیلی صلوات
مادرش طاهره افتخار در خانواده‌ای زرتشتی بدنیا آمده و در نوجوانی به دین اسلام گرویده بود. وی در دامان خود 7 فرزند بزرگ کرد که سردار شهید محمود اخلاقی ششمین فرزند ایشان بود.
🍃🕊🍃🕊🍃 سـعی کنید قـرآن انیـس و مـونسـتان باشـد نه زینت دکـورها و طاقچـه‌های منازلـتان شود بهـتر است قـرآن را زینـت قـلبـتـان کنیـد.