5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره ای شنیدنی از نوجوان چهارده ساله #دفاع_مقدس
وقتی جعبه مهمات باز کردم فقط گریه کردم...😔
#هفته_دفاع_مقدس
تعداد مادرانی که چند شهید تقدیم ایران کردهاند:
دو شهید: ٨١٨٨ مادر
سه شهید: ۶۳۱ مادر
چهار شهید: ۸۲ مادر
پنج شهید: ۲۱ مادر
شش شهید: ۶ مادر
هفت شهید : ١ مادر
هشت شهید: ١ مادر
نه شهید: ٢ مادر
#هفته_دفاع_مقدس
#دفاع_مقدس
آرزوی شهادت را همه دارند،
اما تنها اندکی شهید میشوند؛
چون تنها اندکی شهیدانه زندگی میکنند...
شهید مدافع امنیت سعید پناهی فرد، که شب گذشته در درگیری با قاچاقچیان مسلح مشروبات الکلی، در بندرعباس به فیض رفیع شهادت نائل آمد.
#شهید_سعید_پناهی_فرد
#شهدای_مظلوم_فراجا
#شهید_امنیت
#
🚶♂️نجات صدام از اسارت 🏃♂️🏃♂️
🚔 تعدادی از نیروهای قرارگاه سپاه چهارم عراق که به اسارت نیروهای #گردان_حبیب درآمدند، در بازجوییها چنین میگفتند:
«اگر نیروهای ایرانی کمی زودتر به این مقر میرسیدند، #صدام_حسین را به همراه #عدنان_خیرالله ؛ وزیر دفاع و همراهانش به اسارت میگرفتند؛ اما آنها در آخرین لحظات با تیرباران چند سرباز عراقی و پیاده کردن چند مجروح از آمبولانس از محل گریختند.»
#اطلس_لشکر۲۷_محمد_رسول_الله_در_دوران_دفاع_مقدس
سقوط مقاومت دشمن با فداکاری فرمانده روحانی موتورسوار
او چون یک شهاب آسمانی از کنارم گذشت و محو شد!
🌹روحانی و فرمانده شهید یونس عاقل نهند
✅ ... حرکت کردم تا به نیروهایی که جلوتر بودند، برسم. در همین حین برادر یونس عاقل نهند در حالی که سوار موتور بود، با سرعت به سمت من آمد. فکر کردم خواهد ایستاد. امّا تا به خود آمدم، با سرعت از کنـارم گذشت و در گودی و بلندی کنار خاکریز به سمت جادۀ آبادان اهواز که در نزدیکی ما بود، رفت. با سرعت به سمت او رفتم که همراه او باشم امّا همچون یک شهاب آسمانی از کنارم گذشت و محو شد.
از بچّه ها سراغ او را گرفتم، امّا کسی نمیدانست فرماندۀ خط کجاست! به سمت جاده رفتم و در نزدیکی آن پشت خاکریز نشستم و به جاده چشم دوختم. هنوز عراقیها در خاکریز دوّم حضور داشتند و مقاومت میکردند.
ناگهان یونس را در سی متری خود و در کنار جاده، سوار بر موتور دیدم که با سرعت از جاده بالا رفت و وارد آن شد و با سرعت و در حالی که روی موتور خـم شده بـود، به سمت عراقیها به حرکت در آمد.
با فداکاری و تهاجم شجاعانه و اعجاب انگیز یونس، عراقیها فکر کردند نیروهای ما دارند به سمت آن ها پیشروی می کنند. صدای گلوله ها خاموش شد و عراقیها پا به فرار گذاشتند و خط آن ها سقوط کرد.
به دنبال این عمل فداکارانه بچّه ها به سمت مرکز منطقه اشغالی به حرکت درآمدند و پس از حدود نیم ساعت، پیش روی به سمت پل حفّار تغییر مسیـر دادند تا نیروهای عراقی را که در حال فرار بودند، تعقیب کنند.
راوی هم رزم شهید
#شهید_یونس_عاقل_نهند
شهادت: 1360/7/5- ایستگاه 7 آبادان
🌹آیا کسی از رقص مرگ چیزی میداند؟
خدایا کجا بودیم؟ چه برما میگذشت؟
آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا
چیزی میداند . . ؟
🔰برشی از دستنوشتههای
#شهید_بهروز_مرادی
(تصویر؛ آرپیجیزن شهید بهروز مرادی،
روزهای نخست جنگ در خرمشهر)
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
🌴 ما بايد اون چيزي باشيم كه امام مي خواد.
بچه ها را جمع كردن توي ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت ا... موسوي اردبيلي برايمان سخنراني كنند.
لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند.
كنار محمود ايستاده بودم و سخنراني را گوش مي دادم.
وقتي آيت ا... اردبيلي اين حرف را گفتند، يك دفعه ديدم محمود رنگش عوض شد؛ بي حال و ناراحت يك جا نشست مثل كسي كه درد شديدي داشته باشد.
زير لب مي گفت:"لا اله الا الله" تا آخر سخنراني همين اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع اين جوري نديده بودمش.
از آن روز به بعد هر وقت كلاس مي رفت، اول از همه كلام امام را مي گفت، بعد درسش را شروع مي كرد. مي گفت: اگر شما كاري كنيد كه خلاف اسلام باشد، ديگه پاسدار نيستيد، ما بايد اون چيزي باشيم كه امام مي خواد.
#دفاع_مقدس
#شهید_محمود_کاوه
#پدرتو_درمیارم 😅
😠
👊
ما با #احمد زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو میگرفتیم و همدیگر را میزدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچهی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچهها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.»
رضا چراغی، حسین قجهای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفتهشت نفر شدیم.گفتیم دانگی هم حساب میکنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبهروی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. اینها یکییکی غذا میخوردند و رضا چراغی به آنها میگوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیشفیش از دور میآید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره میکند که «بیا...بیا...!»
گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.»
گفت: «داشتیم صحبت میکردیم.»
گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.»
دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یکدفعه سرش را بلند کرد و دید هیچکس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.»
#احمد گفت: «یعنی چه؟»
گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.»
بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب میکنند، فرماندهمان هستند.»
احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمیآورم...!»
ما با حاجی اینجوری زندگی کردیم.
● برگرفته از فرمایشات سردار حاج #رضا_غزلی ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#باز_نشر